eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند شما بر ڪاشی دل حڪ شدھ استـ (: 🌿🕊
°.🖇⃝⃡❥.° رفتـید‌اگــࢪ‌چـہ‌زود‌بࢪ‌مے‌گـࢪدیـد زیـࢪا‌ڪـہ‌ذخیـࢪه‌ظـھوࢪیـد‌شمـٰا...ッ! ♥️¦⇠ ❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاه تنها یک نفر هم یار دین باشد بس است همنشین رحمة للعالمین باشد بس است 💗🎉🎊😍👏🏻🎊❤️🌹 دهم ربیع الأول ، سالروز ازدواج نبی اکرم صلی الله علیه وآله و حضرت خدیجه سلام الله علیها، فرخنده و مبارک‌باد.🎈🎉 ص س
💥 خدایا یاریم ڪݩ نگاهـم دࢪ ایݩ فضاۍ مجازۍ "جز بࢪاۍ تو" نبیند و انگشـتانم جز بࢪاۍ تو ڪلیدۍ ࢪا فشـاࢪ ندهد.. [اگࢪ هیچڪس هم نبینھ خــدا مےبینھ خدایـے ڪھ شـاهد و قاضیست(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آره دیگه سعی کنین بچه های خوبی باشین که کار به اکرم و اینجور جاها نرسه 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با صدای زنگ موبایلم خمیازه ای کشیدم و بدون اینکه به شماره نگاهی کنم تماس رو برقرار کردم . با صدایی خواب آلود گفتم : - الو . + رسیدن بخیر جون دل . در همون حالت خنده ای کردم . - عا آنالی ، من خوبم تو خوبی ؟! + حالا یادم رفت سلام کنم هی به روم بیار. دیشب چه کردین ؟! خمیازه ای کشیدم . - ببین خیلی خوابم میاد سر صبحی زنگ زدی اینا رو بپرسی ؟! ور دار بیا یه سر بهم بزن دلم خیلی برات تنگ شده . + باشه پس تا یک ساعت دیگه اونجام خوشگلم . بوس به خودم ، خداحافظ . - یاعلی . تلفن رو قطع کردم وگوشه ای انداختم . بی حوصله بلند شدم و روبروی آینه ایستادم ، موهام رو شونه زدم و به سمت هال حرکت کردم . - سلام مامان جان ، صبح عالی متعالی ، پرتقالی . عینکش رو کمی پایین داد . + سلام ، چه عجب از اون رخت خواب دل کندید ؟! - خدمتتون عارضم که دوباره هم میخوام بخوابم ولی از طرفی که قرار هست مهمان برام بیاد باید یه دستی به سر و روم بکشم و آماده بشم . با خنده گفت : + مهمان ؟! اونم برای تو ! عجب ، حالا کی هست ؟! لبخندی زدم و لیوان رو توی سینک گذاشتم . - آنالی ژونه . مامان یه شربتی چیزی آماده کن بزار یکم خنک بشه تا آنالی بیاد . + مروا بیا یه دقیقه بشین میخوام بهت یه چیز مهم بگم . به سمتش رفتم و روی مبل روبرویش نشستم . - جانم مامان . + ببین دخترم چند روز پیش عمه زلیخات باهام تماس گرفت و گفت که ... گفت که باهات صحبت کنم و ببینم نظرت راجب علیرضا چیه ؟! گنگ بهش خیره شدم . - نظر من راجب علیرضا ! عمه زلیخا ؟! چه خبر شده ؟! ما که با عمه اینا زیاد رفت و آمد نداشتیم ! کتابش رو ، روی میز گذاشت . + آره بهت حق میدم متعجب باشی چون مدت زیادی اصلا با خانواده پدریت رفت و آمد نداشتی . چند روز بعد از اینکه تو رفتی شمال بی بی اومد اینجا ، بنده خدا خیلی دلخور بود ، حقم داشت . خیلی با ، بابات صحبت کرد . بابات هم نرم شد و با بی بی رفت خونه عموت کدورت ها خداروشکر رفع شد و قرار بر این شد که چند وقت دیگه همگی باهم بریم مسافرت بلکه هرچی رنجش هست بین خانواده از بین بره . عمت هم گفت که توی این مدتی که باهام ارتباط نداشتیم علیرضا ... ببین دخترم ، پسر عمت سال هاست عاشقت بوده ، می خواسته توی سن هفده ، هجده سالگیت این موضوع رو مطرح کنه که اون اتفاقات افتاد و باعث شد که رفت و آمدمون قطع بشه . حالا که همه چیز درست شده علیرضا هم از موقعیت استفاده کرده و موضوع رو با مامانش در میون گذاشته . با بغض گفتم : - آ ... آخه . به سمتم اومد و دستم رو فشرد. + دخترم نمی خواد به خودت سخت بگیری . به عمت میگم که چند روزی بهت فرصت بده که فکر کنی . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با صدای آیفون به خیال اینکه آنالی اومده از کنار مامان بلند شدم و به سمت آیفون پرواز کردم . با دیدن تصویر مژده و مرتضی با داد گفتم. - مامان ! اینا اینجا چی کار میکنن ؟! مامان دستپاچه به سمتم اومد . + کی ؟! - مژده ! مامان بگو من خونه نیستم ، مامان تو رو خدا بگو من نیستم . + برو اون ور ببینم . با دیدن مژده لبخندی زد و آیفون رو برداشت و در رو براشون باز کرد . سریع به سمت اتاقم پا تند کردم و در رو بستم . چند تا نفس عمیق کشیدم ‌. خدایا این کارو با من نکن ! با صدای گوشیم به سمتش حمله کردم و روی بی صدا گذاشتمش . یه پیغام از طرف آنالی بود . " مروا امشب تولد بابامه ، کلا فراموش کرده بودم امروز نمیتونم بیام ، باید برم خرید ." خداروشکری زیر لب زمزمه کردم که صدای مامان بلند شد . + دخترم بیا پایین ، مژده جان اومده . مامان من با تو چی کار کنم آخه ! به سمت کمد رفتم و لباس های مناسبی پوشیدم. چون مرتضی رو هم دیده بودم، احتمال داشت بیاد . یه چادر با گل های ریز محمدی سرم کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم . بعد از مطمئن شدن از پوششم، اومدم بیرون. از پله ها پایین اومدم و به سمت مبلی که مژده اونجا نشسته بود قدم برداشتم. مژده با دیدن من بلند شد و ناباور بهم خیره شد. + ‌سلام . لبخندی زدم . ‌- سلام . خوبی ؟! بابا ، مامان خوبن ؟! چرا بلند شدی ، بشین عزیزم ‌، راحت باش . +الحمدالله. مامان و بابا هم خوبن. سلام رسوندن. - شکر. روی مبل روبرویش نشستم . - خوش اومدی ، خیلی خوشحال شدم . مامان جان یه لیوان شربت میاری ؟! ‌+ نه نه ممنون ، میخوام سریع برم . مرتضی دم در منتظره . - ای بابا دختر ! این چه کاریه ؟! به آقا مرتضی بگو بیان داخل ، زشته دم در . دستپاچه گفت : + نه باید برم . فقط اومدم اینجا ازت چند تا سوال بپرسم . با اینکه می دونستم قراره چه چیزی بپرسه اما ابرویی بالا انداختم . - جانم بگو . + مروا دلیل اون کارت چی بود ؟! اون شب کجا رفتی ؟! چه جوری برگشتی تهران ؟! نترسیدی فرار کردی ؟! لبخند کج و کوله ای زدم . - ببین مژده من با تو رو در بایستی ندارم . خودت بهتر از من همه چیز رو میدونی ! اون روز رو یادته که به آقای حجتی گفتم شهدا رو توی خواب دیدم و بهش گفتم اونجا رو بگردن بلکه پیداشون کنن ! ایشون در جواب چی گفتن ؟! گفتن که هزیون میگم ، توهم زدم ! بعدش من رفتم اونجا رو گشتم ، دیدی جلوی همه یه کشیده خابوندن توی گوشم ؟! دیدی مژده ‌؟! دیدی ؟! با چه رویی اونجا می موندم ، مژده ! با چه رویی ! توی این سفر خیلیا برام ثابت شدن ، آدم ها رو باید توی همچین مواقعی شناخت . بغض کردم ، سرم رو پایین انداختم و با لبه های چادرم بازی کردم . + آره بهت حق میدم ازش دلخور باشی . اما مروا ... مروا آقای حجتی آدم منطقی هست قطعا برای این کارش دلیلی داشته ! از طرفی اون شب هم تو یکی زدی توی گوشش خب الان یک یک شدید دیگه ! - کتک زدن من با کتک زدن آقای حجتی فرق میکنه ! + واقعا نمی دونم چی بگم ! اون شب تا صبح آقای حجتی نیومد ، وجب به وجب خوزستان رو دنبالت گشته بود ! روز آخر هم مرتضی و بنیامین به زور راضیش کردن که برگرده تهران وگرنه اگر دست خودش بود بازم میگشت ، اینقدر میگشت تا پیدات کنه . اومدم اینجا بگم که دیشب که دیدمت حسابی شکه شدم یعنی اصلا فکرش رو هم نمی کردم آقا کاوه برادرت باشن ، حتی به اینکه فامیلیتون هم شبیه هم هست دقت نکرده بودم . دیشب خیلی خوشحال شدم که دیدمت برای همین به آیه زنگ زدم و همه چیز رو براش توضیح دادم . اون هم به آقا آراد گفته بود ، طفلک می خواسته همون دیشب بیاد دیدنت و از دلت در بیاره چون حدس می زد که ازش دلخور باشی و حسابی عذاب وجدان داشت اما خب دیر وقت بود . با لحن سردی گفتم : - من نمی خوام ببینمشون ! اصلا مژده ! به هیچ عنوان نمی خوام دوباره با آقای حجتی و خانوادش روبرو بشم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• منم دنبالش رفتم که با دیدن آقا مرتضی که بهم خیره شده بود آب دهنم رو قورت دادم و خجول چادرم رو مرتب کردم. - سلام آقای محمودی ، خوب هستید ؟! شرمنده معطل شدید به مژده جان گفتم بهتون بگن که بیاید داخل اما گفتند که عجله دارید . سکوت کرد ، حدس میزدم که بخاطر تغییر در سبک پوششم کمی شکه شده . با بلند کردن سرم ، سرفه ای کرد . + سلام خانم فرهمند . خداروشکر ممنون . بله عجله داشتم ، با اجازه . آقا مرتضی سوار ماشین شد . مژده هم چشمکی نثارم کرد و اون هم سوار شد. چند دقیقه ای به مسیر رفتنشون خیره شدم ، به سمت در حیاط برگشتم که ماشین کاوه با سرعت کنار پام ترمز کرد . با داد گفتم : - چه خبرته کاوه ! آروم تر ! دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد . نگاهی به چادر گل گلیم انداخت . + این چه سر و وضعیه ! برو تو خونه. برای غیرتی شدنش کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن . به کوچه نگاهی انداختم ، کسی نبود . برای یک لحظه یه فکر شیطانی در ذهنم تداعی شد . صورتم رو غمگین کردم و به سمت کاوه رفتم و گفتم : - داداش تو اینقدر خوبی که هر کسی لیاقتت رو نداره . چیزی که زیاده ، دختره ، خودم میگردم یه دختر خوب برات پیدا میکنم . کاوه مضطرب گفت: + م ... منظورت ... چ ... چ ... چیه؟! چشمام رو پر اشک کردم و گفتم: - یعنی ... چیزه ... مژده ... مژده جوابش م ... نذاشت ادامه بدم و سریع به طرف ماشینش رفت . خواستم دنبالش برم و بگم جوابش مثبته که سریع ماشین رو روشن کردم و تا آخرین حد ممکن گاز داد که ماشین از جاش کنده شد . با رفتن کاوه ، منم پریدم تو خونه و شروع کردم به بلند بلند خندیدن . اینقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد . ببین عشق مژده باهاش چیکار کرده . بیچاره داداشم . لااقل صبر نکرد خبرو بهش بدم . شیرینی هم که پَر . هعی باید دنبال یه منبع پول دیگه ای باشم . به داخل خونه رفتم که با مامان مواجه شدم . + کجا بودی؟! دیگه داشتم نگران میشدم ! با تعجب گفتم: - نگران من ؟ +آره دیگه. یه دختر مجرد و خوشگل که کلی هم خواستگار داره ، قطعا دشمن هم زیاد داره. مامان چرا امروز اینقدر عجیب شده ؟! شونه بالا انداختم و یه خیار از توی ظرف میوه ای برداشتم و گاز بزرگی ازش زدم . + عه! دختر این چه وضع میوه خوردنه؟ مثل یه دختر خوب و متشخص بشین و پوستش رو بگیر. - وا. مامان چی میشه آخه ؟! نترس من ور دل خودت میترشم . + این چه حرفیه ! دختر باید عفت کلام داشته باشه . یا خدا ! اینجا چه خبره؟! اگر یکم دیگه ادامه بدادم قطعا دعوا میشد برای همین با برداشتن یه سیب بلند شدم و به اتاقم رفتم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد. رساله لقاء الله ص185 امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
هدایت شده از حاج غنی
پایان فعالیت 🌿 وضو قبل خواب فراموش نشه رفقــا 🌹 شروع فعالیت از فردا صبح ان شاءالله 🌷 برامون دعا کنیـد 💔 یا علــے مدد 🌳
🎨 | ✍🏻 شهید روح الله قربانی ؛ 🔻شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می‌کند . کپی با ذکر صلوات
*😇به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار استفراغ شد.*🤧 *او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد.* *پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.* *😇با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود...* *مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد.*😱😨 *رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی.*🥺🥺🥺 *🌷حدیث خوبان_ ص۲۵۴*
مهدی جان دارد زمان آمدنتـ دیر مۍشود . . !
♥️🖤 دنیـا‌را‌همہ‌مۍ‌‎تواننـد‌تصاحب‌کنند، اما‌آخـرت‌را‌فقط‌بـا‌اعمـال‌نیک مۍتوان‌تصاحـب‌کرد.. :) ‹ ♥️🌿 ›
4_5825745124067378224.mp3
2.21M
آقا دلم تنگه برات... جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀 صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊
. فکرشو کن .. الان نشستم پایین پات ، حرم خلوت .. امین قدیمم از قضا بساط داره امشب آی گریه کنم ، آی درد و دل کنم :) . اما حیف ، این فقط یه خیال بود حاج امیر خوب چیزی گفت : خواب و خیال شده کربلا انگار محال شده کربلا 💔 . یعنی اونقد اذیتت کردیم که ما رو محکوم به انتظار میکنی یا اینکه دوس داری جلز و ولز خوردنمون رو ببینی ؟! 💔 . زندگیم به فدات پس کی راهم میدی؟!
دو راهی که انسان رو خیلی سریع به خدا میرسونہ💕🌼 به تعبیری راه صد ساله رو یک شب میکنہ(:🎈 ۱-دستگیری مخلوق خدا🤝♥️ ( حیوانات و انسان هاو...) ۲-زیارت حضرت ابا عبدالله ولو یک سلام(:💕 ...
کسایی که میجنگن ... زخمی هم میشن ... دیروز با ... امروز با ...🙂 وقتی تیر میخوردن میگفتن فدا سر مهدی فاطمه:) -- این تصور منه ... تویی که داری برای امام زمانت کار میکنی شب و روز ... وقتی مردم با حرفاشون بهت زخم زدن،تو دلت با خودت بگو "فدا سر مهدی فاطمه" ...❣ آقا خودش میاد زخمتو درمان میکنه🙃