eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور رفتیم داخل پارک جایے که خیلے خلوت بود حتے یک نفر هم نبود ، داشتیم آروم آروم قدم میزدیم که دیدم بهم نزدیک شد .. دستمو آروم گرفت که بهش خیره شدم .. بیخیال به قدم زدن ادامه داد .. خجالت کشیدم تا حالا اینکارو نکرده بود ! سر به زیر حرفے نزدم .. بعد از سه چهار دقیقه دیدم ناگهان دستم رو ول کرد و قدم هاشو آهسته تر کرد ! یه نگاه بهش انداختم اما هیچ عکس العملے نشون نداد ؟ یه نگاه هم به رو به رو انداختم که دیدم یه آقا پسرۍ حدودا هم سن و سال خودش شاید هم کوچکتر داره رد میشه ! همینکه از کنارمون گذشت مجتبے به صندلے که سمت راست بود اشاره کرد .. با هم نشستیم .. یه نگاه بهش انداختم که نگام کرد ، انگار فهمید سوالم چیه ؟.. _به نظر میومد مجرده .. نمیخواستم ته دلش بلرزه !.. مبهوت بهش نگاه میکردم ..¡ یعنے تا این حد به این مسائل توجه میکنه ؟! دید چیزۍ نمیگم که گفت :_بخند تا یه چیز نشونت بدم .. نگاش کردم .. :+چے؟! _اول باید بخندۍ بعد میدم .. فقط نگاش میکردم که کلافه گفت :_عه بخند دیگه .. نمیدما .. جون من .. از این کلافه بودنش خندم گرفت که گفت :_الهے قربون خنده هات بشم ، دستتو بیار .. یه نگاه به دستش انداختم که دیدم یه جعبه اس !! +این دیگه چیه ..؟ به دستم اشاره کردو :_اول دستتو بده من ! با خجالت دستمو بلند کردم که با خنده گفت :_دست چپ .. لبمو به دندون گرفتم که خودش دستمو گرفتو انگشترۍ از تو جعبه آورد بیرون .. انداخت تو انگشتم ؛ یه نگاه به انگشتر انداختم .. دُرنجف بود با حکاکے یا فاطمه الزهراۜ !.. ناخود لبخندۍ اومد رو لبم .. چقدر قشنگ بود ! یادمه داداش هم داشت اما هیچ وقت نمینداخت تو دستش !.. دلیلشم نمیدونستم ¡ چقدر زندگیمون متفاوت بود .. همه طلا میخرن ، ما هم اول زندگیمون با عشق به اهل بیت شروع کردیم .. نگاش کردم که یه انگشتر دیگه درآورد که اونم دُرنجف بود اما مردونه و بزرگتر .. با حکاکے یا حیدر ﴿؏﴾ .. انداخت تو دستشو آورد جلو صورتم .. خندیدمو :+چقدر به دستت میاد ! یه نگاه به دستم انداختو :_اما به دست تو بیشتر میاد .. +ممنونم .. فکر میکردم عروس بدون حلقه‌م .. چیزۍ نگفت که گوشیمو در آوردم با تپش قلب زیاد دستشو آوردم نزدیکتر ، دست خودمم گذاشتم کنارش و عکس انداختم .. اصلا فکرشم نمیکردم که یه روزۍ همچین حلقه اۍ داشته باشم ..! خواست چیزۍ بگه که گوشیش به صدا دراومد .. یه ببخشید گفتو جواب داد .. _جانم ؟ .... _سلام داداش نه بگو جانم ؟ .... _راستش .. نه نمیتونم بیام .. .... _نه چیزۍ نشده .. .... _بعدا با هم صحبت میکنیم ؛ یاعلے نگاهمو بهش دوختم تا بگه کے بود ؟! وقتے دید منتظرم گفت :_سجاد بود ، یکے از رفقامه که مواقعے که ماموریت میرن به بچه ها اطلاع میده .. یه آها زیر لب گفتم که گفت :_بیا یه دور هم بریم قرار همیشگیمون .. با سر تایید کردمو بلند شدم .. … سر مزار همون شهیدۍ که واسطه ازدواج منو آقا مجتبے شده بود نشسته بودیم که دیدم همون آقاۍ میانسالے که اون روز منو به اینجا رسوند یه کنار گوشه نشسته و قرآن میخونه ! احساس کردم کار هر روز یا هر هفته اشونه که بیان اینجا .. برام جالب بود که بدونم چرا هر روز اینجاست ! ماجراۍ اون روز رو کامل براۍ مجتبے تعریف کردم ، براۍ اونم جالب بود که بدونه .. بلند شد که گفتم :+کجا برۍ ؟ _بیا بریم ازش سوال کنیم .. +نه عزیزم درست نیست اینکار .. یه نگاه به من انداختو یه نگاه به مرده .. _خب پس ببینیم از نظر الله اینکار درسته یا نه .. گنگ نگاش کردم که قرآنشو درآورد .. انگار میخواست استخاره بگیره !.. دیدم یهو .. ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
به‌نام‌خدای‌دلتنگ‌ها♥️
قبل‌فعالیت‌ڪانال‌یه‌چند‌،دقیقہ‌بیشتر‌ طول‌نمیکشہ‌بجاش‌بہ‌حرف‌رهبرت‌ احترام‌گذاشتے‌رفیق🙂🌱 ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
🌺 حاج آقا قرائتے : شما‌ جنس مرغوب را ڪادو مۍ‌پیچید ڪتاب قیمتے ‌را جلد میڪنید طلا ‌و جواهرات ‌را سادہ دردسترس قرار ‌نمیدهید بنابراین نشانہ ارزش ‌است ♥️ 🧕🏻🔮.. .. ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود گفته بودند ؛ منزل ، هتل خوابیده بود ، همانجا در فرماندارۍ با عمامه زیر سر و روانداز عبا ..! 🥀 ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا اینارو به بچه هامون معرفی کردیم که از جوونامون توقع داریم...💔😔 ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
💔 .. می‌گفت:وای‌باورت‌نمیشه‌خیلـی‌جذابه؛توهیئت‌دیدمش..پرسیدم‌:تو‌هیئت؟! چشماتو‌چطورۍڪنترل‌ڪردۍ که‌تو‌هیئت‌عاشق‌شدۍ! حقیقتا‌چطورۍهیئت‌میرید ڪه‌عاشق‌برمیگردید؟! آیا‌اصلا‌حواستون‌هست‌برا‌چی‌هیئت‌میرین؟! ناموصابه‌فکردل‌آقامون‌هستید؟! ! ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
‌امام‌رضا{علیه‌السلام}🌸 : هنگامی‌که‌مردی‌ازشماخواستگاری‌کردکه ازدین‌واخلاق‌اوراضی‌بودیدبه‌ازدواج‌با‌ اورضایت‌دهید.مبادافقراوتوراازاین رضایت‌بازدارد‌. ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
از‌بچـگی‌بود..
. . . .🌱 خَرج‌ِتومی‌ڪُنَم‌دِلتَنگۍهایَم‌را .. بـہ‌اُمـیـدِدیـدارِڪَربُـبَـلـٰاۍِتـو..♥️؛) ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
. . برا‌خــدا‌ناز‌کن! شهدا‌برا‌خدا‌ناز‌میکردن‌گناه‌نمیکردن‌ولی‌عوضش برا‌خدا‌ناز‌میکردن‌خدا‌هم‌نازشونومیخرید! ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
عرقی که زن زیر چادر می‌ریزه سه جا برای او نور می‌شود: ۱درون‌قبر ۲دربرزخ ۳درقیامت آیت‌الله‌بهاءالدینی ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
رفاقت با ... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه...💔 ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
__
🖐🏼 می‌گفت‌از‌مجردیتون‌برای‌ِحداکثرِرشدتون استفاده‌کنید‌تا‌وقتی‌ازدواج‌می‌کنید‌و‌درگیر‌ِ تربیت‌ِخانواده‌میشید،‌خودتون‌تربیت‌شده‌ باشین!..چه‌بساکه‌بعدازازدواج،چالش‌های بزرگ‌تری‌برایِ‌مقطعِ‌خودش‌وجودداره‌که روحِ‌بزرگی‌می‌طلبه..!(: ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور بلند شد که گفتم :+کجا برۍ ؟ _بیا بریم ازش سوال کنیم .. +نه عزیزم درست نیست اینکار .. یه نگاه به من انداختو یه نگاه به مرده .. _خب پس ببینیم از نظر الله اینکار درسته یا نه .. گنگ نگاش کردم که قرآنشو درآورد .. انگار میخواست استخاره بگیره !.. نگام کردو :_اصلا واجبه باید بریم .. پاشو .. ناچار بلند شدم .. به سمت اون آقا حرکت کردیم وقتے رسیدیم بالا سرشون مجتبے سلام کرد که بلند شدن .. حدودا هم سن و سال آقا جون (پدر مجتبے) بود .. وقتے منو دید لبخندۍ زد .. _سلام دخترم خوبے ! +سلام حاج آقا ممنونم .. یه نگاه کرد به مجتبے و گفت :_ایشون رو معرفے نمیکنے ؟ اومدم حرف بزنم که مجتبے گفت :_همسرشون هستم .. _مبارکه ان شاءالله .. زیر لب ممنونے گفتم که مجتبے ادامه داد :_ببخشید حاج آقا این خانم ما کنجکاو شدن اینکه .. بدونن شما چرا هر روز اینجایے ؟! به گفته خودشون یک بار ایشون رو اینجا پیاده کردین .. چند بارۍ هم خودشون اومدن و در کمال تعجب شما رو اینجا دیدن ..! نگاهے به چهره مجتبے انداختو بدون هیچ مقدمه چینے گفت :_تو دوران دفاع مقدس ، ما با رفقامون مشغول دفاع از کشور بودیم .. به پاهاش اشاره کردو :_این هم یادگارۍ اون زمانه .. چرا هیچ وقت توجه نکرده بودم ! پاشون در اثر همون جنگ قطع شده بود !!.. هم زمان نشستیم .. مشتاق بودیم که از زندگیشون بدونیم و سر مشق زندگے خودمون قرار بدیم .. گوش سپردیم به صحبت هاشون .. گفت و گفت و گفت .. تا جایے که هم اشک من و اشک مجتبے رو درآورد .. از جاموندن از رفقاش .. از تنهایے .. از بے کسے .. حرفاش حرف دل مجتبے رو میزد .. هم دلم میخواست بمونم و گوش بدم هم از یه طرفے هم نگران حال مجتبے بودم .. نکنه فکر کنه خیلے بدم که اجازه نمیدم ! نکنه فکر کنه اشتباه کرده که ازدواج کرده ؟ نکنه باعث بشم به هدف هاش نرسه ؟! من نمیخواستم اینطورۍ بشه .. این عشق و علاقه من بهش اجازه نمیده که رضایت بدم .. حتے فکر کردن به اینکه یه روزۍ نباشه حالمو خراب میکنه .. نگاه کردم به صورتش .. سر به زیر به حرف هاۍ اون آقا گوش میداد و سعے میکرد غرورش رو حفظ کنه .. اما اشک هایے که بے اختیار از کنار چشمش جارۍ میشد قلبمو میسوزوند .. اون لحظه احساس کردم خیلے خودخواهم .. تو این چند وقت به فکر خودم بودم ، نگران اینکه نکنه یه روزۍ تنها بشم .. کسیو نداشته باشم ! اما یکبار هم به قلب مجتبے فکر نکردم که شاید به دلیل دورۍ از رفقاش اذیت بشه .. انقدر تو فکر بودم که آخرا صحبت هاشون رو متوجه نمیشدم . . حتے طورۍ که با صدا زدن هاۍ مکرر مجتبے به خودم اومدم .. آروم و نگران گفت :_خوبے ؟ تلخندۍ زدمو سرمو تکون دادم که ادامه داد :_اینطور به نظر نمیادا ! بریم خونه ؟.. آب دهنمو به سختے قورت دادم :+نه من خوبم . . تو ... تو خوبے دیگه ؟ لبخندۍ زدو چشاشو به نشانه مثبت باز و بسته کرد .. اون آقا هم دست برد سمت کیفش و یک دفترۍ که به نظر میومد خیلے قدیمیه آورد بیرون .. نگاهمو دوختم بهش که گرفت رو به روۍ مجتبے .. یه نگاه بهش انداختو :_این دفتر خاطرات یکے از شهداییه که اینجا هستن .. اما خب به دلیل اینکه هویتشون معلوم نبود ، من هم نمیدونم این رفیق ما در کدوم یکے از این قبر هاست .. اما از همون اوایل سال هایے که آوردنشون این مزار بدجورۍ حالمو عوض کرد .. حس میکنم این همون کسیه که این دفترو بهم داده .. بابا جان ، میخوام هدیه بدمش به تو .. به نظر میاد جوون مومنی باشے .. ! کارت چیه ؟.. مجتبے یه نگاه بهم انداختو :+فعلا دانشجوام .. اما کارم چیز دیگه ایه .. اون آقا سوالے نگاش کرد که آقامون سرشو انداخت پایینو :_راستش بهمون میگن مدافع حرم ..! تو سپاه کار میکنم .. لبخندۍ از سر رضایت زد و گفت :_ان شاءالله به هدف و آرزویے که دارۍ میرسے .. یه نگاه به من انداختو :_شما هم انقدر سخت نگیر به این پسرمون .. سنگ نندازید جلو پاشون .. دستام شروع کردن به لرزیدن ، این آقا کے بود ؟ کے بود که از همه چیز خبر داشت ؟! ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از پشـت‌جبــهہ
••|کـانال‌دختــ🧕🏻ـران‌زینبـــ♥️ـے|•• لینک ناشناس بروز شده ..🌿 حرفی‌داشتیددرخدمتم ↯🌸 payamenashenas.ir/Hova https://harfeto.timefriend.net/16555490256568 جوابش رو اینجا ببین '♥️😌' ↯ @jebhe00
به‌نام‌خدای‌دلتنگ‌ها♥️
قبل‌فعالیت‌ڪانال‌یه‌چند‌،دقیقہ‌بیشتر‌ طول‌نمیکشہ‌بجاش‌بہ‌حرف‌رهبرت‌ احترام‌گذاشتے‌رفیق🙂🌱 ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 با زور نمیشه هیچ دختری رو به حجاب تشویق کرد... 🎙 | ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•👨🏻‍💼👀🧕🏻• حدیث نگاه به نامحرم ..❗️ از زبان علامه استاد شھید مطهری🌱🎈 ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
! طرف‌تا یک‌و نیم‌شب‌بیداره ڪه‍ بگہ‌ساعت: به‌وقت‌حاج‌قاسم🙂💔 بعد واسہ همین، نماز صبحش ‌‌... قضا میشہ!!😐 اینہ راہ سردار سلیمانے ؟ بزرگوار! دارے اشتباهـ میریا!😑 ′′! ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿