مدافعان چادر❤❤❤:
توجه توجه
ای دختران مسلمان ای دخترانی که شوق شهادت دارید و می خواهید در راه خدا بجنگید
با خودتان فکر نکنید چون دختر هستیم نمی توانیم در راه خدا بجنگیم و نمی توانیم شهید بشویم
اشتباه است این طرز فکر
ما شیر زنانی هستیم که می توانیم در راه خدا بجنگیم و میدان را خالی نکنیم و از هیچ چیز جز خداوند نمی ترسیم
اگر تا صبح به مابگویند جنگ کار دختر ها نیست دختر ها فقط باید خانه داری بکنند ما گوش نمی دهم و فقط خود را آماده می کنیم برای جنگیدن در راه خدا
و اولین قدم ما قلبه بر نفسمان است
اين حرف ها را نمی زنم برای خنده
چون ما هیچ چیز از پسر ها کم نداریم
اين پيام رانشر دهیدتا دخترانمان را از خواب غفلت بیدار کنیم
و به زبان های عربی و انگلیسی هم نشر دهید تا دختران مسلمان دیگری که در خارج از ایران زندگی می کنن اطلاع پیدا کنند و خود را آماده کنند
واینقد روی خودمان کار کرده باشیم تا وقتی که امام زمان ظهور کرد بتوانیم در رکاب امام زمان بجنگیم و قدس را ازاد کنیم
پس یاعلی بگویید
#دختران_ هم_ می _توانند_ در _میدان بجنگند
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#45
دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده:
بیا بریم تا یه چیزی بهت نگفته اینجا نمیشه توقف کرد سر راهه
پای رفتن نداشتم اما ناچار به حرکت شدم
تا لحظه آخر نگاهم به حرم سنجاق شد و وقتی از نظرم ناپدید شد مشغول اشکهام شدم
کمی که گذشت ژانت دمغ گفت: توی این جمعیت اصلا نمیشه دست بلند کرد چه برسه به دوربین
هیچی عکس نگرفتم
دیگه نمیایم؟!
رضوان سری تکون داد: دیگه نه
فردا صبح راه میفتیم
امشبم که اصلا محاله فکر کن الان اینه شب چه خبره
کتایون پرسید: چرا فردا صبح چرا بعدا نریم؟
_خب فردا اربعینه مسیر برگشت یکمی خلوت تره از روز بعد اربعین هم خیلی مسیر برگشت شلوغ میشه
_خب بمونیم دو سه روز بعدش بریم که خلوت شده باشه!
رضوان لبخندی زد: نه اون که اصلا شدنی نیست
یعنی دیگه جایی برای موندن نیست
مردم اینجا تا اربعین به زوار خدمت میکنن بعدش همه چیز مثل روال عادی سالانه میشه
قیمت کرایه ها بالا میره و...
_حنانه که میگفت ما غیر اربعینم میایم کربلا میایم خونه ی این سید
_آره خب ولی الان بعد از ده روز مهمون داری روا نیست بیشتر از این زحمت دادن گناه دارن بندگان خدا
کتایون سری جنباند: خب میشه رفت هتل
_خب هزینه ش خیلی بالاست اونم دو سه روز
لزومی هم نداره هدف سفر حاصل شده دیگه
تازه ما همیشه یه جوری می اومدیم که دو روز قبل اربعین برمیگشتیم اینبار همه معطل مرخصی احسان شدن یه کاری داشت که تعطیلی بردار نبود
ما معمولا یه بارم اسفند میایم که خیلی خلوته و هوا هم عالیه اونموقع دل سیر زیارت میکنیم
کتایون مغموم گفت:
خب ژانت و ضحی که نمیتونن بیان
ژانت اینجوری خیلی اذیت میشه
رضوان لبخندش رو خورد و پرسید: یعنی الان نگران ژانتی؟
کتایون اخم کمرنگی کرد: پس چی؟!
ژانت با عصبانیت گفت: الان حسابی دلم پره یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید میکشمتون!!!!
نگاهی بهم کردیم که یادمون بیاد از کی مکالمات فارسی شد!
...
در خانه رو که زدیم مرد مسنی با دشداشه مشکی و سر تراشیده در رو باز کرد
با احترام سلام کردیم و وارد شدیم
همونطور که به طرف ساختمان میرفتیم از رضوان پرسیدم: پدر سید اسد بود؟
_آره دیگه
زن مسنی جلوی در اومد و خوش آمد گفت:
سلام خوش آمدید
اونوقت که اومدید ما بیرون بودیم بعدش هم مزاحم استراحتتون نشدیم
رضوان با محبت بغلش کرد:
خدا حفظتون کنه ببخشید باز مزاحم شدیم
ژانت آروم کنار گوشم گفت:
کاش عربی بلد بودم مثل شما و تشکر میکردم
رو به اون خانوم که تعارف میکرد روی مبل بنشینیم گفتم:
ببخشید باعث زحمت شدیم
دوستام هم عربی بلد نیستن ولی خیلی دوست دارن تشکر کنن
با لبخند جواب داد: خونه خودتونه راحت باشید
شما ضحی هستی درسته؟
با لبخند نگاهی به رضوان انداختم: بله
_دخترعموت خیلی ازت تعریف کرده
دوستانتون هم ایرانی ان؟!
دوباره نفس عمیقی کشیدم: بله این دوستم کتایون ایرانیه ولی ایشون فرانسویه
ژانت
هر دو با سر و دست و پا شکسته سلام کردن و روی مبل های پذیرایی نشستیم
حاجیه خانوم برامون شربت آورد و ما با تشکر و شرمندگی خوردیم و بعد عروسش از اتاقی که نوزادش رو اونجا خوابونده بود بیرون اومد و به ما ملحق شد
کمی بعد حنانه و سبحان هم برگشتن و حنانه به ما و سبحان به جمع آقایون توی حیاط پیوست
حنانه گفت که اونها هم پشت در بسته موندن و برگشتن
نمیدونم این چه حکمتیه که در اوج عطش گاهی آب دریغ میشه؛
شاید درها رو میبندن که برای باز کردنش تمنا کنیم!
ما هم که ابایی نداریم
تمام وجودمان تمناست؛
بنمای رخ که پس از ده سال باغ و گلستانم آرزوست حسین...
...
تا دم غروب مشغول گفت و گو بودیم و بعد برای استراحت به اتاقمون برگشتیم
تا وارد اتاق شدیم حنانه گفت:
فردا صبح خیلی زود افتاب نزده میریم که به شلوغی نخوریم
چون مسیر بسته ست و ماشینی نیست تا ترمینال باید پیاده بریم
مستقیم میریم مهران
من و ژانت نگاهی به هم کردیم: خب ما باید برگردیم نجف
من همین دو ساعت پیش دوباره چک کردم فردا ساعت چهار بعد از ظهر برای نیویورک پرواز هست
فقط منتظر بودم رفتنمون برای فردا قطعی بشه که بلیط بگیرم
رضوان متعجب لب زد: چی داری میگی!
مگه ناچاری که خسته و کوفته برگردی
میریم ایران یه هفته استراحت کن بعد برگرد
آمد به سرم از آنچه میترسیدم!
از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم
ولی من نمیخواستم قبل از اتمام درسم برگردم
میدونستم با دیدن وطن و خانواده هوایی میشم و دیگه نمیتونم برگردم به غربت
خودم رو میشناختم
اگر جبر شرایط خاصم نبود هرگز به هیچ قیمتی حتی تحصیلات ترک وطن نمیکردم و آواره غربت نمیشدم
نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این مدت سعی کردم بهش فکر نکنم رو ببینم و زندگی اجباریم در آمریکا برام از اینی که هست جهنم تر بشه
مُصر گفتم:
نه ممنون ما برمیگردیم
رضوان کلافه گفت: انقدر خیره سر بازی درنیار زن عمو و عمو دلتنگتن میفهمی
اشاره ای به ژانت کردم:
انقدر اصرار نکن میبینی که مهمون دارم معذب میشه
_بیخود پشت ژانت قایم نشو
قدم مهمون روی چشممون مگه ما مهمون ندیده ایم
ژانت با خجالت گفت:
نه بابا این چه حرفیه من مزاحم نمیشم
کتایون از خداخواسته گفت:
ژانت با من میتونه بیاد ضحی تو نگران اون نباش اگر میخوای بیای ایران
نگاهی به چهره ی ساکت و به نظر راضی ژانت انداختم و ناباور به آخرین بهانه دست انداختم:
چی داری میگی ژانت ویزای ایران نداره کجا میبریش؟
ژانت ناراحت گفت: راست میگه کتی
رضوان محکم گفت: تو الان گیر اونی؟
رضا چند روزه همینجا براش ویزا میگیره
_خودت داری میگی چند روزه
شما که فردا صبح عازمید!
کتایون انگار بهانه پیدا کرده باشه فوری گفت:
خب دو سه رور میمونیم اینجا
میریم هتل به خرج من
خوبه؟
کلافه و جدی گفتم:
من ایران نمیام بچه ها
یعنی نمیخوام که بیام
الانم منتظرم رضا بیاد بگم باقی پول رو برام حواله کنه بلیط بگیرم
من با اولین پرواز فردا میرم نیویورک تو هم ژانت اگر دوست داری با کتی بری چه بهتر پیشنهاد کتایون پیشنهاد خوبیه یکم بمونید تا ویزات حاضر بشه به زیارتتم میرسی
ژانت ناراحت گفت:
نه دیگه اگر تو میموندی منم میموندم
اگر تو میری منم میام
_آخه چرا؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و ژانت بی حوصله توی رختخوابش دراز کشید و بدون اینکه جوابم رو بده چشمهاش رو بست تا بخوابه!
کتایون هم انگار اصلا چشم دیدنم رو نداشت که مشغول ور رفتن با گوشیش شد
فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته و برنامه همه به تصمیم من گره بخوره و من ناچار باشم بین تصمیمم و دل اونها یکی رو انتخاب کنم
من برای خودم کلی دلیل داشتم ولی حالا در ذهن همه تبدیل شده بودم به یک آدم خودخواه!
صدای اذان که بلند شد بی اختیار بلند شدم و پنجره گوشه ی اتاق رو باز کردم
حرم قمر از فاصله دور و حرم خورشید کمی دورتر پیدا بود
اشکهام رها شدن
آرزوی من هم موندن و زیارت بود
آرزوی من هم برگشتن به ایران و دیدن پدر و مادرم بود
ولی نمیشد
اگر میرفتم برگشتن خیلی سختتر میشد
من هنوز آماده ی دوباره دیدن پدر و مادر و محله مون نبودم
مهمتر از اون هنوز آماده مقابله با بزرگترین ترس زندگیم نبودم!
ترس مواجه شدن با کسی که اینهمه سال از خودش و سرنوشتش فرار کردم و اگر بخوام برگردم و به همسایگیش برم حتما دوباره خودش و خانواده ش رو... و احتمالا زن و بچه ش رو میبینم و نمیدونم چی به سرم میاد
چرا هنوز نتونستم فراموشش کنم؟
چرا فکر میکردم دوری و گذر زمان درمان دردمه اما نبود؟!
بعد از نماز با اشک و حسرت زیارت عاشورا خوندم و سجاده رو تحویل ژانت دادم تا نماز بخونه
پای پنجره رفتم و خیره به حرمین زیارت اربعین خوندم و سلام دادم
از خدا خواستم حق الناسی به گردنم نمونه اما وقتی ژانت بعد از سلام نمازش پشتم ایستاد و اون جمله رو به زبون آورد دیدم انگار دعام اجابت نشدنیه:
_ناراحتی از اینکه نتونستی زیارت کنی مگه نه؟
خودتم میخوای خانواده ت رو ببینی و دلتنگشونی
پس چرا مقاومت میکنی؟
برگشتم طرفش: تو چرا باید معطل من بشی؟
با کتایون چند روز بمون و بعد که ویزات رسید برو ایران
با پرواز هم برید
منم میرم نیویورک
منتظرتون میشم تا برگردید!
مظلومانه گفت:
بدون تو نمیمونم
من با تو اومدم زیارت
تو منو آوردی! اونوقت میخوای منو ول کنی بری؟
_تنها که نیستی کتایون هست
_ولی با کتایون که نمیتونم توی حرم درد و دل کنم و ازش سوال کنم!
من با تو اومدم زیارت تو راهنمای من بودی!
کلافه چشم هام رو بستم اما جمله رضوان که سر سجاده تازه از نماز فارغ شده بود دوباره چشمهام رو باز کرد:
نگران نباش ژانت جان همه مون میمونیم
دل سیر زیارت میکنیم
بعد از اینکه ویزای تو رسید پروازی میریم ایران!
خوبه؟
ژانت امیدوار به رضوان خیره شده بود: واقعا؟
اینکه عالیه
ولی پس ضحی چی؟
_ضحی هم میاد!
اخمهام رفت توی هم: از قول من واسه چی قول میدی من فردا برمیگردم
سجاده رو تحویل حنانه داد:
اگه تونستی برگرد
اونی که باید رو انداختم به جونت!
_جان؟!
_رضا اینا خیلی وقته رسیدنا
با انگشت اشاره تهدیدش کردم:
وای به حالت اگر به رضا حرفی زده باشی
کتایون رو سپر خودش کرد و کتایون هم که معلوم بود از این خبر خوشحاله با دست مانعم شد: ولش کن چکارش داری
رضوان_ دست بهم بزنی به مامانت گزارش میدم!
الانم رضا گفت بگم نمازت تموم شد بری تو حیاط کارت داره
حنانه قبل قامت بستن گفت:
سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟
من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست
رضوان فوری گفت: آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن
من و رضا که میمونیم
برو دیگه
منتظرته!
با چشم و ابرو خط و نشون هام رو براش کشیدم و روسری چادرم رو سر کردم!
از راه پله و پذیرایی گذشتم و وارد حیاط شدم
آقایون همگی روی صندلی های چیده شده گوشه حیاط نشسته، مشغول قرائت زیارت اربعین بودن
رضا با دیدنم اشاره کرد منتظر بشم و من کنار دیوار ایستادم تا زیارت کوتاهشون تموم شد و رضا اومد سمتم
روبروم ایستاد و دستی به محاسنش کشید
مضطرب گفتم:
قبول باشه
جانم کاری داشتی
دلخور و آروم مشغول بازی با انگشتر عقیقش شد: ممنون
تو به رضوان گفتی نمیخوای بیای ایران؟
عمیق نفس کشیدم تا صدام نلرزه
راست ایستادم: مگه قبلا گفته بودم میام؟!
سر بلند کرد و صداش رو آورد پایین:
_تو واقعا تا اینجا اومدی و میگی نمیخوام یه سری به پدر و مادرم بزنم؟
میدونی از اونموقع تاحالا بابا چند بار زنگ زده سفارش کرده حتما ببرمت؟
مامان چشم انتظارته ضحی تو که انقدر بی عاطفه نبودی
حتما باید تحکم کنن؟!
پلکهام رو روی هم فشار دادم:
رضا من شیش ماه دیگه درسم تمومه اونوقت...
کلافه حرفم رو قطع کرد: الان با شیش ماه دیگه چه فرقی میکنه؟!
انگار خیلی عصبانی بود ولی تلاش میکرد صداش بالا نره
گفتم: اگر بیام ایران پام شل میشه نمیتونم برگردم
_بهونه الکی نیار
بچه که نیستی
سه ساله مامان باباتو ندیدی سختت نیست بیای ببینیشون سخت میشه؟
تازه فقط مامان و بابا نیستن...
این رفیقاتم سفر اولی ان
میخوان زیارت کنن میخوان یکی دو روز بمونن
تو خودتم دلتنگ زیارتی از چشمای خیست معلومه قربونت برم
چرا لج میکنی
خودتو مدیون دل اینهمه آدم نکن!
کلافه سرم رو نوازش کردم:
دل من به درک
ولی رفتن من چه ربطی به اونا داره ژانت با کتایون میمونه
کتایون داره میاد ایران
اونم میخواد بیاره
چند روز اینجا بمونید زیارت کنید تو براش یه ویزا بگیر...
فوری گفت:
من به چه بهانه ای اینجا بمونم؟
من اگر بمونم بخاطر خواهرم میمونم
فقط اگر تو بمونی من براش ویزا میگیرم ضحی
_گرو کشیه؟
تو که هر کمکی از دستت برمیومد از هیچکس دریغ نمیکردی!
_یه بار میخوام خودخواهی کنم
اصلا رضوان گفت دوستت گفته اگر تو نیای اونم نمیاد
ضحی انقد اذیت نکن
بیا چند روز اینجا بمونیم دل سیر زیارت کن بعد بریم ایران یکی دو هفته با رفیقات بمونید بعد همه با هم برگردید ببین همه چیز جوره
دل رفیقاتم نشکون گناه دارن
دل مامان بابارو هم نشکون
دل من و رضوانم نشکون!
من نمیخواستم دل کسی رو بشکنم!
چشمهام رو بستم و سعی کردم شجاع باشم
با خودم گفتم بالاخره که چی
تو یک روز با این حقیقت مواجه میشی
چه حالا و چه چند ماه دیگه
چرا این فرصت زیارت رو از خودت و دیگران دریغ کنی و مدیون بشی
چرا دل بکشنی
چشمهام رو باز کردم
زیر لب ذکر "توکلت الی الله" رو زمزمه کردم و بعد به چشمهای منتظرش چشم دوختم
با خواهش گفت: میشه؟
لبخندی زدم: مگه میشه تو چیزی ازم بخوای و نشه
با لبخند پیشونیم رو بوسید: من مخلصتم
با دست هاش چادرم رو مرتب کرد: خب حالا برو بالا استراحت کن
به خانوم سبحانم بگو آماده باشه دم سحر عازم ان
پرسیدم: فقط تو میمونی؟
_احسانم میمونه
سبحان و خانوم و برادر خانومش میرن
_آها
باشه پس شبت بخیر
منم دعا کنیا...
لبخند شیرینش باز به لبش برگشت: محتاج دعاتم
با حال خوشی که تلاش میکردم با فکر کردن به ترسم زائل نشه به اتاق برگشتم
همه خیره و کنجکاو نگاهم میکردن
لبخندم رو خوردم و رو کردم به حنانه:
حنانه جان رضا گفت آماده باش دم سحر عازمید!
حنانه پرسید: فقط من و سبحان میریم؟
شما میمونید؟
_تو و سبحان و برادرت
بقیه میمونیم تا ویزای ژانت برسه
ژانت با هیجان دوید و محکم بغلم کرد: مرسی ضحی
واقعا ممنونم ازت
_منو ببخش اذیتت کردم
فقط بدون بیشتر بخاطر تو قبول کردم
کتایون اخمی کرد: مام که هیچی
به کنایه گفتم: موندن ما که برا تو فرقی نمیکرد!
توجیه کرد: نه خب من دلم میخواست تو سفر ایران تنها نباشم
تو و ژانتم بیاید برام خوبه
راستی
از داداشت شماره حساب بگیر و بپرس چقدر هزینه برای ویزا لازمه براش حواله کنم
...
دم سحر از سر و صدای حاضر شدن حنانه بیدار شدیم برای راهی کردنش
لحظه آخر که بغلش گرفتم در گوشم گفت:
دستم به دامنت این دختره رو بپز وقتی برگشتید شیرینیشونو بخوریم!
با خنده و آهسته گفتم: خیالت راحت پخته فرضش کن
با راهی شدن اونها ما باز خوابیدیم چون به گفته رضا روز اربعین خروج از خونه ممکن نبود و برای عزیمت به هتل باید تا شب صبر میکردیم
***
آهسته زمزمه کردم:
ان الله و ملائکةُ یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنو صلوا علیه و سلموا تسلیما
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
رضوان با خنده گفت:
تموم شد؟ پاشو بپوش زیر پای این طفلیا علف سبز شد!
نگاهی به هر سه نفرشون که آماده جلوی در ایستاده بودن کردم
همون طور که بلند می شدم گفتم:
_شرمنده
اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید
نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد!
دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم: بریم؟!
جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم
از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم
قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم
از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم
شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله جمعیت یک دست سیاهپوش بود
مسیر نسبتا کوتاه تا هتل رو پیاده طی کردیم و بالاخره رسیدیم
وارد لابی که شدیم دور ایستادیم تا رضا کارت اتاقمون رو گرفت و بهم تحویل داد: بفرما آبجی
هنوز شهر خلوت نشده منم به سختی دو تا اتاق توی این هتل پیدا کردم
از دوستات عذرخواهی کن بگو ببخشید اگر چندان شیک و مجلل نیست
کتایون که کمی نزدیکتر از بقیه ایستاده بود و صدای رضا رو میشنید بی تعارف جلو اومد و گفت:
این چه حرفیه تا همین جاش رو هم لطف کردید ببخشید که باعث زحمت شدیم
اگر اجازه بدید هزینه این چند شب رو من بپردازم وجدانم راحتتره
رضا دستی به محاسنش کشید:
این چه حرفیه زحمتی نبود ضحی هم میخواست بمونه فقط شما نبودید
حرف پول رو هم نزنید شما خودتونم مهمان ما هستید
کتایون_اونکه نه اصلا امکان نداره لطفا یه شماره حساب بدید هزینه هتل و خرج گرفتن ویزای دوستم رو حواله کنم براتون
احسان که صحبتش با رزوشن تمام شده بود جلو اومد: چرا نمیرید بالا!
گفتم: چیزی نیست
کتایون جان بریم بالا بعدا حرف میزنیم
کتایون مثل همیشه مصر گفت:
تا شماره حساب ندید نمیرم بالا
احسان نگاهی به رضا کرد که یعنی جریان چیه رضا ناچار گفت: باشه ضحی داره شماره حساب منو میده بهتون
بفرمایید
دست پشت کمر کتایون گذاشم و زیر گوشش گفتم: بیا برو انقد خیره بازی درنیار!
همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا طبقه ی سوم رفتیم
نگاهی به شماره روی کارت انداختم و مقابل اتاق ۳۴ ایستادم: بچه ها اتاق ما اینجاست
بقیه هم ایستادن و رضا اشاره ای به در اتاقی چند قدم دورتر کرد: اینم اتاق ماست
این دو تا اتاق با هم خالی شده بودن قسمت ما شدن
هر کاری داشتید هر موقع
در اتاق رو بزنید
تعارف نکنیدا
رضوان سرتکون داد:
نگران نباش من که تعارف ندارم هر کی هر کاری داشت من میام در اتاقتون
اصلا اگر مشکلی ام نبود نصفه شب میام بیدارتون میکنم دور هم بخندیم خوبه؟
برید دیگه مردم از خستگی
احسان خیلی غافلگیرانه تلنگری روی بینی رضوان زد و فوری دست رضا رو کشید:
باشه ما رفتیم
ما میخندیدیم و رضوان با غیض بینیش رو می مالید: نمیری الهی احسان
وارد اتاق که شدیم کتایون بی تعارف گفت:
رضوان این داداش عصا قودت داده جنابعالی شوخی کردنم بلده؟
رضوان پشت چشمی نازک کرد:
داداشم جدی و جذابه
البته اخلاقش بی شباهت به بعضیا نیست!
شایدم اقتضای شغلتونه نمیدونم!
روی تخت کناریم افتاد:
وای خدا شکرت چقدر اینجا خنکه
کتایون پرسید: مگه شغلش چیه؟
رضوان خندید: خیلی درباره داداش ما کنجکاوی میکنیا!
کتایون مشتی به بازوش زد: ارزونی خودت واسه اطلاعات عمومی پرسیدم!
رضوان با لبخند گفت: افسر جنگاله
جهت افزایش اطلاعات عمومی
_چی؟
_افسر جنگ الکترونیک
هم رشته شماست ولی حوزه شغلیش یکم متفاوته
مباحثه چذابشون رو قطع کردم و رو به رضوان پرسیدم: کی میتونیم بریم حرم؟
_فکر کنم فردا شب دیگه بشه
فردا سه چهارم جمعیت میرن
ژانت پرسید: تا کی هستیم؟
منظورم اینه که کی ویزا آماده میشه به نظرتون
_والا رضا گفت فردا میره دنبالش
به نظرم سه شنبه حاضر باشه
رضا گفت احتمالا برای همون سه شنبه بلیط میگیره
رضوان پرسید:
راستی مامانت میدونه داری میای ایران؟
_تاریخ دقیق بهش ندادم
فقط گفتم یکی دو هفته دیگه میام
_خب بهش بگو بدونه کی میخوای بیای شاید بخواد اتاقی اماده کنه خونه باشه
راستی خونه شون کجای تهرانه؟
کتایون سری تکون داد:
نمیدونم...
رضوان متعجب گفت: نمیدونی؟ مگه آدرس نگرفتی؟
_نه
آدرسش رو میخوام چکار
من که خونه شون نمیرم
هر وقت رسیدم زنگ میزنم که سیما و کمند بیان هتل دیدنم
نگاه گیج رضوان رو که دید توضیح داد: توقع داری برم خونه شوهرش؟
اشاره ای به رضوان کردم که در این باره کنجکاوی نکنه
اما اون مقصود دیگه ای از این تفحص داشت:
پس میخواید توی تهران برید هتل؟!
_آره دیگه پس کجا بریم
_خب
بیاید خونه ی ما
از هتل که بهتره
نه ضحی؟
بجای من کتایون جواب داد:
شما جدی جدی خیلی باحالیدا
_شوخی نکردم کتایون جان
تو و ژانت دوست ضحی هستید وقتی میاید تهران چرا باید برید هتل وقتی خونه رفیقتون هست و از خداشه بیاید پیشش
_ما شاید دو هفته بخوایم تهران بمونیم اونوقت باید بیایم خونه شما؟
مهمون یه روزه نه اینهمه وقت...
_ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم
برای ما عجیب نیست
تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ها
ضحی بهشون نگفتی مدل خونه ی ما رو؟
به علامت نفی سرتکون دادم و رضوان با حوصله توضیح داد:
ببین خونه ی ما دو تا دو طبقه قدیمی چسبیده به همه توی یه حیاط بزرگ
یکیش خونه ماست یکی ضحی اینا
طبقه دوم این خونه ها هر کدوم دو تا خواب داره
الانم جز من و احسان و رضا بچه ی دیگه ای تو خونه نیست
احسان و رضا معمولا ور دل همن
رضا رو میفرستیم خونه ما
ما همه با هم جمع میشیم طبقه دوم خونه ی ضحی اینا
من و ضحی یه اتاق برمیداریم تو و ژانت یه اتاق
تو اتاق خودتون راحت باشید اصلا فکر کنید هتله
کسی رو نمیبینید
خوبه؟
کتایون_یکی رو میخواید از اتاقش بیرون کنید میگی خوبه؟
مگه مجبوریم خب هتل که هست
_بابا این چیزا واسه ما عادیه همیشه در حال نقل مکانیم
بیخود بهونه نیار
اتاق من و رضا چه فرقی باهم داره عوض میکنیم یکم وسیله شخصیه جا بجا میکنیم ضحی هم که اتاقش سه ساله بلا استفاده ست داره خمس بهش واجب میشه شما میاید از متروکی درش میارید!
_آخه فقط جا نیست بحث خورد و خوراک و...
_مگه چی میشه ما خودمون داریم دعوتت میکنیم دیگه
عوضش دو هفته با همیم کلی خوش میگذره
ژانت فوری گفت: وای اینکه خیلی عالیه
ولی بعد با خجالت حرفش رو تصحیح کرد: ولی درست نیست اینهمه زحمت بدیم
لبخندی زدم: توام تعارفی شدی؟
رضوان فوری رو به کتایون گفت: پس قبوله دیگه؟
چند ثانیه طول کشید تا جواب داد: نه بابا مگه میشه
ممنون از مهمون نوازیتون ولی تا هتل هست چرا زحمت بدیم
با بی تفاوتی محض رو به رضوان گفتم:
ولش کن چرا الکی انرژی خرجشون میکنی!
مگه میتونن نیان
اخم توام با لبخندی صورت کتایون رو پر کرد: مهمونی زوریه؟
_من به امید شما دارم میام که یکم فضا رو رقیق و تلطیف کنید با حضورتون!
اگر شما همراهم نیاید اصلا نمیام
شرط من واسه ایران اومدن برای شما اینه
وگرنه هنوزم دیر نشده واسه دو روز دیگه بلیط نیویورک میگیرم و خلاص!
کتایون_تهدید میکنی؟
_بله
ژانت فوری گفت: باشه قبوله
کتی چه اشکالی داره بریم خونه دوستمون
اگر میخوای جبران کنی یه هدیه خوب براشون بگیریم
تو رو خدا این سفرو خراب نکنید
رو به ژانت با دلسوزی گفتم:
به کتایون و رضوان بگو من که بخاطر تو از خواسته ام گذشتم
رضوان فوری گفت: به من چه؟
گفتم:
_آخه واسه تو ام شرط دارم!
_چه ام پررو همه باید نازشو بکشن که بیاد سر خونه زندگیش!!
حالا چه شرطی سرکار خانوم؟
_اینکه دست از این بچه بازیات برداری و مثل بچه آدم جواب خواستگارتو بدی!
پشت چشم نازک کرد: اونش دیگه به خودم مربوطه!
به پهلو شدم و جدی گفتم: شوخی نمیکنم
رضوان یا همین الان تکلیف رو روشن میکنی یا عمرا بتونی منو ببری ایران ویزای ژانت که بیاد برمیگردم امریکا
مسخره کرد: ا.... تهدیدم نکن دیگه
_وقتی باهات جدی حرف میزنم جدی باش!
_خیلی خب بابا باشه
برسیم ایران بهشون وقت خواستگاری میدم خوبه؟
اه ننر...
_من بزرگت کردم!
تو خرت از پل بگذره باز لوس بازی درمیاری که مثلا منو بزاری تو عمل انجام شده
گوشیتو بده زنگ بزنم زن عمو بگم واسه بعد صفر بهشون وقت بده
_وا الان یه کاره!
نمیگه سرِ چی؟
_همین که گفتم
_خب بابا خب
این اخلاق خوشت که شعله میکشه باید با بیل خاموشش کرد
گوشی رو برداشت و برای مادرش نوشت:
سلام مامان این ضحای لعنتی میگه تا قرار خواستگاری نذارید واسه داداش حنانه من ایران نمیام
مجبورم کرد پیام بدم
جلوی چشمم پیام رو فرستاد:
خوبه؟ آروم شدی؟
باید نازتو بکشیم که قدم رنجه کنی خونه؟
ایتا
@dokhtaranzeinabi00
✨﷽✨
#حکایت
💠جنازهای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟!
✍شيخ بهائى مى گويد : از مردى مورد اطمينان شنيدم ، گنهكارى از دنيا رفت ; همسرش براى انجام مراسم تغسيل و تكفين و تدفين از مردم درخواست كمك كرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار كسى را اجير كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شايد اهل ايمان به انجام مراسم اقدام كنند ، ولى يك نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد !
پس جنازه را به وسيله اجير به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند .نزديك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زيست كه همه عمر به عبادت گذرانده بود و ميان مردمى كه در آن نزديكى مى زيستند مشهور به زهد و تقوا بود . همين كه جنازه را ديد از صومعه خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى اين مطلب را شنيدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به ميت حاضر شوند.
مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسيدند ، گفت : در عالم رؤيا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو ، در آنجا جنازه اى است كه جز يك زن كسى همراه او نيست ، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .مردم از اين واقعه تعجب كردند و در دريايى از حيرت فرو رفتند . عابد همسر ميّت را خواست و از احوالات ميت پرسيد ، همسر ميت گفت : بيشتر روزها دچار يكى از گناهان بود .
💥عابد گفت: آيا عمل خيرى از او سراغ دارى؟ گفت: آرى سه عمل خير از او مى ديدم:
1️⃣ هر روز پس از ارتكاب گناه، جامه هايش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ايستاد.
2️⃣ هيچ گاه خانه اش از يتيم خالى نبود و بيش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به يتيم احسان مى نمود .
3️⃣ هر ساعت از شب بيدار مى شد مى گريست و مى گفت: پروردگارا! كدام زاويه از زواياى دوزخ را با اين گنهكار پُر خواهى كرد؟!
📚برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز، نوشته استاد حسین انصاریان
✨﷽✨
#حکایت_جالب
✍روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود!
به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!
کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود!
بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!!
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند.
در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!!
این داستان همان داستان زندگی انسان است.
خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!!
اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند.
به خداوند روی می آوریم!!
بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!!
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#46
_نخیر بحث ناز و این حرفا نیست
ولی حق نداری از من خرج کنی!
چرا منو بده میکنی؟
آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش!
_بیخود!! شاید شوهر نکردم یعنی چی؟
بچه ها شما بگید وقتی...
صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه
گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم:
_خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه
بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم
زدم زیر خنده: عاشقتم زن عمو!
_زهرمار
دسیسه چین
حالا بذار دارم برات!
بعد رو به کتایون و ژانت گفت:
من حرف بدی میزنم؟
میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته
کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟
رضوان گیج پرسید: کی؟!
چه خرابکاری بزرگی!
لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد
کتایون_خب
خواستگارش دیگه
رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟
آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت:
فکر کنم
یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی
رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا... یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه!
کی رو بهتون گفته؟
کتایون راحت گفت: گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که رد کرده من فکر کردم همونو میگی!
رضوان فوری گفت: ایمان؟
پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم
باز هم اسمش اومد!
کتایون سرتکون داد: آره اسمش همین بود
رضوان سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد: نه منظور من اون نبود!
اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده
منظور من برادر رفیقمونه که چند ماهیه حرف خواستگاری زدن و این نمیذاره بیان خواستگاری!
رو کرد به من: ضحی مگه تو...؟
فوری گفتم: نه بابا من فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال بابا رو بگم داستانشو تعریف کردم همین
کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد:
همین نیست رضوان
ضحی هنوز به این پسره فکر میکنه!
بخاطر همین خواستگار راه نمیده
کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم:
هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟!
رضوان دلخور بهم خیره شده بود
کلافه آخرین تقلام رو کردم: یه چیزی میگه واسه خودش!
رضوان با غیض سرتکون داد: واقعا که!
خب چرا به من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم: انقد قبر کهنه
نشکافید خجالت بکشید!
لبش رو به دندون گرفت: من خنگو بگو فکر میکردم سر ماجرای عمو ازش بدت اومده!
_من اصلا با اون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین
اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شما هم جمع کنید بساط تفحصتون رو خوشم نمیاد!
نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چرا تموم شد؟!
گیج و مبهوت نگاهش کردم و کتایون زودتر از من با ته خنده ای توی صداش پرسید: پس هنوز زن نگرفته؟!
لبخند رضوان روی صورتش پهن شد: تا جایی که من خبر دارم نه!
ما با خانواده اونا سر همون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان
خونه شون توی کوچه خودمونه!
ما که اینهمه سال تو خونه شون عروسی ندیدیم!
فوری و ناباور نفی کردم تا امید واهی توی دلم پا نگیره: چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟!
یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟
اینم شد دلیل؟
شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش!
_اونم هم سن و سال داداشای خودمونه دیگه نابغه
یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه
میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان
چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟!
کتایون فوری گفت: چطور میشه مطمئن شد؟!
رضوان غرق فکر جواب داد:
_من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره
میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد
ترسیده گفتم: جون هر کی دوست داری آبروریزی نکن رضوان!
عحب گیری افتادیم نصف شبی
_من جایی اسمی از تو نمیارم باقیشم دیگه به تو مربوط نیست!
رو کردم به کتایون با غیض: همینو میخواستی دیوونه؟!
دستی بهم زد و خندید: دقیقا همینو!
وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه!
...
تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبود اصلا نمیگذشت!
منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم
دلم انگار توی سینه بند نبود
هر دم پر میکشید و به زور پر و بالش رو زنجیر میکردم تا باز کمی تحمل کنه
سر میز شام توی رستوران پرسیدم: رضا امروز بیرون رفتید شما؟!
رضا لقمه توی دهنش رو فرو داد: آره چطور؟
_میخوام ببینم شهر خلوت شده یا نه؟
سری تکون داد: نگران نباش سحر میتونیم بریم حرم
الان برید استراحت کنید ساعت دو میریم
لبخندی از سر رضایت زدم:
_خب خدا روشکر
انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم!
هر چی سریعتر بریم بهتره
احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بود کمی دست دست کرد و نگاهی به رضا انداخت و بعد بالاخره زبان باز کرد:
ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
مخاطبش کتایون بود
با اخم کمرنگی جواب داد: بله حتما
_شما با... اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟!
رنگ از رخ کتایون پرید
آب دهانش رو فرو داد و با تردید گفت: چرا این سوال رو میپرسید
اصلا از کجا میشناسیدش؟!
احسان قاشقش رو توی بشقاب خالی رها کرد:
این اسم برای من آشناست بنا به دلایلی
امروز که رضا پاستون رو داد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون...
البته شاید تشابه اسمی باشه
کتایون عصبی سر تکون داد: نه نیست
مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن!
منظورتون اینه که پدر من علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟
با این حساب من برای ورود به ایران منعی دارم؟
احسان فوری سر تکون داد: نه نه اصلا
این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره
اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر ناراحتتون کردم
کتایون سر تکون داد: خواهش میکنم مشکلی نیست
اشاره ای به من کرد: تموم نشد؟
از جا بلند شدم: رضا جان ما میریم بالا پس ساعت دو جلو در هتل خوبه؟
سری تکون داد: خوبه
تا وارد اتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد و اه بلند و غلیظی گفت
گفتم: بابا چی شده مگه؟
_میبینی که اسمشم دست از سرم برنمیداره
رضوان دلسوزانه گفت: ببخشید اگر ناراحت شدی
کتایون متعجب نگاهش کرد: تو چرا عذرخواهی میکنی
من عصبی ام از داشتن همچین پدری که...
حرفش رو قطع کردم: ا... هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده
_پدری که مادرت رو ازت دور میکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟
رضوان فوری گفت: تو چرا باید خجالت بکشی؟!
ولش کن تلخ نشو
حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت
بگیرید بخوابید که سر حال باشید
کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید
ژانت دستی به پیشانیش کشید:
الکی حرص نخور چیزی نشده که
مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران
سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه
حالش خوب نبود و این رو حس میکردم
روزهای سختی رو میگذروند
روزهای گذار...
***
با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم:
بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دو و ده دقیقه ست!
ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود: من که حاضرم
نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو میبست
کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟!
بی خیال گفت: دیگه سریعتر از این؟
رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت:
ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که
اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم!
همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم
توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم!
رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید
با تکان ناگهانی بلند شدن و رضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد:
_چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟
لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد
بریم؟
لبخندی زد و سر تکون داد: بریم
در خنکای خوابگریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم
زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم
وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم
طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم
مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف و ذوق و حیرانی بین این دو حرم زیبا چشم میگرداندیم
نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی
ژانت تند تند و با بغض و چشم خیس عکس میگرفت و من و رضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم و برای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اما کتایون...
به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت
چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد:
بیاید کفشاتون رو بدید کفش داری و برید داخل
اول برید حرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه
رو کرد به ژانت: دوربینتون رو بدید من تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید
ژانت فوری دوربین رو از گردن خارج کرد و به طرفش گرفت: ممنونم
با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پیداتون کنیم؟!
سر در گوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید و جوابی شبیهش شنید و بعد گفت:
_کی میخواید برگردید؟
تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت
نگاهی به بچه ها کردم: بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم
اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت رو بذاریم
کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی موند تک به تک گفتن مشکلی ندارن
قرار شد صبح خودمون برگردیم هتل و مقابل کفشداری از هم جدا شدیم
اشاره ای کردم تا جمعیت نسبتا شلوغ دور در ورودی رو بشکافیم و وارد حرم علمدار بشیم
دست و دلم با هم میلرزید و نفسم به شماره افتاده بود
هرقدمی که برمیداشتم ضرب آهنگش توی سرم اکو میشد
حواسم به بقیه نبود که چه حالی دارن
تا اینکه رضوان دستم رو کشید و گوشه ای نشونم داد:
ببین من و کتایون اون گوشه میشینیم، تو و ژانت برید و بیاید
وقتی برگشتید من میرم
گنگ سری تکون دادم و دستم رو دور مچ ژانت حلقه کردم تا گمش نکنم
با همون حال پریشان خودم رو کشیدم تا مقابل ضریح پیداش کردم!
قاب چشمهام از تجمع اشک تار شده بود و تصویر این طلا کوبِ سرخ پوش، مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب، توی این حلقه ی گرم و آماده ی فروچکیدن میلرزید
ژانت با انگشتهاش فشاری به دستم وارد کرد: بریم جلو؟!
به سختی پای لنگم رو کشوندم تا وارد حلقه جمعیت دور ضریح شدیم
اینبار به عکس نجف ژانت بود که رفیق علیلش رو میکشید و جلو میبرد تا وقتی که دستم رو توی دست ضریح گذاشت و من نمیدونستم با این فرصت کوتاه چه میشه کرد که فقط اشک ریختم و زبانم حتی برای به زبان آوردن یک کلمه نمیچرخید!
از دلم میگذشت که هزار بار دور ادب و وفا و عشقش بگردم ولی حسرت یک کلمه به دل زبان الکنم موند!!
برگشتیم و کنار رضوان و کتایون به سنگ مرمر دیوار تکیه دادیم
رضوان پرسید: شلوغ بود؟
و من انگار لال شده باشم ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: نه خیلی
ولی داشت شلوغ میشد
به نظرم همین الان برو
رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون
اینم زیارت خود حضرت عباس
نگهش دار تا من برگردم
و دور شد
دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم
ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟
چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا
اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست: ضحی
امیرالمومنین امام ماست ولی عباس پسرش بقول تو علمدار کربلاست
قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟
مطمئن سر تکون دادم: واضحه!
_پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی
چرا اینجا حالت اینجوریه؟!
چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: این جا مقتله عزیزم
اینجا سرزمین حروف مقطعه است!
زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه
داره باهامون حرف میزنه
از دیده هاش میگه...
کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: الان برمیگردم
نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد
همونطور که دور میشد دستی تکون داد
مقصدش رو نفهمیدم
چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟
_خیلی خاصه چطوری بگم
انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه
با لبخند سری تکون دادم: درسته
تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت
کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت
با هم امین الله و زیارت حضرت عباس خوندیم اما خبری از کتایون نشد
کم کم نگرانش میشدم
چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود
نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم
چطور نیومد
رو کردم به ژانت: به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟!
فکری کرد و گفت: اره
کتایون که گم نمیشه خیالت راحت
به ذهنم رسید بپرسم: تو چی؟
اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟
مطمئن سر تکون داد: آره بابا یه مسیر مستقیم بود
نگران ما نباش گم نمیشیم
نفسم رو آهسته رها کردم
خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد
به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم:
کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم!
فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد:
بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم
و ساعتش رو نشونم داد
نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟
موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم
وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود
رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده
دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم
حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد
احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده...
نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام مینشست و داغ صورتم رو التیام میداد
ولی قلبم رو نه
هر آینه شعله میکشید و خاکستر میشد اما باز آرام نمیگرفت
وارد حرم که شدیم؛ هر یک قدمی که برمیداشتم صداهای اطرافم ناواضح تر و دورتر میشد
نگاهم فقط به رو به رو بود تا ضریح رو در آغوش بگیره
اینبار حتی فرصت ندادم جدا بشیم و دو به دو به زیارت بریم
اونقدر سریع قدم برمیداشتم که بچه ها ناچار به دویدن به دنبالم بودن تا گمم نکنن
چشمم که به شبکه های نقره کوب و سرخ گونش افتاد بی هراس به دل جمعیت زدم و خودم رو جلو کشیدم
مثل غریقی که به سمت کشتی نجاتش شنا کنه
صورتم غرق اشک بود و پاهام سست ولی اونقدر کشیدمشون تا دستم به شبکه گره خورد و بعد؛ رها شدم
با تمام وجود این حریمِ مقدس رو بغل گرفتم و نالیدم: ممنونم که بخشیدی!
ممنونم که راه دادی
از هجوم تمام روضه های مقتل به سرم غرق ناله و ضعف بودم و اگر رضوانی نبود که بغلم بگیره و از دریای جمعیت بیرون ببره شاید...
با خنکی برخورد صورتم به سنگ مرمر دیوار چشم باز کردم و کم کم صداها واضح شد: چت شد تو؟
حالت خوبه؟
بریم مستشفی؟
ناتوان سرتکان دادم و نالیدم: نه... الان خوب میشم
چشمهام کم کم تصاویر رو تمیز داد و چشمهای نگران ژانت و نگاه ناخوانا و دگم کتایون رو شناختم
سعی کردم راست بشینم: ببخشید بچه ها... من...
کتایون دست روی لبم گذاشت: نمیخواد حرف بزنی حالا!
دست برد توی کیف گردنی کوچکش: بیا این شکلات رو بخور
حالت جا بیاد
بجای من رضوان با تشکر شکلات رو از دستش گرفت، باز کرد و توی دهانم گذاشت
رضوان با نگاه ملامت گری گفت: تو که حال خودتو میبینی چرا میری جلو
امام حسین راضیه؟
_حدیث دلتنگی میدونی چیه؟
سر تکون داد: دلتنگی موجب بی عقلی نباید بشه!
_حالم خوب بود
یهو شل شدم
حالا من اینجا نشستم
معطل من نشید
برید زیارتتونو بکنید
ژانت زبان باز کرد: ما هم همراهت بودیم زیارت کردیم
فقط نمیدونم چرا یهو حالت بد شد؟!
_چی بگم
تجسم این فضا تو ۱۴۰۰ سال پیش نفسم رو گرفت
یهو تمام روضه های گودال به ذهنم هجوم آورد*
این سرازیری که طی میکنی تا به ضریح برسی خودش روضه ی بازه
وقتی به این فکر میکنی که اینجا ها یه روزی...
ادامه تصورم رو به زبان نیاوردم و زبان به دهان گرفتم
چشمهام رو هم گذاشتم و ذهنم رو خالی کردم
چشم که باز کردم رضوان و ژانت با هم امین الله میخوندن و کتایون نگاهش خیره به سقف مونده بود
خودم رو جا به جا کردم و سرکی به کتاب توی دستشون کشیدم: منم میخوام بخونم...
زیارت خاصه اباعبدالله و نماز شب که تمام شد گفتم: بریم تو بین الحرمین بشینیم
چیزی ام به اذان صبح نمونده
بقیه هم موافق بودن و دوباره از حرم خارج شدیم
بین الحرمین نسبتا پر بود
جایی بین دو حرم نزدیک نخلهای سمت راستی پیدا کردیم و نشستیم
نگاه بارانیمون گاهی به پشت سر کشیده میشد و غرق حرم قمر میشد
گاهی به خورشید خیره میشد و درگرمای وجودش ذوب میشد
چند جوان ایرانی کمی جلوتر از ما با مداحی قشنگی دم گرفته بودن و همه اطرافیان همراهشون آهسته سینه میزدن؛
همیشه دوست داشتم یاورت بودم
تو روز عاشورا محرمت بودم
یا آب رو لبای اصغرت بودم
مرهم به زخم دل مادرت بودم
یا که سپه برای خواهرت بودم
یا معجر رو سر دخترت بودم
یا توی قتلگاه پیرهنت بودم
یا که حصیر زیر پیکرت بودم
صلی الله علیک ای بی کفن
ای کشته ی دور از وطن
ای قاری شیرین سخن
تب و تاب من
سلام الله لک یا دم روح الامین
سلام الله لک یا...
رضوان به خواست ژانت که بین من و خودش نشسته بود تند تند براش با توضیح ترجمه میکرد و از مژگان بلند ژانت اشک میریخت و صورتش جمع میشد
کمی که گذشت رو کرد به من و گفت:
چقدر این اشعار به لحاظ حسی به این اتفاق گره خورده
چقدر این بلا سنگین و همه جانبه ست
آهی کشیدم: چی بگم
اونقدر به قول تو سنگین و پرتنوعه که گفتنش هم سخته چه برسه به شنیدنش
سالها باید روضه بری و بشنوی تا تعریف درستی پیدا کنی
یا اینکه تمام مقاتل رو بخونی!*
اشاره ای به حرمین کردم: مثلا رابطه این دو برادر که امام و ماموم همن رو چطور میشه توصیف کرد برای کسی که تابحال هیچ چیز ازش نشنیده
بقیه نسبت ها هم همینطور
آگاهی نسبی ما هم حاصل سالها دریافت و شنیده اس
نمیدونم چطور میشه این توضیحات رو کوتاه کرد و به دیگران انتقال داد
به نظرم باید خیلی سخت باشه*
دوباره مشغول شنیدن و سینه زدن شدیم در سکوت
کمی که گذشت کتایون که سمت چپم نشسته بود و کنارش زن عرب دیگری با کودکش نشسته بود اشاره ای به بچه کرد:
این بچه رو ببین چطوری به حرم نگاه میکنه!
به نظرت به چی فکر میکنه؟
_به همون چیزی که من و تو فکر میکنیم!
متعجب گفت: مگه تو میدونی من به چی فکر میکنم؟
_همه اینجا به یه چیز فکر میکنن!
_چی؟
_اینکه اینجا چرا اینجوریه!
سری تکان داد: آره
به همین فکر میکردم
حالا واقعا چرا اینجا اینجوریه
لبخندی زدم: چجوریه؟
نفس عمیقی کشید و چهره اش از گرفتن هوای سرد تازه شد: زنده ست
نمیدونم امشب چم شده شاید خیالاته ولی...
همه چیز رو زنده میبینم حتی این نخلها رو
احساس میکنم وقتی شعر میخونید و اینطور از ته قلب سینه میزنید و اشک میریزید، حتی سنگ و چوب این حرم هم باهاتون دم میگیره!
نه اینکه این طور فکر کنم نه
صدای در و دیوار رو میشنوم! ولی نه با گوش
حس میکنم
نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه...
سر تکون دادم: نگران نباش میفهمم چی میگی
یعنی هر کس یه بار بیاد اینجا میفهمه چی میگی!
نگاهم برگشت سمت حرم و تصویر طلاییش توی مردمکهام نقش بست:
میدونی
اینجا اونقدر همه چیز خاص و متفاوت و زیباست که با خودم فکر میکنم کاش میشد به همه مردم جهان بگیم اینجا چه خبره
چقدر حیفه کسی بمیره و اینجا رو ندیده باشه
زیارت بهترین و عجیب ترین تجربه عمر آدمه
ولی چه فایده
بعیده بشه این حس رو توصیف کرد
تا کسی نیاد و نبینه که نمیفهمه اینجا چه خبره
منم که نمیتونم دست همه رو بگیرم بیارم اینجا
آهی کشید: ولی دست منو گرفتی و آوردی!
_خودتم خوب میدونی که من نیاوردمت!
خودتم نیومدی!
متعجب برگشت طرفم
با همون نگاه رو به حرم گفتم: آوردنت
واقعا در کار تو من متعجبم
نمیدونم چی داری که انقدر بهت توجه میشه!
دوباره سربرگردوند سمت حرم: یعنی باور کنم؟
_مختاری!
_شک دارم...
_شک مقدمه یقینه اگر درست فکر کنی
_خسته شدم بس که این مدت فکر کردم
مغزم ورم کرده
داره متلاشی میشه ولی به نتیجه نمیرسم
_چرا؟!
تا اومد زبان باز کنه صدای اذان کوچه رو پر کرد
صلواتی زیر لب فرستادم و جانمازم رو از توی کیف بیرون اوردم
کتایون هم دیگه چیزی نگفت
حس کردم الان سکوتم بیشتر کمکش میکنه تا سوالم
پس سکوت کردم!
***
از پهلوی راست به پهلوی چپ غلتیدم و دستی به صورتم کشیدم:
چقدر این چند روزه خوابیدیم ما از سر بیکاری!
بریم خونه حالا حالاها نمیخوابم!
رضوان زد زیر خنده: خدا شفات بده
بده مگه
_خب کسالت میاره
رضا زنگ نزد؟!
نگاهی به گوشیش کرد: نه
من بزنم؟!
_آره بزن
تا رضوان زنگ بزنه رو کردم به کتایون و پرسیدم: مامانت میدونه فردا ایرانی؟
تمام امروز رو ساکت بود و متفکر به سقف خیره شده بود و برای به حرف آوردنش به هر راهی متوسل شده بودم اما هربار با تکان سر یا جمله ی کوتاهی عذرم رو خواسته بود
حتی برای ناهار هم نیومده بود
اینبار هم مثل دفعات قبل کوتاه گفت: نه
برسم تهران خبرش میکنم!
دوباره پرسیدم: گرسنه ت نیست؟ ناهار که نخوردی لااقل یه عصرونه ای بخور تا شام ضعف نکنی
غلتی زد و پشت به من رو به دیوار خوابید: گرسنه م نیست
ژانت نگران و آهسته اشاره کرد: این چشه؟!
با اشاره خواستم کاری به کارش نداشته باشه و چرخیدم سمت رضوان که داشت میگفت: باشه پس فعلا!
تا تلفن رو قطع کرد با خوشحالی خبر داد:
رضا گفت حاضر شید بریم بیرون بستنی بخوریم!
بریم سوغاتم بخریم
کتایون صدا بلند کرد: من نمیام شما برید!
از تخت پایین پریدم و دستش رو کشیدم و بلند کردم:
پاشو خودتو لوس کردی هرچی هیچی بهش نمیگم زودباش لباس عوض کن
بستنی رو مهمون ژانتیم که ویزاش جور شده
بجمب
دستش رو از دستم بیرون کشید و گرفته گفت: اذیت نکن حوصله ندارم
ژانت بلند شد و کنار تختش زانو زد: کتی تو چته؟ چی شده؟
از هول برملا شدن رازش پشت کرد و دراز کشید: چیزی نیست
گفتم حوصله بیرون ندارم
رضوان پیش اومد و گفت: آخه نمیشه که تو نیای!
به ما خوش نمیگذره! اذیت نکن دیگه
کتایون کلافه توی جاش نشست: با این حالم بیامم خوش نمیگذره
_تو بیا حالتم خوب میشه
اصلا مگه نمیخوای برا مامانت سوغاتی ببری؟
چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد و بعد دستی به سرش کشید: چی بگیرم براش یعنی؟
رضوان با لبخند گفت: خب بیا ببین چی میپسندی
انگشتر یا تسبیح یا اگرم به کارش نمیاد لباس!
کتایون نگاه غریبی کرد: چرا به کارش نیاد؟
اون مثل من زندیق نیست به کارش میاد!
رضوان بی توجه به زبان تلخش صورتش رو بوسید: بیخود تندی نکن که از چشم نمی افتی
پاشو لباس بپوش!
...
قدم زنان در خیابان مجاور حرم و بستنی خوران، مشغول ابتیاء سوغاتی برای اهل و خانواده و گفتگو پیرامون موضوعات پراکنده بودیم و کتایون کماکان در خود فرو رفته کنارمون فقط راه میرفت
هر چی هم به بهانه معرفی کالاهای مختلف جهت سوغات برای خواهر و مادرش میخواستیم به حرفش بگیریم افاقه نمیکرد و نه پسند میکرد و نه حتی حرفی میزد
احسان آرام رضوان رو صدا کرد و سردرگوشش چیزی گفت
رضوان هم به همون ترتیب جوابش رو داد و سمت ما که شالهای سفید عربی با گلهای ریز رنگهای مختلف رو تماشا میکردیم برگشت
سر جلو آورد و رو به کتایون گفت: بابا باز کن این سگرمه هاتو این داداش بیچاره من فکر میکنه تو سر حرف دیشبش دمغی عذاب وجدان داره
گفت دوباره ازت عذرخواهی کنم
ایتا
@dokhtaranzeinabi00