eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترونه♡
رهبرونه💌
✾✨عطر خدا✨✾ و تـآریڪۍ وجـودِ آسمـان را در آغـوش ڪشیـد وماهـ🌙 معنـا پیـدا کــرد … وتــو سیــاهۍ شـبـ🌒را بـہ سـر انداختـۍ شـدۍ مــآهِ چــآڋرت! و دُشمـنـ⚔،مــآه وجودے ِ تـو را نشـانہ رفـت . . . ! آرۍ مشڪۍ رنگِ عشقہ....  همان رنگ چـاڋرت... بـانوۍ محجبہ سرزمینم باید بوسہ زد برنجابت قدم هایۍ👣 ڪه برمیدارۍ…  چهرهٔ معصومانہ ات زیر نقاب چــاڋر ، گنج وجودۍپنهان ڪرده پشت چاڋرت… نجابت صدایت... صلابت گام هایت...  دل رحیمت … رفتار زهرا💚 گونہ ات...   تماماً،بوۍ ❃✨عطــر”خدا “✨❃ مۍ دهد …🙂♥️ ‌‌@dokhtaranzeinabi00
😅✅ اخوۍ ها؎ محترم/:🧔🏻 ایݩ روزا🌿 وقتیےمیخوایم‌واردفضاۍ مجاز؁ بشیم باید یالله‌ بگیمـ:/🙃🖐🏻 عکس‌مادران‌ وهمسران‌ ملت‌ ریخته‌ تو پست‌واستوریا😌❌ لااله‌الا‌الله . . .🤦🏻‍♂ مواظب خودت هستى رفيق🙃؟ ‌‌@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
sᴛᴏʀʏ ″السبیل‌الشهادت‌هوالدّمع″ -راهڪارشهادت‌اشڪه🌱💔:) -قاسم💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 وقتی آقا و خانم تمرین میکنند که بعد از شنیدن خبر شهادت آقا، خانم چه عکس‌العملی نشان بدهند... ‌‌@dokhtaranzeinabi00
✍🏻 توصیه زینب سلیمانی به دختران «حاج قاسم» . . . 🥀🥀🥀 ‌‌@dokhtaranzeinabi00
💚 پشتم گرمـہ بہ تو ڪہ ڪوه ایمانے 😌✌️ پشتم گـرمہ ، به سید خراسانـے 😎🍃 ‌‌@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•چادرم • کار‌خودش‌را‌بلد‌ است...♥️ °•بگذارید‌فقط...✌️↻ •°صحنه ی محشر‌برسد...🌱🙃
جوانے سر نماز براے گناهش در حضور خدا گریه میکند 😔جوانے بخاطر اینکہ دوست نامحرمش جوابش کرده گریہ مےکند.. جوانے تا صبح قرآن میخواند و بہ تفکر میپردازد... 😔جوانے نامہ نامحرمے را تا صبح نگاه میکند و تفکر میکند... جوانی چادرش را محکم میگیرد تا باد شرمگینش نکند... 😔جوانی جلوے باد میرود تا دیگران بہ او بنگرند.. جوانی از چشمانش محافظت میکند که مبادا نامحرمی را ببیند 😔جوانی عمدا به نامحرم نگاه میکند تا به گناه بیفتد جوانی از هم کلام شدن با نامحرم شرم میکند و خجالت میکشد 😔جوانی به دنبال بهانه میگردد تا با نامحرم هم کلام شود جوانے کسے بهش فحش میده , ولی در جوابش میگوید : من روزه ام.. 😔جوانے مادرش را بخاطر دیر آوردن غذا فحش میدهد.. جوانے خونش در دفاع از دین بر زمین خون میریزد... 😔جوانے سر قاچاق مواد مخدر تیر میخورد و خون آلود میمیرد.. جوانی به خاطر حیا و نجابتش وقتی نامحرمی را می بیند روسرس اش را جلو میکشد و با قدم های آرام تری بر میدارد 😔جوانی وقتی نامحرمی را میبیند عمدا موهای خود را پریشان تر میکند و جلب توجه میکند جوانے ریش میگزارد تا سنتے را زنده کند... 😔جوانے ابرو میگیرد تا فتنہ اے را زنده کند.. جوانے دست مادرش را میبوسد 😔جوانے دست روے مادرش بلند میکند... جوانی نصف شب در حال عبادت و راز و نیاز با پروردگارش می باشد 😔جوانی نصف شب در گوشی عکس نامحرم را لایک میکند جوانے پدر پیرش را کول میکند و بہ حج میبرد... 😔جوانے پدرش را کول میکند و به خانه سالمندان میبرد.. و پروردگارمﷻ می فرماید : هرگز اهلــــــ جهنم و اهل بهشــ⭐ــــت یکسان نیستند، اهل بهشــــت رســـ💜ـــتگارانند. ‌‌@dokhtaranzeinabi00
⚠️ ↫ دخترخانوم خوشگل ↬🙎 ↰ اقا پسرخوشتیپ ↱👦 ⇜ لطفا:ڪنار آینہ اتاقت بنویس:⇓😉 👈طورے آرایش ڪن لباس بپوش و تیپ بزن ڪہ،👇 ♥ ♥ نگاهت ڪنہ ✔️🙂 👈نہ مردم ❌
💫💫: 🦋 چادرم را کہ سـر مےکنم آرامشے از جنـس مهربانے سُراغم مے‌آید...🌹🌈 گویے خداست کـہ مــرا در آغوش مهـربانےهایش میکشانـد...🌸✨ ‌‌@dokhtaranzeinabi00
•••💎 حقا که تو از سلسله ی فاطمه ای با خنده ی خود به درد ما خاتمه ‌‌@dokhtaranzeinabi00 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸🖼مسابقه عکاسی دهه فجر🖼📸 شرکت کننده شماره ۱۲ ✅خانم ریحانه نوروزی ارسال آثار در کانال @omidkhansar
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم.😍🙈 یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان... سرم محکم خورد به داشبرد.🤕ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن.🚕🚙🚌روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم: _امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.😬😁 هیچی نگفت... نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.😧😥فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان. آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم: _امین،جان زهرا بلند شو.😨 سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.😢قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود. به من نگاه نمیکرد. ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.🚶یه کم که دور شد،نشست رو زمین. من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه. احتمال دادم بخاطر این باشه که وقتی بخواد بره سوریه من ازش دل بکنم.😔💔 نیم ساعتی گذشت.... پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.😒 دوباره بغضش ترکید... من با تعجب نگاهش میکردم.😟دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.😭گفتم: _چی شده؟ امین،حرف بزن.😭 یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی😠 بلند شد و یه کم دور شد. گیج نگاهش میکردم.😟🙁دلیل رفتارشو نمیفهمیدم. ناراحت گفت: _زهرا..حلالم کن.😞 سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر، گفت:.... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت گفت: _تو خیلی خوبی..😔خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..😞ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.😣😞 عجب!! پس عذاب وجدان داشت...☺️ سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد. بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که بود و عاشقانه دوستش داشتم... جا خورد.😒دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم: _پس همدردیم.☺️ سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم: _درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌 جدی گفتم: _تو که مجبورم نکرده بودی.😊 -ولی اگه من...😔 -اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌 بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم: _درد عشقو دیگه.😉 لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞 -امین😊 -بله😔 باخنده گفتم: _ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟☺️☹️ لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت: _جانم😊 گفتم: _نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟☺️😌 لبخندی زد و گفت: _بریم.😍 اول رفتیم سر مزار مادرش.🍃آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.👣🍃 امین بابغض گفت: _سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.😢میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😒 نشستم کنار امین.گفتم: _سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.☺️ بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.😍✨😍 گفتم:_امین☺️ نگاهم کرد. -جانم😍 لبخند زدم.گفتم: _بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم. -چه قول و قراری؟ -هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉 -باشه. -یه قولی هم بهم بده.😌 -چه قولی؟ -هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.😊☝️ یه کم مکث کرد.گفت: _یه هفته قبلش.؟! بالبخند گفتم: مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!☺️😇 -قبول.😊 -آفرین. رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش. -این چی هست؟👀🎁 -بازش کن.😌 وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش. دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.💍💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد. بلند شد و گفت: _بریم پیش بابام.👣🌷 اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. امین، خیلی سختیه برای من.😔 رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت: _همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁 لبخند زدم و گفتم: _بازش کن.☺️ وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.😌💍 دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم: _بهش دست نزن.😠 باتعجب نگاهم کرد. -مگه مال من نیست؟!!😳 جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.☺️🙈 نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨ بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋 من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺️ بعد شام منو رسوند خونه مون. از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍