『 دختࢪاݩ زینبـے 』
'.🌼💛•..
بانـو!
ڪم خـࢪدان مـعٺقدند اگـࢪ حجـاب زن 🧕🏻بࢪداشٺہ شود آنگـاھ زن آزاد اسٺ! لحظہ ا؎ ٺفڪࢪ!چہ ڪسے بہ نـام آزاد؎ دیـواࢪ خانہ اش ࢪا بࢪمیداࢪد؟؟؟
#چادرانه♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#صرفاجھتاطلاع . .
امــامرضامیگھکہ
وقتــۍازدیناخلاقخواستگــارراضۍبودید
بہازدواجبــااونراضۍباشید
وبخاطرفقیربودنشاوراردنکنیــد
#خیلۍحرفہهاتوش!!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از دلتنگےهاۍشبونـہ ..
همه دارن میرن کربلا :)
+آقا؟
ببین کسی از قلم نیوفتاده !
قمر نورانی پیغمبر، فاتح خیبر ...😍🎊
#غدیرخم_مبارڪباد
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت159
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مجتبے خندیدو دست برد سمت راستو یه اسلحه تقریبا خیلے بزرگ آورد جلو دوربین ..
چشام از تعجب درشت شد :+واۍ مجتبے شما اونجا با اینا سر و کار دارین ؟!
زود گذاشت کنارو :_اوهوم ..
+واۍ چقدر خطرناکه !!
اومد یه چیزۍ بگه که یهو قطع شد . .
یه نگاه کلافه اۍ به مائده انداختم که گفت :_احتمالا اینترنت ضعیف بوده ..
نفس عمیقے کشیدمو بلند شدم ..
چادرمو گرفتم تو دستمو رفتم جلو آیینه ..
+مائده ، بلند شو بریم خونه ..
صداشو بلندتر کردو :_برا چے خونه ؟!
دوتایے شام اینجا میمونیم دیگه ..!
نگاه دیگه اۍ به خودم تو آیینه انداختمو برگشتم سر جاۍ قبلے ..
کلافه گفتم :+نه مائده .. احتمالا مجتبے زنگ میزنه تا با آقاجون صحبت کنه .. کلے باهاش حرف دارم ..
شونه اۍ بالا انداختو بلند شد ..!
بعد از آماده شدن مائده ؛ در خونه رو قفل کردیمو راهے شدیم ..
آروم کنار خیابون قدم میزدیم ..
بعد از کلے خرید و رسیدگے به کارهاۍ عقب مونده دو ساعتے طول کشید که رسیدیم خونه ..
کلید انداختم رو در و بازش کردم ..
مائده اول وارد شد ، بعد از ورودش به حیاط داخل شدمو درو بستم ..
مائده چادرش رو داخل حیاط بزرگ خونه درآورد و نشست رو پله ..
خرید هارو همونجا جلو پام گذاشتمو چند قدمے جلوتر رفتم که دیدم صداۍ آیفون بلند شد ..
مائده خواست بره تو خونه و درو باز کنه که بهش اشاره کردم :+من بازش میکنم ..
چادرم رو ، رو سرم سفت تر کردمو درو باز کردم ..
رضا بود !
دوست مجتبے ¡
اینجا چیکار میکرد ..
_سلام خانمِ عب..!
با سلام کردن جونشو نجات دادم ..
+سلام آقا رضا ، بفرمایید ..!
مشکلے به وجود اومده ؟!
مِن مِن کنان سعے داشت یه چیزایے بگه ..
استرس گرفتم ..
نکنه اتفاقے افتاده باشه ؟!
+آقا رضا ! چیشده ؟!
_راستش .. راستش نمیخوام نگرانتون کنم .. اما ، شما از حیدر خبرۍ دارید ؟!
با صداۍ خش دار و نگران گفتم :+حیدر ! مگه چیشده ؟
_نه نه چیزۍ نشده .. از صبح نیست .. یه چیزایے بهم میگفت دیشب .. از اینکه میخواد بره و از این حرفا ..
با تعجب گفتم :+کجا بره ؟!
_اینکه ، .. بره سوریه .. پیش مجتبے ..!
سوریه !
یعنے حیدر هم رفته ؟!
کِے رفته .. چه بےخبر ؟!
زودۍ دست بردم سمت کیفم و گوشیمو درآوردم ..
شماره حیدر رو گرفتم که میگفت در دسترس نمیباشد !
یعنے قبل رفتن نباید یه چند دقیقه میومد تا ببینمش بعد بره ! . .
سرمو بلند کردم که دیدم مائده از پشت در حیاط رو کامل باز کردو :_آیـه چیشده !
یه نگاه به رو به رو که آقا رضا وایستاده بودن انداختو :_سلام ..
بعد از سلام و احوال پرسے کوتاهش سوالے نگام کرد که گفتم :+رفتیم داخل برات توضیح میدم ..
اومدم ازش خداحافظے کنم که با شک گفت :_از مجتبے چے !..
از اونم خبرۍ ندارید ؟!
ایندفعه دیگه حس میکردم قلبم داره از جاش در میاد ..
شکسته گفتم :+حدودا دو سه ساعت پیش باهاش صحبت کردم ..
مگه چیزۍ شده ؟!
_نه آخه هر چے باهاش تماس میگیرم جواب نمیده .. یا اگر هم وصل میشه کسے دیگه اۍ صحبت میکنه و میگه ...
چشامو رو هم گذاشتمو منتظر ادامه صحبت هاش بودم :_میگه کار داره و نمیتونه جواب بده ..
+جاۍ نگرانے نیست ، من باهاشون تصویرۍ صحبت کردم .. الحمدالله حالشون خوب بود ..!
یه خداروشکر زیر لب گفت که گفتم :+ممنونم از اینکه بهمون اطلاع دادین .. خدانگهدار ..
بدون اینکه منتظر صحبتش باشم رفتیم داخل و درو بستم ..
به در تکیه دادمو گوشیمو سفت گرفتم تو دستم ..
مائده هم که فقط منتظر بود براش توضیح بدم ..
نفسمو رها کردمو بدون هیچ مقدمه چینے گفتم :+حیدر رفته سوریه ..
_چے ؟
درست سر جام ایستادمو :+میگم حیدر رفته سوریه ..
گیج و گنگ نگام میکرد که سرمو به نشانه سوالے تکون دادم ..
به خودش اومدو رفت تو خونه ..
خواستم از پله ها برم بالا که حس کردم سرم گیج میره که یهو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت فاطمه(س) الگوی ماست🧡:)
#حجاب
روزینبودکهلاکنزنم...
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه با این دید به اتفاقات اخیر و مشکلات الان جامعه نگاه کنید؛ قطعا تحمل کردنشون آسون تر میشه🙂🌱
#استاد_شجاعے
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
<🌿🤍>
•
•
هیـچوقت
توزندگیتونهیـچچیزیتونرو
بابقیـهمقایسـهنکنیـد🚫
چهوضـعزندگیتون
چهشغلیاتحصیلاتتون
اولینقیـاسکننـدهیدنیا
شیـطانبود!
آتشراباخاکمقایسـهکرد!-'🌱
•
•
✉🔗͜͡📖¦↫ #تلنگر
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
-خندهڪنانمیروند،روزجزادربهشت
هرڪهبهدنیاکندگریهبرایحسین!)♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•.🌸🌱.•
『تَخَیَّل أنَّ الله بِعَظِمَتِہ یُحِبُّڪ』
°فڪرشو بڪنـ↓
°خُدا با این عظمتشـ
°تو رو دوست دارھ ...!♥️:)
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#پروفایل_دخترانه✨
#چادری🌿
چـادࢪ یعنـےداشـتن آࢪامش🍃
یعنـے بدانی یک سپࢪ داری✨
کھ از جـنس فاطمـہ است😌✋🏻
تا نپوشے نمیفهمی حالم ࢪو :)♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
[♥️•🌸]
رفقا چیزۍ به روز اعلام نتایج نرسیده لطفا همین الان گوشے هاتون رو بردارید و با شماره گیرۍ کد ↯
*780*310#
راۍ خودتون رو براۍ آقاۍ احسان یاسین ثبت کنید ..
یه تقلب کوچیک😉⇩
میتونید با چند تا گوشے بهشون راۍ بدید که ان شاءالله مقام اول رو به دست بیارن ..
من که با شش تا شماره دادم ..
شما چند تا !°😁
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهیهیچکسداغحرم نبینه:)💔
قشنگه خب خیلی :) ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای قرائتی : دخترِ میگه
این دو سانت موی منو ول کن 😜
#طنز_حلال
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
[♥️•🌸]
رفقا چیزۍ به روز اعلام نتایج نرسیده لطفا همین الان گوشے هاتون رو بردارید و با شماره گیرۍ کد ↯
*780*310#
راۍ خودتون رو براۍ آقاۍ احسان یاسین ثبت کنید ..
یه تقلب کوچیک😉⇩
میتونید با چند تا گوشے بهشون راۍ بدید که ان شاءالله مقام اول رو به دست بیارن ..
من که با شش تا شماره دادم ..
شما چند تا !°😁
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی ابن ابی طالب فقط سر را تکان می داد!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت160
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
نفسمو رها کردمو بدون هیچ مقدمه چینے گفتم :+حیدر رفته سوریه ..
_چے ؟
درست سر جام ایستادمو :+میگم حیدر رفته سوریه ..
به خودش اومدو رفت تو خونه ..
خواستم از پله ها برم بالا که حس کردم سرم گیج میره که ناگهان خوردم زمینو پشت هم چند تا پله رو تو همون حالت تا زمین طے کردم ..
با صداۍ بلند مائده که میگفت :_یا امام حسین ..
سرمو بلند کردم که احساس کردم دارم بالا میارم ..
همونجا دراز کشیدم که صداۍ نزدیک شدم پاۍ مائده میومد ..
نشست کنارمو پشت هم اسممو صدا میزد ..
دستمو به نشانه اینکه حالم خوبه بلند کردم ؛ اما جون نداشتم حرف بزنم ..
این چند مدت فشار زیادۍ بهم وارد شده بود ..
و من با این سنم واقعا طاقت نداشتم !
بعد از اینکه حالم بهتر شد ، یه نگاه به چهره نگران و پر از اضطراب مائده انداختمو لبخندۍ زدم تا خیالش راحت بشه ..
با کمکش بلند شدمو آروم آروم از پله ها رفتم بالا ..
مستقیم رفتم اتاق مجتبے ..
و به صدا زدن هاۍ مکرر مائده توجهے نکردم ..¡
دراز کشیدم رو تختش ..
دقایق زیادۍ طول نکشیده بود که خوابم برد ..
…
وقتے بیدار شدم هوا کاملا تاریک بود ..
چشامو کامل باز کردم که دیدم یه نفر تو چهارچوب در وایستاده ..
دقت که کردم دیدم آقاجونِ ..
لبخندۍ زدمو خودمو جمع و جور کردم ..
_سلام دخترم ، خوبے ؟!
+سلام آقاجون ، به خوبے شما .. ممنون
اومد نشست رو صندلے که رو به روم بود ..
_مائده برام گفت که حالت بد شد ، میخواۍ بریم دکتر باباجان !
تلخندۍ زدمو :+نه آقاجون ، من خوبم ..
فقط یه لحظه سرم گیج رفت ..
زل زد تو چشام که باعث شد یه نگاهے به خودم بندازم ..
بدون حرفے بلند شدو رفت ..
مبهوت به رفتنشون نگاه کردم که با خروج آقاجون مائده وارد شد ..
نشست رو همون صندلے . .
لبشو به دندون گرفتو :_میگم آیـه !..
همونطور که بلند میشدم :+هوم .؟.
_میخواۍ بریم یه سونوگرافے بدۍ !
چشام درشت شدو نشستم رو تخت :+چیکار کنم ؟!
_سونوگرافے ..
+سونوگرافے برا چے ؟
سرخ شدو حرفے نزد ..
خیره شدم بهش و سرمو تکون دادم :+مائده .. میگم سونوگرافے برا چے ؟
_ببین هول نشیا .. ولے دقیقا تمام حالت کسایے رو دارۍ که .. که یه نےنے کوچولو تو راه دارن ..
سعے میکردم جلو خندم رو بگیرم ..
بلند شدم که اصلا دست خودم نبود ، زدم زیر خنده ..
+چے میگے تو ..
بهت زده نگام کردو :_چرا میخندۍ ؟
+شوخے میکنے دیگه آره ؟!
_نه خیلیم جدۍ دارم میگم ..
دست گذاشتم رو دهنم تا صداۍ خندم بلند نشه . .
چه خوش خیال بودن !..
بچه کجا بود ..
تخت رو ردیف کردمو :+بلند شو ، فکر کنم خواب دیدۍ ..
شام چے درست کنم ؟!
کلافه بلند شدو شونه اۍ بالا انداخت :_نمیدونم ؛ تو چیزۍ هوس نکردۍ ؟!
خندیدمو رو کردم سمت سقف :+خدایا خودت نجاتم بده ، از دست این خواهر شوهر ..
چپ چپ نگاش کردم که خندید . .
رفتم تو آشپزخونه و دست به کار شدم این چند روز تا مجتبے برگرده خوب بود که خودمو با اینجور کارها سرگرم کنم ..
بعد از درست کردن غذا رفتم سر وقت گوشیم ..
یه پیامک از طرف مجتبے داشتم ..!
قلبم شروع کرد به مرتب زدن . .
سریع رفتمو بازش کردم نوشته بود《سلام عزیز دل مجتبے .. من شاید تا روزۍ که قراره برگردم نتونم باهات تماس بگیرم یا حتے پیام بدم !
احتمالا تا سه روز دیگه ایرانم ..
حیدر هم قراره برسه پیش من ..
ما باهم میایم ، انقدر هم بےقرارۍ نکن خانم من ..
مواظب خودت هم باش ..
یاعلےمدد》
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •