گنآهڪـٰارۍڪہبعدازگنـٰاه،
بہتَرسواِضطرابمیوفتہِ
بہِنجـٰاتنزدیڪتَره،
تآڪسۍڪہاَهلعِبـٰادَتہ،اَمـٰاازگنآهنمۍتَرسہ🖐🏽!
بہِهَمریختِگۍبَعدازگنـٰاه،
نشونہِیہِوُجدآنبیدآره🌿..!
#تلنگـࢪانـہ
❣بر چهره دلرباے مهدی صلوات❣
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
جلوی در دانشگاه متوقف شدم و ماشین رو خاموش کردم .
چند باری صدای آنالی زدم که خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد .
- رسیدیم .
پیاده شو .
دستش رو ، روی چشماش کشید و کمربندش رو باز کرد و پیدا شد .
من هم پیاده شدم و ریموت رو زدم .
همراه با آنالی به سمت ورودی حرکت کردیم .
یه لحظه چشمم به بنر راهیان نور افتاد .
با یاد راهیان نور و شهدا ، اشک به چشم هام هجوم آورد .
چقدر دلم هوای آفتابِ خوزستان رو کرده بود .
با صدای آنالی به خودم اومدم .
+ مروا ...
آهای مروا .
چشم از بنر گرفتم و به سمتش برگشتم.
-ها ؟!
چی شده؟!
چیزی گفتی؟!
پوفی کرد و دستش رو توی هوا تکون داد.
+ کجایی بابا دوساعته دارم صدات میزنم !
- ببخشید .
چی گفتی؟!
+ میگم برای چی اومدیم اینجا ؟!
-میخوام انتقالی بگیریم .
+ به کجا ؟!
لبخند دندون نمایی زدم .
-یه جای خوب .
دستش رو گرفتم و با هم وارد محوطه دانشگاه شدیم .
لبخندی از خوشحالی زدم .
دیگه نگاه های دانشجو ها مثل قبل نبود .
دیگه حراست دانشگاه بهمون گیر نمی داد .
به سمت سالن حرکت کردیم ، بعد از چند دقیقه
رو به آنالی گفتم :
- بریم بالا ، فقط اتاق رستمی کدوم بود ؟
آنالی در حالی که به سمت پله ها رفت گفت :
+ اون دری که پیش اتاق خانم معصومی باز میشه .
آهانی گفتم و همراهش به راه افتادم .
به در اتاقش که رسیدیم ، چندباری به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد اتاق شدیم .
- سلام آقای رستمی .
خسته نباشید .
آنالی هم وارد شد و در رو پشت سرش بست .
+ سلام آقای رستمی .
رستمی نگاهی بهمون انداخت و از روی صندلی بلند شد .
×به به .
سلام علیکم خانم فرهمند و خانم کرمی .
چه عجب از این طرفا ؟!
کمی جلو رفتم و خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب .
- راستش این مدت من جنوب بودم که بنا به دلایلی سریع تر برگشتم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
× بسیار هم عالی .
خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟
- اِهم .
راستش من میخواستم .
وای حالا چه جوری بهش بگم !
هوف !
زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم .
- راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم .
رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند .
× جسارتا چرا ؟!
- شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره .
× اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست !
با آرامش گفتم :
- بله میدونم .
فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید .
راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند.
رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت :
× بسیار خب .
پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم .
لبخندی زدم .
- من این رو جواب خوبی تلقی میکنم .
پس منتظر جواب تون هستم .
با اجازه .
روی صندلی نشست و گفت :
× به سلامت .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم .
- آها راستی .
لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه .
×چرا ؟!
لبخندی زدم .
- با اجازتون .
چه قدر از این رستمی بدم میاد !
میخوام سر به تنش نباشه .
مرتیکه فوضول .
نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
روی پله های آخر بودیم که دستم توسط آنالی به عقب کشیده شد .
+ مروا !
تو چه فکری توی اون سرت میگذره !
میخوای بری شمال ؟!
کدوم وضعیت شغلی خوب ؟!
دیوونه شدی ؟!
میخوای بری خوابگاه !
تو ! مروای فرهمند !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- بله ، میخوام برم شمال !
حالا تو به اون چیزاش کاری نداشته باش !
کلافه گفت :
+ من نمیتونم توی خوابگاه بمونم !
نمیام خوابگاه !
حالا رستمی گفته تا فردا صبر کنید ، تو تا فردا میخوای کجا بمونی ؟!
نگو خونه شما که مامانم سایه ام رو با تیر میزنه ها .
از من گفتن بود .
نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها پایین اومدم .
- خونه شما که نه !
یه جای خیلی خوب میریم .
آنالی بیا برو بوفه یه چیزی بخر که حسابی گرسنمه .
+ خیلی خوب بحث رو عوض میکنی ها !
پول ندارم خانوم خانما !
به روبروم نگاهی انداختم و سریع به سمت آنالی برگشتم .
مچ دوتا دستش رو گرفتم و گفتم :
- ببین آنالی !
اونجا رو ببین .
اون مریمه ، می بینیش ؟!
برو پیشش ازش راجبه کاملیا بپرس !
بدو تا نرفته !
دستش رو از دستم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت مریم دودید .
دستی به لباس هام کشیدم و گوشه ای روی پله ها نشستم .
در حال فکر کردن بودم که دو تا دختر چادری کنارم ایستادند ، تمام حواسم به سمت صحبت هاشون رفت.
× گفتی کاروان راهیان نور کی میان ؟!
= از فاطمه شنیدم که می گفت اون دختره که گمشده رو پیدا نکردند ، احتمالا سه روز دیگه میان .
× ای وای طفلک !
دختری که قدش بلند تر بود با خنده دستای اون یکی دختره رو گرفت و گفت :
= راستی !
میدونی اون پسره هم باهاشون بوده !
× کدوم پسره ؟!
= همین داداش آیه حجتی ، آیه اون دختره بود که پارسال اینجا بود بعدش رفت .
داداشش که اسمش آراده ، آراد حجتی .
آخرین سالی که من دیدمش سه ، چهار سال پیش بود که با هم رفتیم راهیان نور بعدش دیگه گفتن مدیریت رو بر عهده یه نفر دیگه گذاشتن .
حالا امسال هم دوباره رفته ، اگر میدونستم که امسال هم رفته اولین نفر بودم که ثبت نام می کردم .
دستام رو مشت کردم .
دختره بی حیا !
چادر سرش میکنه بعد دنبال پسره مردمه !
چقدر فرق هست بین این دختر و مژده .
مژده ی من به کسی چشم نداشت .
با این که دختر بود ، ولی غیرت داشت.
برای ناموس دیگران احترام خاصی قائل بود .
چقدر دلم براش تنگ شده بود .
آراد .
الان چیکار میکنه ؟!
حتما داره برای مراسم عقد و عروسیش برنامه ریزی میکنه .
شایدم داره با نامزدش چت میکنه .
پوزخندی زدم و از روی پله ها بلند شدم و خیلی سریع از کنارشون رد شدم .
اصلا دیگه نمیخواستم به آراد فکر کنم !
به سمت درختی رفتم که آنالی اونجا نشسته بود .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کنارش نشستم و گفتم :
- خب شیری یا روباه ؟!
مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟!
لبخندی زد و به سمتم برگشت :
+ اوهوم .
اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست .
آها !
راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها !
تو ندیدیش وگرنه بوده .
- خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟!
مگه اینا رو نگرفتن ؟!
+ گفت که فرار کردن .
پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند.
- باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن .
ولی خوشم اومد !
کاملیا حقش بود !
از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم :
- یالا بلند شو بریم که دیر میشه .
در حالی که بلند می شد گفت :
+ کجا بریم ؟!
- یه جای خیلی خوب .
+ عجب ...
- بلی .
به سمت ماشین راه افتادیم .
سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم .
جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره .
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم .
این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود .
خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم .
برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم .
خدایا خودت کمکم کن .
نمیخوام دل کسی رو بشکونم .
تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد.
سرم رو بلند کردم که ...
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم .
اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم .
ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین .
با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم :
-تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟!
دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد .
× تعقیبت کردم .
مروا برگرد خونه .
آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته .
به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه.
لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم .
- خطاهای مامان و بابا !
خودت چی ؟!
خودت کجا بودی اون مدت !
× مروا من شرمندتم .
خواهش میکنم برگرد .
- بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟
کاوه من خواهرت بودم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم .
تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟!
من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم .
× مروا من اشتباه کردم .
اصلا من غلط کردم .
بیا و برگرد .
انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم.
- به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی .
کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه .
پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی .
میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم !
آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم :
- سوار شو بریم .
سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی .
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم .
آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ .
گازی ازش زدم و گفتم :
- چرا نوشابه نخریدی ؟!
به زور لقمه اش رو قورت داد .
+ چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟!
آهی کشیدم .
- دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه !
قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا .
مهم نیست .
با دهن پر گفت :
+ یعنی چی مهم نیست !
مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا !
باید خونه بخریم ولی کو پول ؟!
- خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه .
باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم .
+ کجا خونه داری تو ؟!
- شمال .
ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا .
لبخندی زد و گفت :
+ بابا ایول !
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 .
خبر مرگ #بنی_صدر را که شنیدم یاد این سخن پدر عزیزم #شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت افتادم:
"زمان بازرگان به ما بر چسب چریک زدند، زمان بنی صدر هم برچسب منافق! الان هم برچسب خشک مقدسی و تحجر. هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم، برچسب بارانمان کردند...
حالا روزی ده برچسب دشت میکنیم، اما بسیجیان دلسرد نباشید؛
حاشا که بچه #بسیجی میدان را خالی کند"
پن:
بله عزیزان
این ماییم که انتخاب میکنیم کجای #تاریخ میایستیم...
👤 محمد مهدی همت
بہ فڪر مثل شھدا مردن نباش !
بہ فڪر مثل شھدا زندگی کردن باش
#شهیدابراهیمهادے♥۰
داداش ابرام ☺️☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درجریانید که بیل گیتس جز منفورترین شخصیت های دنیاست اینها همون هایی هستند که پروژه ی کاهش جمعیت جهانی را طراحی و برنامه ریزی کردند
˹🤲🏼📿˼
.
.
خدایا..بہمنتوفیقدهکہنیمہشبها
صداۍالعفوالعفوخودرابلندکنمودلم
میخواهددرراهتخندانشهیدشومـ! :)✨
.
#شهیدحسینحیدری🌿•.
#چادرانہ|💛|
| بانوے من؛
جنگ تفنگها وتانڪها
سالهاست تمام شدہ
ولے
وصیت شهدا بہ حجاب
وچفیہ رهبرے
داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد...
بانو اسلحہ ات را زمین نگذار|•♥️•|
#تلنگرانه
اوندنیاچونکہپروفایلتعکسشھیدبود
یابراےِروزتولدیاشھادتکلاستوریاتشد
راجبشھید!
شفاعتنمیشےها ...
یھکارےکنکہخوشحالشکنے ...(:
#تلنگرانـہ‼️
#امام_زمان
یہ چیز؎ بھت میگم
خوب بہش فڪࢪ ڪن!
اگࢪ نمےتونے لبخند بڪاࢪ؎
ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ
حداقل چشامشو گࢪیون نڪن... :)
.#مولاعلی
گناهیکهتورا پشیمان کُند،
ازثوابی که مغرورت سازد،
بهتراست
#دختران_زینبی
❤️رهبر انقلاب:
در شبڪه های اجتماعـی؛
فقط به فڪر خوشگذرانی نباشید!
شما افسرانِ جنگ نرم هستید
و عرصه جنگ نَرم ،
بصیرتی عمارگونه و استقامتی
مالڪ اشتر وار میطلبد
#مراقبباشیم
#ما_ملت_امام_حسینیم🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رابطه حق الناس و ظهور
.#مهم_نشردهید👌
#استاد_رائفی_پور
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
🎥 رابطه حق الناس و ظهور .#مهم_نشردهید👌 #استاد_رائفی_پور
فقط جمله اولشو گوش کن .. توجه کن ببین چی میگه !
نابود شدم 😭
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جبران حق النّاس👌
#مهم_نشرحداکثری
#استاد_رائفی_پور
یا الله یا رَحمنُ یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمله ماموران شهرداری همدان به معلمان مدرسه شهدای علم و فناوری
تخریب ساختمان مدرسه، آسیب بدنی به معلمان، توهین و فحاشی از خدمات ماموران شهرداری همدان به معلمان زحمتکش مدرسه شهدای علم و فناوری بود.
با نشر حداکثری این کلیپ به احیای عدالت اجتماعی کمک کنیم
قابلتوجهکسانیکهمیگناینپیامروبہ چندنفربفرستتاحاجت بگیری
پسدرجریانباش.!!
هنرلیفر(فقیہدینیاسرائیل):
ماباطراحیپیامهاےفارسیباآوردننامپیامبران وائمہمینویسیم،آنرابرایده
نفربفرست تامعجزهببینی-!
باگذشتزمانمسلمانها میبینندکهخبری ازمعجزهنیستوکمکماعتمادشاننسبتبهدین اسلام ازدستمیدهند.
•
.
شفاعتتمـےڪنھاونشھیدیڪھ ؛
موقعگناهمیتونستـےگناهڪنۍ
ولےبھحرمترفاقتتبااون،گذشتۍ..!😄♥️
#شھید
°•🦋•°
یهبزرگےمیگفت:↯
ماقرارهباامامحسینعلیهالسلام
محشوربشیمنهمشهور!🌿
خیلےراستمیگفت:
محبوبحسینباشنهمشهورجماعت!꧇)
#امام_حسین