• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت161
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
سریع رفتم و پیام رو بازش کردم ، نوشته بود《سلام عزیز دل مجتبے .. من شاید تا روزۍ که قراره برگردم نتونم باهات تماس بگیرم یا حتے پیام بدم !
احتمالا تا سه روز دیگه ایرانم ..
حیدر هم قراره برسه پیش من ..
ما باهم میایم ، انقدر هم بےقرارۍ نکن خانم من ..
مواظب خودت هم باش ..
یاعلےمدد》
لبخندۍ زدمو گوشے رو خاموش کردم ..
رفتم سراغ پنجره اۍ که تقریبا کنار تخت بود و دید کاملے به حیاط خونه داشت . .
هر بار لحظه ورود مجتبے از این در به خونه رو تصور میکردمو از خوشحالےِ اینکه تا سه روز دیگه میبینمش تو پوست خودم نمیگنجیدم ..
محو تاریکےِ مطلق حیاط بودم که مائده از پشت صدام زد
_عزیزم بیا شام ..
برگشتمو لبخندۍ زدم :+باشه الان میام ..
سر سفره ؛ نگاه هاۍ پشت هم آقاجون و مائده اذیتم میکرد !
براۍ اینکه نجات پیدا کنم گفتم :+راستے آقاجون ..
مجتبے پیام داده که احتمالا تا سه روز دیگه میرسه ¡
_چشمت روشن دخترم ..
آروم لب زدم :+ممنون ..
…
انقدر خوشحال بودم که یک جا نمیتونستم وایستم .!
مجتبے تا یک ساعت دیگه پروازش مینشست ..
بابا اینا و تقریبا کل خانواده مجتبے اینا منتظر بودن که برسه ..!
منم که چادر به سر طول اتاق رو طے میکردمو دستامو تو هم جمع میکردم ..
در کنار خوشحال بودنم حس و حال عجیبے داشتم . .
هم دلشوره هم ..
حدود دو ساعت پیش رفتم خونه خودمون و اونجورۍ که مجتبے دوست داشت درستش کردم ..
پرچم هاۍ یازهرا رو روۍ پرده خونه ها چسبوندم توۍ اتاق عکسایے که انداخته بودیم رو گذاشتمو گلبرگ هایے رو ریختم تا یه روحے بگیره ..
از اتاق رفتم بیرون که مائده رو با لب خندون دیدم ..
رفتم سمتش که گفت :_نگاش کن توروخدا ..
دارۍ میمیرۍ دختر ..
خندیدمو :+خیلے هم خوبم .. از این بهتر نمیشم ..
خندیدو :_راستے داداشت داره با بابات صحبت میکنه ..
احتمالا رسیدن ایران ..!
چشام درشت شدو :+واقعا ؟!
سرشو به نشانه تایید تکون داد که رفتم تو اتاقو کادویے که براۍ مجتبے خریده بودن رو از تو کمد برداشتم ..
چفیه و انگشترۍ که خیلے دوستش داشت ¡..
قبل رفتنش به سوریه میگفت بعد از اینکه اومدم حتما برا خودمو و خانمم سِتِشو میخرم ..!
گذاشتم تو جعبه کادو و گذاشمتش نزدیکے تا یادم باشه و همون اول بدم بهش ..
دوباره رفتم بیرون که دیدم همه نگاه ها چرخیده سمت من ..!
یه نگاه به جمع انداختمو رفتم سمت بابام که دیدم داره خیلے آروم گریه میکنه !..
ته دلم خالے شد و با ترس و استرس با صداۍ تقریبا بلند گفتم :+بابا چیشده ؟!
نگام کردو یه نگاه نگران به مامان ..
مامان هم بلند شدو رفت تو حیاط ..!
به رفتنش نگاه کردم ..
مبهوت به بابا نگاه میکردم که ببینم چیشده ..
نشستم رو زمینو :+بابا میگم چیشده ؟!
مِن مِن کنان گفت :_چیزۍ نشده باباجون .. یکے از فامیلاۍ مامانت فوت کرده . .
نفس عمیقے کشیدمو :+خب کے ؟..
بابا اومد حرفے بزنه که مائده صدام زد ..
_آیـه بیا گوشیت داره زنگ میخوره ..
زودۍ بلند شدمو به هواۍ اینکه مجتباست دویدم سمت گوشیم ..
اما خب زهره بود !..
وصلش کردمو :+سلام زهره جونم
_سلام عزیز دلم .. همسرت برگشته ؟!
+احتمالا آره ، تا برسه که میمیرمو زنده میشم حالا شاید رفتم فرودگاه ..
_اوهوم باشه ؛ باز باهات تماس میگیرم ..
لبخندۍ زدمو بعد از خداحافظے قطع کردم ..
چادر مشکیم رو سرم کردمو کادو رو گرفتم تو دستمو کیفم رو انداختم رو دوشم ..
از اتاق رفتم بیرون ، خواستم برم که بابام اومد سمتم :_آیـه کجا برۍ ؟!
+دارم میرم فرودگاه ..
_براۍ چے .. خب .. خب الان میرسن دیگه ..
+نه من طاقت ندارم وایستم میخوام برم اونجا ..
بابا اومد حرفے بزنه که :+ببخشید ، خداحافظ ..
زودۍ از خونه زدم بیرون و با گرفتن یه آژانس نفس راحتے کشیدم ..
تو راه انقدر ذوق داشتم که براۍ چند دقیقه صدا زدن هاۍ مکرر راننده رو متوجه نشدم ..!
به خودم اومدمو :+بله !
_همینجا نگه دارم یا برم داخل !..
یه نگاه به بیرون انداختم ..
رسیدیم !..
چه زود ..
+خیلے ممنون ؛ همینجا خوبه ..
هزینه رو پرداخت کردمو پیاده شدم ..
نفس عمیقے کشیدمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_باز یه کربلا بده :)💔..
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
◸🔗🌿◿
خواهرمـ
چادرامانٺحضرتزهرابراےتوسٺ
📓↫#حجاب🧕🏻
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
~🕊
حواستون باشه
وقتی دم از شهدا میزنی !
همه تو رو با شهدا میشناسند ؛
اگه خطا کنی
پای شهدا هم وسطه
پس مسئولیت داری !..
#تلنگࢪ💥
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#حرفحساب🖇
ــــــــــ
زرنگباشیم‼️
وقتیمیخوایمبهکسیکادوبدیم!
ــیهجانمازکوچیک ..
ــیهتسبیح ..
ــیهکتاب ..
وخلاصهازاینجورچیزاییکهباهاشون
کارخیرمیشهکردهدیهبدیم😎..
اینجوریتاهروقتکهبااونجانماز؛نمازبخونه ..
بااونتسبیحذکربگه!-
وازاونکتاببخونهواستفادهکنه ..
یاهروسیلهیدیگهکهباهاشکارخیرکنہ
برایماهمخیرحسابمیشه!😋
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
بِھتَرینبِرنـد،بَھتَرینپوشـش،اَزآنِمن
اَسـت،چِهبِرندوپوشِشۍبِھتراَز
چآدُرمادَرِحُسِینبنِعَلۍシ!♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
●|خیـٰاط،هرکوکۍ🧶✂️
●|کہبہپاےچـٰادࢪمزد🌱
●|گویۍدلمهم🥺
●|بادلزهراۜ گࢪهخوࢪد...!🤞🏼♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از پشـتجبــهہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
رفقا دیشبِ .. با حضور آقاۍ ابوذر روحے 🌸..
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#بدونشوخی🖐🏼
یروزبرااینکهبیندوتاقبیلهجنگنشه ، زنهمیدوئهمیرهچادرشوازسرشدرمیاره
اونجامرداسراشونومیندازنپائینهرکدوم
ازیهوریمیرنواینجوریجنگتموممیشه ..
الانبرااینکهزنهشالهروازپسکلهبیارهلااقل
تافرقسرشدعواراهمیوفته !
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از دلتنگےهاۍشبونـہ ..
اگهدستخودمبود
میومدمودیگهبرنمیگشتم:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجابمن،بهخودممربوطه!!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
●|ازتنهایینترس،بآخودت🔬🍓
●|بآشوازتنهاییخودت⛅️🌱
●|کلیلذتببروبخند^.^🚙🌸
●|توخدارودارۍ:)♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
گفتم:آدمهاچنددستہاند؟
گفت:دودستہ . . .
یامۍمیرند؛یا شہید مۍشوند(:💔✋🏿!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت162
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تو راه انقدر ذوق داشتم که براۍ چند دقیقه صدا زدن هاۍ مکرر راننده رو متوجه نشدم ..!
به خودم اومدمو :+بله !
_همینجا نگه دارم یا برم داخل !..
رسیدیم !..
+خیلے ممنون ؛ همینجا خوبه ..
هزینه رو پرداخت کردمو پیاده شدم ..
نفس عمیقے کشیدمو خواستم برم که یادم افتاد یک چیز خیلے مهم رو نخریدم ..
چیزۍ که هم من و هم مجتبے عاشقش بودیم ..!
گل نرگس :) ..
اگر میخواستم برگردم ، حتما دیر میشد .!
بیخیال شدمو وارد محوطه شدم ..
خیلے بزرگ بود ¡
وارد بخش اصلے شدم که دیدم تقریبا بیست یا سی متر اون طرف تر خیلے جمع هستن !
رفتم سمت جایے که چند نفرۍ ایستاده بودن ؛ از لباس پوشیدنشون احساس کردم از کارکنان اینجا هستن ..
آروم گفتم :+ببخشید خانم ..
برگشتو لبخندۍ زد :_بفرمایید ، درخدمتم ..!
کیفم رو یکم جا به جا کردمو :+ببخشید پرواز سوریه به ایران کے مینشینه ؟
یه نگاه به فرم داخل دستش انداختو :_پروازشون نشستِ ، فقط به نظر میاد مشکلے به وجود اومده که شاید یه نیم ساعت دیگه ؛ مسافر ها پیاده بشن ..
لبخندۍ زدمو :+خیلے ممنونم از شما ..
_خواهش میکنم . .
اومدم برم بین اون جمعیت تا ببینم چه خبره که دیدم یه دختر خانم کم سنے گل نرگس به دست داره از اینجا خارج میشه ..
چشمام برقے زدو رفتم سمتش :+ببخشید خانم ..
ایستاد ، یه نگاه به گل توۍ دستش انداختمو ..
+ببخشید هزینه همه این گل ها چقدر میشه ؟..
هر چقدر بخواید میدم فقط ..
گل هارو یه نگاه کردو :_اینا ؟!
سرمو به نشانه تایید تکون دادمو با تردید ادامه دادم :
+همسرم قراره از سوریه برسه ایران .. یعنے رسیده ''
عاشق گل نرگسه .. اومدنے هم کلا یادم رفته که براش بخرم ..
میدونم درست نیست .. اما هر چقدر که ..
لبخندۍ زدو گل هارو گرفت سمتم :_این چه حرفیه عزیزم ، بفرمایید ..
یه نگاه انداختم به دستش :+خب .. هزینه اش چط..
نزاشت ادامه بدم :_قابلتو نداره .. مگه قیمتش چنده که من بخوام از شما بگیرم !..
لبخندۍ زدمو آروم برداشتم :+خیلے ممنونم از شما ..
سرشو تکون دادو رفت ..
یه مقدار پول از کیفم برداشتمو انداختم تو صندوقے که این دور و اطراف بود ..
اینم از هزینه گل نرگس ¡..
حداقل خیالم راحته رایگان نگرفتمش ..
چادرمو سفت تر گرفتمو به طرف جمعیت حرکت کردم ..
وقتے رسیدم هیچے مشخص نبود !
رو انگشت پاهام ایستادم تا کامل بتونم ببینم ..
خیلے تلاش میکردم تا ببینم چه خبره که یه خانمے از پشت صدام زد ..
_خانم ..
کلافه برگشتمو :+بفرمایید !
یه نگاه به سر تا پام انداختو :_میخواید برید جلو ؟
یه نگاه به پشت انداختم که ببینم با منه یا نه !..
+خانم با من هستین ؟!
سرشو به نشانه تایید تکون داد که گفتم :+خب آره ..
اصلا اون جلو چه خبره ؟!
دستمو گرفت که شوکه شدم ..
آروم قدم برداشتو ادامه داد :_شهید آوردن . .
چشام درشت شدو :+واقعا ؟!
_آره .. بیا بریم ..
تعجب کردم ، اصلا این خانم کیه ..؟
منو درست برد کنار شهید ..
افراد زیادۍ دورش نشسته بودن ، رفتمو نشستم کنار تابوت ..
سرمو گذاشتم رو تابوت و زیر لب یه چیزایے رو زمزمه میکردم ..
رو به شهید گفتم چقدر خوبه که اومدم اینجا ..
چون تونستم یه بار دیگه با یکے از شهدا صحبت کنم !..
این چند روز خیلے خوشحال بودم ..
فقط بخاطر اینکه میدونستم همسرم قراره برسه اینجا ..
نفس عمیقے کشیدمو ..
دوباره رو بهش گفتم ..
چقدر حس آرامش دارۍ ؟!
چرا حس میکنم هیچ غم و دردۍ تو دلم نیست !
یه نگاه به گل هاۍ تو دستم انداختمو لبخندۍ زدم
ببخشید .. نمیتونم بدمش به تو ..
قراره بدم به کسے که چند وقتیه ازش دورمو دلم براش یه ذره شده ..
اما قول میدم حتما حتما اسمتو از یکے بپرسمو از فردا همراه با همسرم سعی کنم هر هفته بیایم سر مزارت ..
با یه دسته ، گلِ نرگس ..
خب !...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
منبھآمـٰارزمـینمشڪوڪم؛اگراینشهـرپرازآدمهـٰاست،
پسچرـٰایوسفزهرـٰاتنهـآست؟!💔
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿