معلم گفت:ضمایررانامببر.
گفتم:من،من،من...
گفت:پسبقیہچہشدند!؟
گفتم:همہرفتندڪربلا..
[فقطمنجاماندهام...💔🖐🏻]~
-)انامـجنوטּالحـسینــ
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 #انگیزشی🌼🌿 』
مهم نیسٺ زمین بخوࢪۍ🤕
مهم اینه که بلند بشۍ🌸
و قوۍ ٺࢪ از قبل به ࢪاهت ادامه بدۍ🏃♂
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
اینجانب دکتر خالصی از پذیرش بیماران بدحجاب (موهای بیرون، جوراب کوتاه، شلوار کوتاه، لباس باز، آستین کوتاه) معذورم. با توجه به اینکه بدحجابی را دشمنان ایران و اسلام در شهر قم بخصوص و در کل کشور دارند رواج می دهند و رهبر ما هم تذکر دادند، نباید بیرون از خانه حجاب رعایت نشود.
آدرس مطب: قم _بلوار امین، کوچه ۸
#الگوی_اسلامی
#پزشک_متعهد_متخصص
#دکتر_خالصی
آتش به اختیار_نهی از منکر _به همین راحتی_به همین خوبی
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
اینجانب دکتر خالصی از پذیرش بیماران بدحجاب (موهای بیرون، جوراب کوتاه، شلوار کوتاه، لباس باز، آستین ک
به همین راحتی میشه امر به معروف و نهی از منکر کرد فقط بستگی به خودت داره ...آره رفیق (:✨
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#بدونتعارف . .
اشکالکــاربچههاۍانقلاباینِکهبراۍخودشون کــارمیکنندوبهکــارمردمکارۍندارن:/
#امربہمعروفونھۍازمنکر
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#صرفاجهتاطلاع
چیزی که در قیامت نمیتوانی از آن دفاع کنی🤷♂
نه بگو🗣
نه بشنو🤫
نه گوش کن👂
نه بنویس✍
#علامهحسنزادهآملی
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
•°
دلم كنار شما خانه در فلك دارد
جواد فاطمه نامت عجب نمك دارد
#شهادتامامجواد💔..
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهیهیچکسداغحرم نبینه:)💔
قشنگه خب خیلی :) ..
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت150
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
از چهره اش کاملا مشخص بود که ..
نگام کردو :_جون من اینجورۍ نباش دیگه ؛ خب ؟
لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نترکه ..
بعد از مکثے گفت :_ عاشقم گر نیستے لطفے بکن نفرت بورز ..
بے تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند ..
اگر هنوز هم راضے نیستے بگو ..!
اینکه براۍ هر مواقعے شعرۍ داشت که بگه خیلے خوب بود ..
اما دل من با این چیزا آروم نمیگرفت ..
وقتے اومد نشست کنارم دیگه نتونستم غرورم رو حفظ کنم ..
زدم زیر گریه ..
چیزۍ نمیگفت ، چون خوب میدونست با صداش حالم بدتر میشه ..
با همه چیزش خاطره داشتم با لبخندش ، با اخماش ، با خنده هاش ، با گریه هاش ..
به خودم امید میدادم ..
مجتبے هم مثل خیلے هاۍ دیگه ؛ قطعا برمیگرده ..
اشکامو پاک کردم سعے کردم خودمو عادۍ نشون بدم که دلش نلرزه ..
که پاهاش سست نشه ..
میدونستم که وقتے بهش استرس وارد بشه یا بهش فشار روحے وارد بشه براۍ دقایقے نمیتونه حرکت کنه ..
به گفته خودش ' هیچ وقت هم پیگیرۍ نکرد ..
بلند شدمو لباساشو از روۍ صندلے برداشتم ..
گرفتم سمتش که آروم از دستم گرفت ، به سختے لبخندۍ زدمو گفتم :+شما آماده شو ، ما بیرون منتظرتیم ..
سرشو آروم تکون داد . .
از اتاق رفتم بیرون ؛ تکیه دادم به در ..
مامان و بابا و حیدر روۍ مبل نشسته بودن
بابا مشغول صحبت با آقاجون بود !..
مامان هم با مائده صحبت میکرد ..
اما حیدر !..
یک غمے تو نگاش بود همینکه در اتاق رو پشت سرم بستم ، همه نگاه ها چرخید سمت من ..¡
لبخند زورکے زدم ..
خواستم برم بشینم پیش مائده که داداش بهم اشاره کرد که بریم بیرون ..
خیلے مودبانه رفتم بیرون ..
همین که درو بست با کلافگے گفت :_ده روز هم از عقدت نگذشته !
میخواۍ زندگیتو خراب کنے ؟!
میخواۍ زندگیتو سیاه کنے ؟!
حداقل صبر میکردۍ یک سال دو سال از زندگیتون بگذره بعد اجازه رفتن بهش میدادۍ خواهر من ..!
+داداش .. تو دیگه نمک نپاش رو زخمم ..
تو دیگه با این حرفات قلبمو به درد نیار ..
فکر میکنے براۍ من راحت بوده !
تو زن ندارۍ ، کسیو ندارۍ که بهت گیر بده چرا میرۍ ماموریت ..
یا چرا دیر میاۍ ..
منم دلم میخواست مثل این تازه عروسا با شوهرم برم بیرون .. سفر ..
اما از همه اینا گذشتم ..
براۍ اینکه حال دل مجتبے خوب باشه ..
من دارم میبینم که روز به روز داره آب میشه ..
دارم میبینم چقدر سختشه که به رفقاش بگه من نمیام شما برین !
منم احساسات دارم ..
منم دلم خوشے میخواد ، اما فدا کردم ..
منتظر میمونم تا برگرده ..
_ولے تو مجبور نبودۍ قبول کنے ..
مگه بهت نگفت بدون اجازه ات نمیره !
اومدم حرفے بزنم که مجتبے در ورودۍ رو باز کردو :_چیزۍ شده ؟
لبخند زدمو :+نه چیزۍ نشده .. آماده شدۍ ؟
سرشو به نشانه تایید تکون دادو اومد بیرون ..
با خروج مجتبے مامان و بابا و مائده و آقاجون اومدن بیرون براۍ خداحافظے !..
هیچ کسے نمیدونست چه حالے دارم ..
هیچ کسے نمیتونست درکم کنه ..¡
ناراحت بودن ، اما نه به اندازه من ..
گریه میکردن ، اما نه مثل من که به سختے جلوۍ خودمو میگرفتم تا صدام درنیاد که نکنه مجتبے اذیت بشه ..
خودمو قوۍ نشون میدادم تا کسے از اقوام از حال دلم باخبر نشن ..
یه گوشه ایستادم ..
مجتبے تک تک همه رو بغل کردو براۍ مدت کمے آروم باهاشون صحبت کرد ..!
وقتے اومد با حیدر خداحافظے کنه ..
حیدر حالش خیلے بد بود ..
از چهره اش مشخص بود که حالو روز خوشے نداره ..
بخاطر موقعیتے هم که داشت فعلا اجازه نداشت که همراهش بره ..
مدت زیادۍ از حرفاشون گذشت ..
هم باهم میخندیدن هم ..
رسید به من ..
لبخندۍ که همیشه رو لبش بود خودنمایے میکرد !
چهره اش خیلے عادۍ بود ، انگار نه انگار اتفاقے افتاده ..
نگام کردو :_...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تلنگر
"بدونتعارف🖐🏼↓"
هیچوقتبخاطرگناهیکهنڪردیخودتو
ازڪسیبهترندون؛شایدهنوزنوبتتو
نرسیده… :)
#خلاصهکهاینجوریاست...🙃
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
یـکے از عمیلیات ها بود که
فرمانده دستور داده بود
شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳
وقت نماز صبح شد
آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم
که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥
ترسیدم😫
نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود
شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن
یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌
😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂
بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...
اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂
وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟
تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂
#طنزجبهه
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بــادابــادامبارک
بہهمہعروسۍعلۍوفاطمه😍💛
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
رفقارأسساعت¹⁸پرداختایتاداریم♥️😍
خبعیدِدیگه..
روزعقدخانمفاطمهزهراۜومولاعلےِ﴿؏﴾🌸
#پرداختایتا..