⌈• •اللهِخٻليخـۅبمآنـ🍃"'
↵بٻمـٰآرڍلَمـ . .♡
|قبـ ـۅڶ؛
گفٺنِحاجٺ🤲🏼
|ڪہعٻبنیسـ :)
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت169
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مامان گفت :_عزیز دلم چرا اینجورۍ میکنے !
گریه کن .. انقدر نریز تو خودت قربونت برم . .
داغون میشے ..
با بغض نگاش کردم ..
دندونام محکم به هم چسبیده بود ، احساس میکردم تا چند دقیقه دیگه دندونام خورد میشن .!
ناۍ حرف زدن نداشتم ..
ثانیهۍ زیادۍ طول نکشید ..
قلبم طاقت این همه غرور و شجاعت رو نداشت ..
من کجا و . .
مائده نگام میکرد که با هق هق رفتم تو بغلش ..
با صداۍ خش دارش گفت :_گریه کن عزیزم . . گریه کن ..
…
امروز روز خیلے بدۍ بود ..
بدترین و سخت ترین روز زندگیم ..!
با کمک مائده نشستم رو مبل ..
آقاجون بابا مامان داداش و مائده ¡
همه حالشون خراب بود ، هر کدوم بعد از خاک کردن مجتبے یه وضعے داشتن ..
سعے میکردن جلوۍ من گریه نکنن
اما بچه نبودم ؛ میدونستم داره چے بهشون میگذره ..
سرمو تکیه دادم به مبل پشت سرم ..
چند دقیقه اۍ چشامو بستم ..
دوست نداشتم فکر کنن من باعث این اتفاق شدم !
چون همه از چشم من میدیدن ..
تو گلزار شهدا کنایه هاۍ دور و اطراف رو به خوبے میشنیدم . .
اینکه خودش قبول کرده و اجازه داده !..
اینا تحمل کردنش سخت تر از درک کردن شهادت مجتباست ..
تو افکار غرق بودم که احساس کردم حالم بهم خورده . .
با سرعت بلند شدمو رفتم سمت روشویے ..
مائده و مامان با نگران اومدن سمتم ..
مائده اومد کنارم :_چیشد ! خوبے ؟!
لبخندۍ زدم :+آره خوبم ، فکر کنم براۍ خستگیه ..
من میرم یکم بخوابم . .
از کنارش رد شدمو خواستم برم تو اتاق مجتبے که داداش گفت :_آیـه .. میخواۍ بریم دکتر ؟!
برگشتم طرفش :+نه گفتم که خوبم ..
رفتم تو اتاق . .
از اینکه بعد از این اتفاقات بیشتر بهم توجه میکردن بیزار بودم !..
خواستم برم یکم استراحت کنم که دیدم چفیه و یک انگشترۍ روۍ میزِ ..
رفتم سمتش .. انگشترۍ بود که مجتبے براۍ عقدمون خریده بود !
انگشتر دُر نجف !
اشک توۍ چشام جمع شد . .
یه نگاه به انگشتر توۍ دست خودم انداختم ..
دستے روش کشیدم ..
یکم اونورتر لباسایے که قبل رفتن پوشید بود . .
رفتم نشستم رو زمین گرفتمشون تو بغلم . !
چه بوۍ خوبے میده آقا ..
نگفتے شاید دق کنم !
ببین فقط وسایلتو برام آوردن ..
نگاه کن چقدر شکسته تر از قبل شدم !..
شب بدون خوردن شام خوابیدم ..
و به اصرار هاۍ داداش توجهے نکردم . .
دست خودم نبود ..
دلم تنهایے میخواست ، جایے که خودم باشمو خدا و ...
اولین شبے بود که . .
دیگه مجتبایے وجود نداشت !..
جسمے وجود نداشت که دست بکشه رو صورتم ..
که دستامو بگیره ..
صبح با چشمایے که مثل روز قبل سخت میدید بلند شدم . .
نگاهے به ساعت گوشیم انداختم ..
¹¹ رو نشون میداد ..¡
چقدر زیاد خوابیدم !
بلند شدم ، صداۍ بعضے از افراد از توۍ خونه میومد ..
انتظارش رو داشتم این به بعد خیلیا در این خونه رو بزنن و براۍ دلدارۍ دادن و آروم کردن خانواده بیان . .
اما نه انقدر زود ..
چادرم رو انداختم رو سرم ..
درو باز کردمو رفتم بیرون . .
از فامیلاۍ دور مجتبے تا فامیلاۍ نزدیکشون ..
تک به تک اومدن سمتمو بغلم کردن ..!
حتے بعضیاشون رو نمیشناختم ..
بعد چطور منو میشناختنو میخواستن آرومم کنن !..
رفتم تو آشپزخونه که دیدم داداش دم وایستاده و منتظره که چایے رو ببره ..
مائده و مامان هم مشغول ریختن چایے بودن ..!
حیدر با دیدنم لبخند زورکے زدو :_بیدار شدۍ !
چقدر دیر ، خوابالو ..
به شوخے مجبوریش لبخند زدمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
یاامامرضا(ع)💞
منمیکدلتنگحرمتو🥀
کمکممیکنی✨!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
خواهـرم✨
محجوب بـٰاش و باتقـٰوا🌱🔗
ڪه شماييد ڪه دشمن را با چـٰادر
سيـٰاهتان و تقوايتـٰان مۍڪُشيد💛🌻
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تلنگرانـــــه ⚠️
آرهرفیق✋🏽
بعضےوقتاخیلےزوددیرمیشہ
یہجاخوندم🚶🏻♀💔
نوشتہبودشیطانمیگہ
منکاریمیکنمکہآدمادࢪ
حسرتِگذشتشون
الانشونمازدستبدن🖐🏻
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
دردهازیادهست
ولـےیهـخداےبزرگترازهمشونداریم🌹'!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
ولـیایندنیـالـذتعکـاسبودنتـوسـالهایِ
اولِانقـلابروبهمـنبـدهکاره . . .🚶🏿♂
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
04 سیاحت غرب.mp3
25.66M
داستانصوتے📢
سیــاحت غـرب 💔..
#قسمتچهارم
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تلنگر
-میگفت..
دعاکنیدبهعشقِامامزماندچاربشید!
مابهاندازهاۍکهامامزمانرادوستداریم
گناهنمیکنیم..
اگردردامامزمانبهجونمونبیوفتهدیگه
حوصلهگناهکردنهمنداریم..🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تلنگرانه
یقیندارم
اگرگناهوزنداشت!
اگرلباسمانراسیاهمیڪرد!
اگرچینوچروڪصورتمانرا
زیادمیڪرد!
بیشترازاینهاحواسمانبہخودمانبود
گناهقدروحراخمیده!
چهرهبندگۍراسیاه!
وچینوچروڪبہ
پیراهنسعادتمانمےاندازد!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
شهید سید جعفر موسوی -
منافقین او را به اسارت گرفتند ..
صورتش را لگدمال کردند و زنده زنده
پوست از بدنش جدا کردند ..
بعد هم سوزاندند 💔
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از پشـتجبــهہ
چند تا دختر خانم اینجا جمع شدن یه وقت هایے که دلشون گرفته ! 🥀
اگر پیشنهادۍ دارن 🙃
انتقادۍ دارن 🤕
با هم صحبت میکنن ..☺️♥️
@jebhe00
اگر حرفے داشتید درخدمتم' :)✨↯
https://harfeto.timefriend.net/16589213342468
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
:)))
پناه ِبی پناها ! (:
رفیق رو سیاها ! (:
حــســـیـــن ..💔
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت170
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تک به تک اومدن سمتمو بغلم کردن ..!
حتے بعضیاشون رو نمیشناختم ..
بعد چطور منو میشناختنو میخواستن آرومم کنن !..
رفتم تو آشپزخونه که دیدم داداش دم وایستاده و منتظره که چایے رو ببره ..
مائده و مامان هم مشغول ریختن چایے بودن ..!
حیدر با دیدنم لبخند زورکے زدو :_بیدار شدۍ !
چقدر دیر ، خوابالو ..
به شوخے مجبوریش لبخند زدمو ..
وارد شدمو :+کمک نمیخواین ؟!
مائده نگاهے انداختو :_نه عزیزم برو استراحت کن ..
رفتم سمت اجاق گاز و ادامه دادم :+خیلے خوابیدم ..
زیاد استراحت کردم ..
یکم کار کنم خسته شدم بے کار نشستم یه گوشه ..
چیزۍ نگفت که داداش با یالله اومد داخل و سینے چایے رو برداشتو رفت !..
نشستم رو صندلے که داخل آشپزخونه بود ..
داداش با سینے خالے اومدو نشست رو صندلے کناریم ..
خیره شد تو صورتم ..
سرمو تکون دادمو :+هوم ؟!
_هیچے ..
+داداش ..
_جانم ؟!
+میشه منو ببرۍ گلزار شهدا !
رنگ چهره اش عوض شد ، انگار دوست نداشت ببرتم ..
یعنے احتمالا نگران حالم بود !
اما من خوب بودم ..
دلم میخواست یکم با مجتبے خلوت کنم ..
یکم باهاش حرف بزنم ..
به یه جاۍ دیگه خیره شد که گفتم :+داداش !
میبریم دیگه آره ؟!
یکم مکث کردمو بلند شدم :+خب اگه نبرۍ هم .. خودم میرم ..
با این حرفم بلند شدو به سمت خروجے آشپزخونه حرکت کردو :_آماده شو پایین منتظرم ..
لبخندۍ زدمو رفتم تو اتاق مجتبے ..
از اونجایے که بعضے از لباسام اونجا بود عوضشون کردم . .
لباس آقا مجتبے رو پوشیدم ..
چون یه آرامش خاصے رو بهم منتقل میکرد !
که نمیدونستم از چیه ؟!..
…
میدونے چیه .. من عاشقت شدم . .
همون زمان که تو سازمان دیدمت ..
همون موقع که اومدمو خواستم استخدام بشم براۍ کارهاۍ امنیتیتون ..!
همون موقع که بخاطر امنیت یه دختر ایرانے ، براۍ پاک بودنش ؛ هر چند بےحجاب اما جون خودتو به خطر انداختے . .
همون موقع قلبم لرزید ..
اما نمیخواستم باور کنم که . .
نمیخواستم قبول کنم که آیـه اۍ که نگاه به هیچ مرد بے حیایے نمیکرد ، اونایے که براۍ یکے مثل من غش و ضعف میرفتن تا فقط براۍ مدت کمے پیشم باشن ..
آیـه اۍ که بهشون محل نمیزاشت ..
بهشون رو نمیداد ، اما اون زمان قلبش پیش یه کسے گیر کرد که مذهبے بود ..
سر به زیر بود ، غیرت داشت . .
اصلا انگار خواست خدا بوده ..
انگار اون تورو انداخته وسط راه من ، تا من یه تغییرۍ کنم ..
تا من عوض بشم ..
بشم اونجورۍ که اون میخواد . .
خیره به اسم روۍ قبرش انداختم ..
پاسدار شهید مجتبے کرامتے ..
دستے روۍ قبرش کشیدمو گل هاۍ نرگس رو گذاشتم روش ..
آقاۍ خونَم خیلے دوستت دارم ..
بیش از اندازه ..
شاید بیشتر از دنیا که نمیدونم چقدره . .
فقط بدون جات همیشه این گوشه قلبمه ..'
همیشه .. تا آخر عمرم حضورتو ..
محبتتو ، عشق و علاقه اتو حس میکنم ..!
قشنگتـرین موسیقـی دنیـا
یعنے صداۍ تپـشِ قلبِ کسے
ڪه همـه زندگیتـه ...
اما .. نیستے ..
خیره به سنگ قبر بودم که صدایے شنیدم ..
منم خیلے دوستت دارم آیـه ..
برگشتم ..
اما کسے نبود ..
مثل دیوونه ها چشم میچرخوندم تا شاید صاحب صدا رو پیدا کنم اما ..
کسے نبود !
اما صداش آشنا بود ..
صدایے که آرامش بخش زندگیم بود . .
اون صدا ، صداۍ مجتبے بود ..
خندیدم ..
مثل کسے که دیوونه اس . .
پس هستے کنارم ، براۍ همیشه ..
اما کجایے که هیچ چیز قشنگتر از تماشاۍ تو نیست ..🔐'✨ :)
پـایـان
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
•💔🌸•
سید وقتے مداحے میکرد یک سنگینے و وقار خاصے داشت و در ازاۍ مداحے پول هم نمےگرفت !..✨
مےگفت : اگر در ازاۍ مداحے کردنم پول بگیرم چطورۍ فرداۍ قیامت می توانم بگویم براۍ شما خواندم ؟!
مےگویند : خواندۍ پاداشش را گرفتے !
من اصلا ائمه را با پول مقایسه نمےکنم !♥️
#شهیدسیدمجتبیعلمدار
#هرروزباشهدا
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
ا؎ظھـورِتوتمنـٰا؎همہ
العجـلآقـٰابہحـقِفـٰاطمہ...💙!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
♥️🌿 . . .
+میدونی روز قیامت،چی از همه دردناکتره؟!
-اینکه خودِ واقعیت،همـون مخلصه،بیاد وایسه جلوت بگه:
تو قرار بود من بشی!
چیکار کردی با خودت!
باعمرت :)؟💔
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
رفیقـجانـمـ💛🌱
باخندهاتضربانقلبمتغییرمیڪنھـ
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
♥️🌿 . . .
「اگر بدونیـم دوربین خداوند همیشه روشنِ
و روی ما زوم ڪردھ ، شاید در انجام بعضــے
کارامون بیشتر دقت کــنیم..♥️
#حواسمونهست؟!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿