eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
بهش‌گفتم سنِ‌توهنوزواسہ‌شهادت‌زوده، جَوونےحیفہ‌ بشین‌کیف‌کن‌از زندگیت؛چےکم‌دارےکہ‌بہ‌این زودےمےخواےبِرے؟!! میدونےچےگفت؟؟ گفت: "لذتےروکہ‌علی‌اکبرموقع‌شهادت‌چِشید حبیب‌بن‌مظاهر نچشید . . .🖤🕊 بر چهره دلربای مهدی صلوات 🌿
«‌🖤📓»↯ پسراول‌گفت: مادر،اجازه‌هست‌‌برم‌جبہہ؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌و؛والفجـرمقدماتےشہیدشد': ⟦ پسردوم‌گفت: مادر،داداش‌ڪہ‌رفت‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌وعملیات‌خیبرشہید‌شد': ⟦ همسرش‌گفت‌: حاج‌خانوم‌بچہ‌هارفتند،ماهم‌بریم‌ تفنگ‌بچہ‌هاروےزمین‌نمونہ . . رفت‌وعملیات‌والفجر۸شہیدشد': ⟦ مادربہ‌خداگفت: همہ‌دنیام‌روقبول‌ڪردے، خودم‌روهم‌قبول‌ڪن... رفت‌ودرحج‌خونین‌شہید‌شد ⟦ (:' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«بنی‌صدر» درگذشت 🔹«ابوالحسن بنی‌صدر» اولین رئیس‌جمهور ایران که پس از عزل از فرماندهی کل‌قوا و ریاست‌جمهوری از کشور فرار کرد، صبح امروز در سن ۸۸ سالگی درگذشت. 🔸«بنی‌صدر» در فرانسه در این سال‌ها به همکاری با اپوزیسیون علیه مردم ایران مشغول بود.
4_5976691835584645532.mp3
13.36M
تا‌نا‌نجیب‌خنجر‌ڪشید از‌خیمـه‌گاه‌زیـنـب‌دویـد 💔😔
مثلِ‌اینکـھ‌ایتادرست‌شد😐💔🚶🏿‍♂
اللھم‌صل‌علۍمحمدوآل‌محمد😂🖐🏿
گنآهڪـٰارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـٰاه،‌ بہ‌تَرس‌و‌اِضطراب‌میوفتہِ بہ‌ِنجـٰات‌نزدیڪتَره، تآڪسۍڪہ‌اَهل‌عِبـٰادَتہ،‌‌اَمـٰا‌از‌گنآه‌نمۍتَرسہ🖐🏽! ‌بہ‌ِهَم‌ریختِگۍ‌بَعد‌از‌گنـٰاه، ‌نشونہ‌ِ‌یہِ‌وُجدآن‌بیدآره🌿..! ‌ بر چهره دلرباے مهدی صلوات❣ ‌
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• جلوی در دانشگاه متوقف شدم و ماشین رو خاموش کردم . چند باری صدای آنالی زدم که خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد . - رسیدیم . پیاده شو . دستش رو ، روی چشماش کشید و کمربندش رو باز کرد و پیدا شد . من هم پیاده شدم و ریموت رو زدم . همراه با آنالی به سمت ورودی حرکت کردیم . یه لحظه چشمم به بنر راهیان نور افتاد . با یاد راهیان نور و شهدا ، اشک به چشم هام هجوم آورد . چقدر دلم هوای آفتابِ خوزستان رو کرده بود . با صدای آنالی به خودم اومدم . + مروا ... آهای مروا . چشم از بنر گرفتم و به سمتش برگشتم. -ها ؟! چی شده؟! چیزی گفتی؟! پوفی کرد و دستش رو توی هوا تکون داد. + کجایی بابا دوساعته دارم صدات میزنم ! - ببخشید . چی گفتی؟! + میگم برای چی اومدیم اینجا ؟! -میخوام انتقالی بگیریم . + به کجا ؟! لبخند دندون نمایی زدم . -یه جای خوب . دستش رو گرفتم و با هم وارد محوطه دانشگاه شدیم . لبخندی از خوشحالی زدم . دیگه نگاه های دانشجو ها مثل قبل نبود . دیگه حراست دانشگاه بهمون گیر نمی داد . به سمت سالن حرکت کردیم ، بعد از چند دقیقه رو به آنالی گفتم : - بریم بالا ، فقط اتاق رستمی کدوم بود ؟ آنالی در حالی که به سمت پله ها رفت گفت : + اون دری که پیش اتاق خانم معصومی باز میشه . آهانی گفتم و همراهش به راه افتادم . به در اتاقش که رسیدیم ، چندباری به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد اتاق شدیم . - سلام آقای رستمی . خسته نباشید . آنالی هم وارد شد و در رو پشت سرش بست . + سلام آقای رستمی . رستمی نگاهی بهمون انداخت و از روی صندلی بلند شد . ×به به . سلام علیکم خانم فرهمند و خانم کرمی . چه عجب از این طرفا ؟! کمی جلو رفتم و خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب . - راستش این مدت من جنوب بودم که بنا به دلایلی سریع تر برگشتم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• × بسیار هم عالی . خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟ - اِهم . راستش من میخواستم . وای حالا چه جوری بهش بگم ! هوف ! زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم . - راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم . رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند . × جسارتا چرا ؟! - شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره . × اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست ! ‌با آرامش گفتم : - بله میدونم . فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید . راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند. رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت : × بسیار خب . پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم . لبخندی زدم . - من این رو جواب خوبی تلقی میکنم . پس منتظر جواب تون هستم . با اجازه . روی صندلی نشست و گفت : × به سلامت . به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم . - آها راستی . لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه . ×چرا ؟! لبخندی زدم . - ‌با اجازتون . چه قدر از این رستمی بدم میاد ! میخوام سر به تنش نباشه . مرتیکه فوضول . نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• روی پله های آخر بودیم که دستم توسط آنالی به عقب کشیده شد . + مروا ! تو چه فکری توی اون سرت میگذره ! میخوای بری شمال ؟! کدوم وضعیت شغلی خوب ؟! دیوونه شدی ؟! میخوای بری خوابگاه ! تو ! مروای فرهمند ! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : - بله ، میخوام برم شمال ! حالا تو به اون چیزاش کاری نداشته باش ! کلافه گفت : + من نمیتونم توی خوابگاه بمونم ! نمیام خوابگاه ! حالا رستمی گفته تا فردا صبر کنید ، تو تا فردا میخوای کجا بمونی ؟! نگو خونه شما که مامانم سایه ام رو با تیر میزنه ها . از من گفتن بود . نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها پایین اومدم . - خونه شما که نه ! یه جای خیلی خوب میریم . آنالی بیا برو بوفه یه چیزی بخر که حسابی گرسنمه . + خیلی خوب بحث رو عوض میکنی ها ! پول ندارم خانوم خانما ! به روبروم نگاهی انداختم و سریع به سمت آنالی برگشتم . مچ دوتا دستش رو گرفتم و گفتم : - ببین آنالی ! اونجا رو ببین . اون مریمه ، می بینیش ؟! برو پیشش ازش راجبه کاملیا بپرس ! بدو تا نرفته ! دستش رو از دستم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت مریم دودید . دستی به لباس هام کشیدم و گوشه ای روی پله ها نشستم . در حال فکر کردن بودم که دو تا دختر چادری کنارم ایستادند ، تمام حواسم به سمت صحبت هاشون رفت. × گفتی کاروان راهیان نور کی میان ؟! = از فاطمه شنیدم که می گفت اون دختره که گمشده رو پیدا نکردند ، احتمالا سه روز دیگه میان . × ای وای طفلک ! دختری که قدش بلند تر بود با خنده دستای اون یکی دختره رو گرفت و گفت : ‌= راستی ! میدونی اون پسره هم باهاشون بوده ! × کدوم پسره ؟! = همین داداش آیه حجتی ، آیه اون دختره بود که پارسال اینجا بود بعدش رفت . داداشش که اسمش آراده ، آراد حجتی . آخرین سالی که من دیدمش سه ، چهار سال پیش بود که با هم رفتیم راهیان نور بعدش دیگه گفتن مدیریت رو بر عهده یه نفر دیگه گذاشتن . حالا امسال هم دوباره رفته ، اگر میدونستم که امسال هم رفته اولین نفر بودم که ثبت نام می کردم . دستام رو مشت کردم . دختره بی حیا ! چادر سرش میکنه بعد دنبال پسره مردمه ! چقدر فرق هست بین این دختر و مژده . مژده‌ ی من به کسی چشم نداشت . با این که دختر بود ، ولی غیرت داشت. برای ناموس دیگران احترام خاصی قائل بود . چقدر دلم براش تنگ شده بود . آراد . الان چیکار میکنه ؟! حتما داره برای مراسم عقد و عروسیش برنامه ریزی میکنه . شایدم داره با نامزدش چت میکنه . پوزخندی زدم و از روی پله ها بلند شدم و خیلی سریع از کنارشون رد شدم . اصلا دیگه نمیخواستم به آراد فکر کنم ! به سمت درختی رفتم که آنالی اونجا نشسته بود . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• کنارش نشستم و گفتم : - خب شیری یا روباه ؟! مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟! لبخندی زد و به سمتم برگشت : + اوهوم . اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست . آها ! راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها ! تو ندیدیش وگرنه بوده . - خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟! مگه اینا رو نگرفتن ‌؟! + گفت که فرار کردن . پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند. - باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن . ولی خوشم اومد ! کاملیا حقش بود ! از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم : - یالا بلند شو بریم که دیر میشه . در حالی که بلند می شد گفت : + کجا بریم ؟! - یه جای خیلی خوب . + عجب ... - بلی . به سمت ماشین راه افتادیم . سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم . جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره . سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم . این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود . خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم . برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم . خدایا خودت کمکم کن . نمیخوام دل کسی رو بشکونم . تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد. سرم رو بلند کردم که ... ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم . اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم . ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین . با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم : -تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟! دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد . × تعقیبت کردم . مروا برگرد خونه . آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته . به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه. لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم . - خطاهای مامان و بابا ! خودت چی ؟! خودت کجا بودی اون مدت ! × مروا من شرمندتم . خواهش میکنم برگرد . - بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟ کاوه من خواهرت بودم . از بچگی با هم بزرگ شدیم . تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟! من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ... دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم . × مروا من اشتباه کردم . اصلا من غلط کردم . بیا و برگرد . انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم. - به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی . کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه . پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی . میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم ! آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم : - سوار شو بریم . سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی . پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم . گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم . آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ . گازی ازش زدم و گفتم : - چرا نوشابه نخریدی ؟! به زور لقمه اش رو قورت داد . + چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟! آهی کشیدم . - دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه ! قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا . مهم نیست . با دهن پر گفت : + یعنی چی مهم نیست ! مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا ! باید خونه بخریم ولی کو پول ؟! - خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه . باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم . + کجا خونه داری تو ؟! - شمال . ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا . لبخندی زد و گفت : + بابا ایول ! ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 .
خبر مرگ ‎ را که شنیدم یاد این سخن پدر عزیزم ‎ افتادم: "زمان بازرگان به ما بر چسب چریک زدند، زمان بنی صدر هم برچسب منافق! الان هم برچسب خشک مقدسی و تحجر. هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم، برچسب بارانمان کردند... حالا روزی ده برچسب دشت می‌کنیم، اما بسیجیان دلسرد نباشید؛ حاشا که بچه ‎ میدان را خالی کند" پ‌ن: بله عزیزان این ماییم که انتخاب می‌کنیم کجای ‎ می‌ایستیم... 👤 محمد مهدی همت
بہ فڪر مثل شھدا مردن نباش ! بہ فڪر مثل شھدا زندگی کردن باش ♥۰ داداش ابرام ☺️☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درجریانید که بیل گیتس جز منفورترین شخصیت های دنیاست اینها همون هایی هستند که پروژه ی کاهش جمعیت جهانی را طراحی و برنامه ریزی کردند
˹🤲🏼📿˼ . . خدایا..بہ‌من‌توفیق‌ده‌کہ‌نیمہ‌شب‌ها صداۍالعفوالعفوخودرابلندکنم‌ودلم میخواهددرراهت‌خندان‌شهیدشومـ! :)✨ . 🌿•.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|💛| | بانوے من؛ جنگ تفنگها وتانڪها سالهاست تمام شدہ ولے وصیت شهدا بہ حجاب وچفیہ رهبرے داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد... بانو اسلحہ ات را زمین نگذار|•♥️•|
اون‌دنیا‌چون‌کہ‌پروفایلت‌عکس‌شھید‌بود یا‌براےِ‌روز‌تولد‌یا‌شھادت‌‌کل‌استوریات‌شد راجب‌شھید! شفاعت‌نمیشے‌ها ... یھ‌کارے‌کن‌کہ‌خوشحالش‌کنے ...(:
🙂 تقلب‌ یڪ‌جاجایزهست☝️🏽 اونم؛ درامتحاناٺ الھی‌وسختی‌ها... از رو‌برگہ‌ٔزندگۍشھـدا کنیم🙂
‼️ یہ‌ چیز؎ بھت میگم خوب بہش فڪࢪ ڪن! اگࢪ نمے‌تونے لبخند بڪاࢪ؎ ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ حداقل چشامشو گࢪیون نڪن... :)
. گناهی‌که‌تورا پشیمان کُند، ازثوابی که مغرورت سازد، بهتراست