eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✅از کجا میشه فهمید؟ ✍شخصی از امیرالمومنین علیه السلام سوال کرد:از کجا میتوانیم بفهمیم که خاطر من چقدر پیش خدا عزیز هست؟ امیرالمومنین فرمود: هنگامی که شرایط گناه کردن برایت فراهم میشود نگاه کن که در آن لحظه چقدر خاطر ( حرمت) خدا برای تو عزیز هست ؟؟؟ 📚سند: بحارالانوار ج ۱۰ ص ۹۵
میتونین‌برای آقاسه‌ڪارانجام‌بدین؟ ¹-براشون‌دوبارصلوات‌بفرستین ²-سه‌باربراشون‌اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج‌بگین ³-این‌پیام‌وحداقل‌به1کانال،گروه یا فرد(هرچےڪرمتونه‌دیگه)بفرستین تااوناهم‌ثواب‌کنند🌿
هرگاه مایل به گنـاه بودے این سه نڪته را فراموش نڪن : ⇦الله مےبینـد ⇦ملائک مےنویسد ⇦درهرحـال مـرگ مےآید..🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پایان فعالیت 🌿 تا فردا ساعت ۹ فعالیت ممنوع ❌ وضو قبل خواب فراموش نشه رفقــا 🌹 برامون دعا کنیـد 💔 یا علــے مدد 🍃
سلام علیکم هرگاه ادمی ازدواج کند نصف دینش رابه دست اورده است وبرای نصف دیگر باید تقوای الهی پیشه کند
سلام علیکم هرکس چهارخصلت داشته باشد به خیر دنیا واخرت رسیده وبهره خودرا به دست اورده است ۱ورعی که اورا از ارتکاب به حرام بازدارد ۲حسن خلقی که به وسیله آن درمیان مردم زندگی کند ۳ حلمی که به وسیله آن نادان ها راازخود دورسازد ۴ وزن شایسته ای که در کارها ی دنیا واخرت اورایاری دهد
سلام علیکم هیچ مردی بعد از ایمان به خدا بهره ای بهتراز زنی بااین اوصاف ندارد: ۱متدین باشد یعنی چگونه زندگی کردن او براساس خواست و رضایت خداباشد ۲زیبا واراسته وبه گونه ای باشد که مرد بانگاه به اوشادمان شود ولذت ببرد ۳ از خواسته ها و دستورات همسر تبعیت کند ۴ اموال همسر و خودش راازناپاکی ها حفظ کند
سلام علیکم خدای من اگه منو وارد اتش کنی اهل دوزخ رو باخبر میکنم که چه قدر دوست دارم
هرمردی برای اداره کردن خانواده خود به سه خصلت نیازمند است وبایدانهارا به کارببرد اگرچه این ویژگی هادرطبیعت او نباشد ۱ رفتار پسندیده و زیبا با افراد خانواده ۲گشاده دستی حساب شده واز روی برنامه ۳غیرت ورزی درجهت حفظ خانواده
حظرت علی علیه السلام: معیار خوبی کردن منت ننهادن به آن است
سلام علیکم نماز اول وقتت قبول حق تعالی پروردگار عالمیان باشه افراط و تفریط نکنیم درهرکاری زیاد بودنش وکم بودنش خیلی ظرر داره به انسان سعی کنیم افراط تفریط نکنیم
حظرت امیرالمومنین :نیکی کن تا به تو نیکی شود رحم کن به تو رحم شود
: دغدغہ نصیب هرکسے نمےشود...! 🌷
• . میگفت : سربـٰاز‌امام‌زمان‌اهل‌توجیہ‌نیس !! راست‌میگفت ؟ یہ‌عمر‌خودمون‌رو‌با‌سربـٰار‌بودن‌ از‌سربـٰاز‌بودن‌تبرعہ‌کردیم .. توجیہ‌کافیہ‌دیگھ‌مشتۍ باید‌بلند‌شیم وقتِ‌عملِ! - شعار‌رو‌بزاریم‌کنارم
agar-daste-alamdar-bejoyam.mp3
14.78M
اگر دستــ علمـدارم بجویمـ...🍂 گهۍبوسم ،گهۍچون گل ببویمـ...🥀 🥀
مہمـاٺ💣 ‌کـم‌داریـم‌قـدرے‌بخنـد‌حاجـے!(: ♥️⃟
♥️🖇 هر‌گناهے‌یہ‌اثر‌خاص‌داره... مثلا‌بعضے‌از‌گناهان نعمت‌هارو‌ازت‌میگیرن🙃 حال‌خوب‌رو‌ازت‌میگیرن اشك‌برا‌سید‌الشھدا‌‌رو‌ازت‌میگیرن...☝️🏼💔 آدم‌هاےِ‌خوب‌رو‌از‌ت‌میگیرن! ⚠️ _رفیقاےِ‌خوب ...】 .. -جاهای‌خوب... اینجوریاست‌رفیق!!
عکس کانـال تغییـر کرده رفقـا 🌿.. کـانـالمون رو گـم نکنیـد 😉
😂 -پسرخاله زن عموی باجناق:😁👇🏻 یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود😞 بغض گلوی ما را گرفت🥺بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»🧐 گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم😳 پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود😳😶😂😐😂 خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😁🙈
بهش‌میگی‌چادر، میگه‌نماد‌فقره، ولی‌خودش‌یه‌شلوار‌پوشیده؛ همه‌جاش‌پاره‌پوره‌اس=/ این نماد ثروته؟!🚶🏿‍♂ ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[📝🖇] این‌گفتہ‌حسین‌پناهے‍‌فوق‌العاده‌است↯ 📍پیرے بھ جوانے گفت: ڪچل ڪن💇🏻‍♂ ●برو بالا شهـر همه فڪر مےڪنن مُده!💥 ●برو وسط شهـر فڪ مےڪنن سربازی!⚡️ ●برو پایین شهـر همه فڪر مےڪنن زندان بودے!⛓ 📊▍⇜اینهمہ اختلاف فقط در شعاع چند ڪیلومتر!! 【مـردم آنطور ڪہ تربیت شده اند مےبینند از قضاوت مـردم نترس!】🤞
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• روی دست چپ خوابیدم و به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم، بعد از رفتن حجتی مامان شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا وقتی برات ابرو بالا می انداختم متوجه نشدی که راضی به این وصلت نیستم. قرار بود فردا بریم برای آزمایش خون، برای اینکه شیمی درمانی حجتی چند روز دیگه شروع می شد باید سریعتر کارهای عقد رو انجام می دادیم. مامان اینقدر عصبانیتش اوج گرفت که با کاوه تماس گرفت و همه چیز رو براش توضیح داد. کاوه هم که از خدا بی خبر شکه شده بود، به جز آرزوی خوشبختی چیز دیگه ای نگفت و این باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه. البته نیم ساعت بعد وقتی به خودش اومد، باهام تماس گرفت که کاملا براش توضیح دادم. با شنیدن صدای پیامک موبایلم دست از فکر کردن برداشتم و به صفحه‌ موبایل خیره شدم. "من‌بلدنبودم‌چه‌جورى‌بفهمونم‌دوسِت‌ دارم؛ولى‌اميدواربودم‌خودت‌بفهمى . آراد" خنده‌ی بلندی کردم و با ذوق به پیامش خیره شدم. یعنی اون پسره مغرور و خشن از این کارهاهم بلده؟! عجب ... برای اینکه حرصش رو در بیارم پیام رو سین کردم ولی پاسخی ندادم. بعد از چند دقیقه دوباره پیامکی از جانبش ارسال شد. "ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭد!" این بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم، عجب آدمیه! باورم نمیشه این آراد همون آراد باشه! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبم و این بار من براش تایپ کردم ... "هرچی دارم فکر میکنم میبینم من خیلی بهت میام! حالا دیگ خود دانی." خنده ای کردم و پیام رو براش ارسال کردم، خیلی سریع سین کرد. چند دقیقه بعد دوباره پیامکی ارسال کرد. "اینهمه جلوه مکن، دل نبر از من، بس کن شیطنت کم کن و بگذار مسلمان باشیم!" دختــــران‌زینبــــــے • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با تکون های شدیدی که به بدنم وارد می‌شد چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم. که با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم: - شما دوتا دلتون درده مگه؟! نمی‌بینید آدم خوابه! برین بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم. مژده خنده‌ای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید. - چته تو؟! شیرین مغزی؟! مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمی‌بینی! برو بیرون! ‌اینبار کاوه دستی به ریش‌هاش کشید و خونسرد گفت‌: ‌× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه ببینم با خانومم اینجوری صحبت می‌کنی، حسابت رو میزارم کف دستت آبجی خانوم. افتاد؟! با بغض گفتم: - روانی های مردم آزار. کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش‌ گرفتم. کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم. - خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی. سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بزار استراحت کنم بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر. مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست. + چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟! عجب ... از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد. آخه این همه یهویی! مگه میشه مگه داریم؟! آقاجون گفت همون دیشب صیغه کردید‌، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه که سریع صیغه‌اش شدی؟! پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقه‌ام رو کمی خاروندم. - خودت رو نمیگی؟! اون روز اومدی خونمون رو که یادته؟! یاد آوری کنم آیا مژی ژون؟! بزار روشنت کنم ... متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم. آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خوند که بتونیم راحت تر باهم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خونده شد. مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت: + اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره. مروا یه وقت ناامید نشی ها! امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره. ادامه دارد ... دختــــران‌زینبــــے • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• ظرف های ناهار رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم، سینی چایی رو برداشتم و به سمت مبل ها رفتم. کنار کاوه نشستم و استکان چاییم رو در دست گرفتم. - با آقای حجتی صحبت کردی؟! مژده خنده ای کرد و لب زد. + توی اتاق که آراد بود. چشم غره‌ای بهش رفتم و به کاوه خیره شدم. + مگه با تو نیستم! باهاش تماس گرفتی؟! کاوه شکلاتی برداشت و گفت: + آره صحبت کردم. ولی راجب مهریه و اینجور چیزا ازش چیزی نپرسیدم، کِی تعداد سکه ها رو تعیین کردید؟! - والا سکه ها رو پدر حجتی گفته بود هر چی من بگم همونه، عصر همون شبی که قرار بود بیان خواستگاری مامان بهم گفت منم گفتم که آدم ها با قلبشون زندگی میکنند‌‌، نه تعداد سکه! تعداد سکه و مادیاتش اصلا برام مهم نیست و فرقی نمیکنه چند تا سکه مهرم باشه. دیگه قبل از خوندن صیغه تعداد چهارده تا مشخص شد. کاوه آهانی گفت و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد. موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و دیدم که چندین تماس بی پاسخ از آراد دارم. خیلی سریع شمار‌ه‌اش رو گرفتم، که پس از چند بوق جواب داد. + سلام خانومم، حالت خوبه؟! ‌نگاهی به کاوه انداختم که کنجکاو بهم خیره شده بود. آراد چند تا جمله رو تکرار کرد که در جوابش با تته پته گفتم: - ‌سلام مرجان خوبی عزیزم؟! آره آره، مدارک رو آوردی؟! باشه میام، قربانت خداحافظ. استکان چایی رو بر روی میز قرار دادم و به سمت اتاقم دویدم، شماره مژده رو پیدا کردم و بهش پیامکی دادم. " مژده آراد اومده دنبالم بریم بیرون. تو رو خدا کاوه چیزی متوجه نشه ها! مامان بابا می‌دونن ولی کاوه بو نبره. من از در پشتی میرم، حواست باشه!" خیلی سریع لباس هام رو تعویض کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم و به سمت در حیاط دویدم. با دیدن ماشین آراد دستی براش تکون دادم که بعد از چند ثانیه کنار پام ترمز کرد. در رو باز کردم و توی ماشین نشستم. لبخندی زدم. - سلام، خوبی؟! ببخشید معطل شدی. نگاهش چرخید روی صورتم و با لبخند بهم خیره شد. نگاهم رو دزیدم، خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم و به چشماش زل بزنم. + خانومم من رو ببین. با لحنی بچه‌گانه و کشیده گفتم: - آراد اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم! + بیا بنشین به بالینم که صبرم را سر آوردی. تو هم آنقدر زیبایی که شورش را درآوردی. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم، با دستم به بازوی آراد زدم و گفتم: - آراد اینجوری میکنی من غش میکنما! دلم واسه اون خنده هات و شعرات ضعف میره دیوونه اینجوری با دلم بازی نکن! چونه‌ام رو توی دستش گرفت و به اجبار صورتم رو به سمت خودش چرخوند که نگاهم به چشمای آبیش قفل شد. + حرفای تازه میشنوم دلبر، نگفته بودی‌‌‌‌! خجالت کشیدم و لب پایینم رو گزیدم. با این حرکتم خنده‌ی نسبتا بلندی کرد که این بار من گفتم: - خبر‌ داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟ چرا اینگونه،کافرگونه،بیرحمانه می خندی؟! اینبار صدای قهقهه‌اش بلند شد و با خنده استارت زد. + پس تو هم طبع شاعری داری دلبرکم. با خنده لب زدم: ‌- به شما رفتم دیگه آقایی. قهقهه کنان سری تکون داد و به سمت مطب دکتر عباسی حرکت کرد. ادامه دارد ... دختــــران‌زینبــــے • 💛🌻💛🌻💛 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا