eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
|| 「 از روی عادت هیات نمی‌رفت؛ به قول یکی از شهدا که در خواب به سردار شهید علے چیت‌‌سازیان گفته بود: راهکار رسیدن به خدا و شهادت اشک می‌باشد، سید هم از این راهکار می‌خواست به شهدا برسد. تو روضه‌ها اشک امانش نمی‌داد، عاشق مناجات و روضه بود (:🌿」 • شهیدسیدمیلادمصطفوی •
•|🌱 ❣‏آرزو داشت هم در بهشت زهرا قبری داشته باشد و هم کربلا. در جرف الصخر (نزدیک کربلا) تکه‌تکه شد. بخشی از بدنش را پیدا کردند ودر قطعه۲۶ دفن کردند. چندروز بعد تکه‌های دیگرش را پیدا ودر کربلا خاک کردند. دخترش ۳ساله بود و پسرش ۴ماه بعداز شهادتش بدنیا آمد. 🍃شهیدمدافع‌حرم حمیدرضازمانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿✨ الان‌دارۍ‌حرص‌چۍ‌رو‌میخورۍ؟! جوش‌میزنۍ‌براۍ‌چی؟! به‌خودت‌برگرد‌بگو: چت‌شده؟! خدا‌فوت‌شده؟! ضعیف‌شده‌خدا؟! مهربونیش‌رفته؟! نمیبینه‌تورو؟! چیشده...؟! حرص‌‌چیو‌میخورۍ؟! "خدا"هست(: ناشکرۍ‌واسه‌چۍ؟!
🔔 بدترین‌سخن‌این‌است‌ڪہ‌دعاڪردم‌ونشد، زیارت‌رفتم‌ونشد❗️ این‌نشدها‌شیطانے‌است❗️ هیچ‌دعاڪنندہ‌اۍ‌دست‌خالے‌برنمیگردد اگربہ‌صلاح‌باشدهمان‌را واگربہ‌صلاحش‌نباشد بھتراز‌آن‌رامیدهند... •آیت‌الله‌فاطمے‌نیا .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چراهمـھ‌چیزراخلاصـھ‌کرده‌ایم‌در زیباگریستن؟؟! مواظب‌باشیم‌انس‌باشھداراباشھیدبازی اشتباه‌نگیریم‌رفقا !😄🙅🏻‍♂
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... از جام بلند شدم و به طرف در رفتم . هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت : + مروا کجا؟ - پیش آق داداشت . + آخه با این وضعیت؟ نگاهی به خودم انداختم . چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم . محکم کوبیدم به پیشونیم . سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت . روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد . بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ... با دیدن خودم کُپ کردم . حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم . بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم . +مگه خوشگل ندیدی ؟ نخودی خندیدم و گفتم : - خیلی تغییر کردما ! + آره . خوشگل تر شدی . بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد . لبخندی زدم و گفتم: - بریم . دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم . سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود . × باشه باشه حواسم هست . نه خیالت راحت ... بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ... آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟ گفتم که جوری ازش میپرسم که بو نبره ... باشه باشه . من باید برم . فعلا یاعلی . قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا . × ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟ با پوزخند گفتم : - از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده ... ادامه دارد ... 🖤🥀↯ @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... گنگ نگاهم کرد . همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم : - شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟! با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد . × من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟! گفتم غیبش زده ! ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی ! با لکنت گفتم : - خ ... ب ... ه ... هرچی . سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده. چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت : × بفرمایید بشینید. روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست . سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست . آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - میشنوم . سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت : × میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟ واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار . سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد . - سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار . سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت . سهراب نفسی تازه کرد . × دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ... ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم ! رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته . از طرفی اومدن شما به اینجا ... اومدن شما به اینجا ... لا الله الا الله . شما اون خانومه هستید ؟ سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم . - چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟! × چون تمام نشانه ها همین رو میگه ... - من دوست نرگس هستم . بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ... حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران . نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ... یعنی همون گم شده ... ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم . خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد . بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت : × عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان . حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ... ادامه دارد ... 🖤🥀↯ @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بعد از رفتن سهراب سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت . نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم . لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودمو روی مبل پرت کردم ... آخیش ، اینم گذشت . با شنیدن صدای بسته شدن در به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته سریع خودم رو جمع و جور کردم . خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن . بلند شدم و سلامی کردم . خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت : + دخترم بیا اینجا . همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم . خاله اَمینه از توی در پایینی اجاق گاز یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت . یه پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت . + بیا مروا جان . این پلاستیک غذا برای تو راهته . اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس . ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش . از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم . آخه آدم به این خوبی ؟! خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم . تشکری کردم و با خنده گفتم : - خاله جون میگم این کبه هست دیگه ؟! خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن . + نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه . اونم که نافلست . - تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست. خنده ای کرد و گفت: +ای زبون باز. لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم . ادامه دارد ... 🖤🥀↯ @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... توی راهرو سرویس بهداشتی ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم . سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد . عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید آماده رفتن میشدم. نفسی کشیدم و با دستم ابروهام رو که بر اثر خیس شدن بهم ریخته شده بودند رو درست کردم . سمیه که کفشاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد . پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفشاش شد . خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد . به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم : - نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم . خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم. از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید . متوجه شدم خاله اَمینه چشماش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم . همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، منم عقب . بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم . چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما . هوف ... سفر خیلی بدی بود البته به جز قسمت آشنایی با سمیه اینا . در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشین جلومون تمام حواسم به سمتشون رفت . نه ، امکان نداره ! ا ... این آراده ؟! خدای من ! آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود . با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد . داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم . هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم . آروم صداش زدم : - سمیه ، سمیه . سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت . + جانم؟ خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن . سمیه هول کرد و گفت: + عه مروا جان سَرت درد میکنه؟ حتما بخاطر گرماست . از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت . + بیا . دراز بکش و این چادر رو بکش روت . با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم سمت چپ و پاهام رو سمت راست دراز کردم . چادر رو هم روم کشیدم ... بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد . از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود . آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد . × سلام آقا . یه گمشده داریم . یه ‌خانوم قد بلند و لاغر . حجاب آنچنانی نداره و ... و عصبی هم هست . = لا افهم لا افهم. سمیه سریع گفت : + آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن . شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم. چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه . با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم . چقدر لاغر شده بود ... موهاش به هم ریخته و نامرتب بود . آشفتگی از سر و روش می بارید . دلم براش کباب شد . خواستم بلند بشم و بگم من اینجام . چرا اینقدر خودتو اذیت کردی؟ اما به زور خودم رو کنترل کردم ... اون دیگه قرار بود ازدواج کنه ، بودن و نبودن من اصلا براش اهمیتی نداشت ، الانم که اینجاست احتمالا به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اش هست . آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن . × ببینید یه خانمی گم شدن . احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟! احتمال میدیم که اینجا باشند چون آخرین بار اون رو حوالی اینجا دیدند. از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست . +عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟ × مروا فرهمند .‌ یه دختر کله شق و قد بلند و لاغر . و ... دیگه چیز زیادی نمیدونم . آها ، کمی شل حجاب هم هستند . سمیه برگشت طرف عمو جلال : جملاتی رو به عربی گفت : ‌+ .................. ( ترجمه : عمو جلال ایناها دنبال مهمان ما هستند. لطفا نگید که اون با ماست ... خودش اینطور خواسته. الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید . ) عمو جلال نگاهشو از سمیه گرفت و رو به آراد با نگاه مبهمی چند تا جمله رو گفت . سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد . آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت . عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد . ادامه دارد ... 🖤🥀↯ @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم . سمیه به سمتم برگشت و گفت : + مروا شانس آوردیما ! - هوف . آره دختر . راستی ماجرای این چادره چیه ؟! توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟ سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت : + یه هدیه ناقابله عزیزم . البته چندتا هدیه ناقابل دیگه هم هست . لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم . مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم . بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم . از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم . به یه اتوبوس VIP سفیدی رسیدیم ، سمیه گفت : + اینم از این مروا جون . لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم . - سمیه ... واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم. خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین . واقعا ممنونم . با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافر ها سوار اتوبوس بشن نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم . از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ... جملاتی رو که گفتم سمیه به عربی به عموش گفت که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه . بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم . چقدر دلم گریه میخواست ! نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم : خداحافظ مژده . خداحافظ آیه . خداحافظ بهار مهربونم . خداحافظ آ ... اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلومو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد که سریع وارد اتوبوس شدم ... نگاهی به بیرون انداختم و گفتم : خداحافظ راهیان نور ... خداحافظ شهدا . سرمو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشکام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن . ادامه دارد ... 🖤🥀↯ @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر لایق بودیم برای ما هم دعا کنید .. وضو قبل خواب رو فراموش نکنید رفقا ツ شبتون امام حسینی ﴿؏﴾ یاعلــے مدد !..^^🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨ ______________ با هیچ ڪسم میل سخن نیست ولیڪن... تو خارج از این قاعده و فلسفه هایے! (:🖐🏻♥️ 🖐🏽|؏🖤 ----------------------------
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#دلتنگے_شهدایے 🍃✨ ______________ با هیچ ڪسم میل سخن نیست ولیڪن... تو خارج از این قاعده و فلسفه هایے
🎙🌿 ‌____________________ گاهے میرفت‌ یه گوشه ے خلوت چفیه اش‌ رو‌ می ڪشید‌ روے سرش‌ و در حالت‌ سجده‌ میموند.. به قول‌ معروف‌ یه گوشه اۍ خدا رو‌ گیر می آورد :)✨ مصطفی واقعا‌ً عبد‌ِ صالح‌ بود🖐🏻♥️  راوی دوست شهید 🖐🏽|؏🖤 ---------------------------
دلِ مرا یکسره تسخیر کن تا به دیگران دل ندهم؛ بگذار مانند فرشتگان فقط در هوایِ قدس تو به پرواز درآیم! دلم گرفت روحم پژمرد و صبر و طاقتم به سر آمد! از گذشته‌ها شرمنده‌ام و از آینده‌ها بیمناک..!
🌺 دانشمند شهیدی که بارها دست به دامن امام حسین علیه‌السلام شد با چند نفر از بچه‌های دانشگاه یه قرار گذاشته بود. صبح‌های پنجشنبه می‌رفتند گلزار شهدا و زیارت عاشورا می‌خواندند. مصطفی و بچه‌های دست‌اندرکارِ انرژی‌هسته‌ای، در کنار همتِ بالا و تلاش ، تـوسلِ دائمی داشتند و قبل از اولین گازدهی، کنارِ دستگاه‌ها زیارت عاشورا می‌خواندند... . 📚منبع: یادگاران «کتاب شهیداحمدی‌روشن» ، صفحه ۲۷
همیشه میگفت : برای ‌اینکه ‌گره ‌محبت ‌ما برای‌ همیشه محکم ‌بشه باید درحق ‌همدیگه ‌دعاکنیم. 🌷شهید عباس ‌دانشگر🌷 یاد شهدا با صلوات🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر مزار شهید بزرگوار حسن رجائی فر 🌿 🌹✨
🖐🏻 برگشت‌گفت: من‌قربون‌چارشونه‌‌بودنت!! گفتم‌باکی‌حرف‌میزنی؟! گفت‌بارفیق‌شهیدم. نگاه‌چه‌چارشونس. همینش‌دل‌من‌وبرده... گفتم‌احیانا ازظاهروتیپ‌رفیق‌شهیدانتخاب‌میکنن یاازباطن‌واخلاق؟!!! 🚶‍♀