eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💞"حکایت جواب دندان شکن" "تاجری" مسافرت میکرد. در بین راه شب در "کاروانسرائی" اقامت نموده برای شام غذائی خواست. "سرایدار" مرغی پخته با سه تخم مرغ آب پز برای او آورد که خورد و به دلیل "خستگی" راه خوابید. بامدادان به موقعی که "قافله" حرکت میکرد سرایدار پیدا نبود که "قیمت غذا" را بگیرد. بعد از سه ماه که تاجر به شهر خود باز میگشت باز شبی را در کاروانسرای اولی به سر برد و باز هم سرایدار شامی مرکب از "مرغی بریان و تخم مرغ" برای او حاضر نمود. چون صبح شد، تاجر سرایدار را خواسته قیمت غذای دو مرتبه را از او پرسید که "دَین" خود را بپردازد. سرایدار پس از چند دقیقه که به دقت با خود حساب کرد از او "مطالبه" هزار دینار نمود. و مخصوصا تذکر داد که خیلی مواظبت کرده است تا "بی اعتدالی" در حساب ننموده باشد. تاجر از شنیدن هزار دینار بهای دو وعده غذا "حیران" شده گفت: گمان دارم که "دیوانه" شده ای که برای دو مرغ و شش تخم مرغ هزار دینار مطالبه مینمائی. سرایدار گفت: غریب است که "با انصافی" که در این موقع به خرچ داده و نخواسته ام تعددی در حق جنابعالی بنمایم مرا دیوانه میخوانند. تاجر گفت: "هزار دینار برای چه به شما داده شود؟ " سرایدار گفت: دقت کنید اگر "ناحساب" گفتم گوش ندهید. "سه ماه قبل" شما در اینجا یک مرغ خوردید اگر این مرغ زنده بود در این مدت نود "تخم" میکرد و این تخم ها هر یک "جوجه ای" میشدند و من به این حساب صاحب هزاران مرغ و جوجه بودم و همه این "منافع" را برای پذیرائی شما از دست دادم و حالا که هزار دینار در مقابل تمام این "خسارات" به اضافه شام شب گذشته شما که تا سه ماه دیگر همین اندازه باعث خسارت من است میخواهم مرا دیوانه میخوانید. "جدال تاجر و سرایدار" توجه قافله را جلب کرد. هر چه سعی کردند "دعوا" را ختم کنند میسر نشد بالاخره قرار شد که به حضور "حاکم شرع" رفته تکلیف را معلوم نمایند. پس از رسیدن به شهر و رفتن به خانه حاکم و ذکر داستان حاکم حق را به سرایدار داده تاجر را "محکوم" به پرداخت هزار دینار نمود. دوستان تاجر به او گفتند: اگر بخواهی جلوی حکم قاضی را بگیری بایستی به "بهلول" متوسل شوی. شاید "راهی" یافته این ضرر را از تو دفع کند. تاجر قبول کرده با جمعی از همراهان به خانه بهلول رفته "قضیه" را شرح دادند. بهلول قول داد که این "شر" را از تاجر "دفع نماید." به شرط آنکه دو صد و پنجاه دینار به "فقرا" بدهد. "تاجر هم قبول کرد." بهلول نزد حاکم رفته و با زحمت او را راضی کرد که این دعوا را "تجدید" نماید و "قرار گذاشتند" دو روز بعد تاجر و همراهان و سرایدار و بهلول و قاضی همه حاضر شده این دعوا را قطع کنند. در روز موعود همه در "دارالمحکمه" حاضر شدند ولی بهلول در ساعت مقرر نیامد. دو ساعت گذشت باز هم نیامد. ناچار حاکم "مستخدم" خود را به سراغش فرستاد که فورا حاضر شود. بهلول پس از یک ساعت "معطل شدن" بالاخره حاضر شد. حاکم با "غضب" تمام رو به او کرده گفت: با آن همه "تمنا و خواهشی" که کردی تا مرافعه را تجدید کنیم، "سبب" اینکه این مردم را سه ساعت معطل کردی چیست؟ بهلول گفت: روستاییان برای بردن "بذر" آمده بودند چون خواستم تدبیری نکنم که محصول سال بعد خوب شود و اگر خودم نبودم گندم را در بی نوبتی میبردند سبب تاًخیر شد. من این مدت ایستادم تا چندین جُوال گندم را "جوشانیده" به آنها بدهم چون "گندم نجوشیده" ناپاک است و محصولش خوب نمیشود. "جوشیده دادم که محصولش پاک و تمیز گردد." حاکم رو به حاضرین کرده گفت: "تقصیر" از او نیست از ما است که کار خود را به دست این آدم "نادان" دادیم که ساعتها ما را معطل کند برای آنکه گندم را جوشانده بر آنها بدهد با اینکه همه میدانند گندم جوشیده "حاصلی" نخواهد داد. بهلول گفت: جناب حاکم با اینکه مرا نادان و خودتان را "عاقل" تصور میکنید از شما میپرسم؛ چطور است که "مرغ بریان" شده تخم کرده سه ماهه "هزاران جوجه" میدهد ولی گندم جوشیده محصول نخواهد داد؟! این جواب "دندان شکن" همه را متعجب کرد و حاکم ناچار حرف بهلول را "تصدیق" نموده و حق را به تاجر داده سرایدار را "محکوم" کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چــــہ‌زیباست😍✨ پرچم‌وطنم‌ایـــــران🇮🇷✌️🏻 ••∫ان‌شاءالله‌برسہ‌بہ‌دست‌حضرت(عج) #دهه_فجر 👥
ارسالی از دوست بزرگوارمون 👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 سالروز بیست و دو بهمن روز پیروزی انقلاب اسلامی مبارک💐
‏دیشب ورق زدم صفحات کتاب را خواندم هزار مرتبه این حرف ناب را: باشم و یا نباشم اگر در میانتان، دست غریبه ها ندهید انقلاب را...🌱❤️ 🌷یوم الله ۲۲ بهمن گرامی باد. 💫🇮🇷 (رحمه‌الله‌علیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^_^ به داشتن چنین رهبــــــری به خود می‌بالیم🦋🍀 🇮🇷 ✌️ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😎😎✌️🏻✌️🏻تا پای جان ایستاده ایم فریادهای رهبر موندن تو راه حیدر💐🌷🌹
رهسپاریم باولایت تاشهادت..‌.✊👊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولاتی ام ابیها: «🌿» ••• ݦا زنده عشقیم ز مردن نهراسیݦ... ؏اشق نشود هر کہ بہ دریا نزند دݪ... |🦋|
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت صدای گریه ی امین😭 رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.😖به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد.😢 ✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*.✨ بعد سه روز مرخص شدم... ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.😔دارو💊 بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن. غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس... امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم.😢😥 امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر 👣شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده. روزها به کندی میگذشت... فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن...😞 شب شد.من تو اتاق بودم... همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز✨ خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه. رفتم تو هال.به محمد گفتم: _الان امین کجاست؟😒 محمد با من من گفت: _سوریه.😥 -من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟😒😢 همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت: _سوریه.نتونستن برگردوننش عقب.😒 -به خانواده ش گفتین؟ -آره... بیچاره خاله و عمه ش. -ما نمیریم اونجا؟😒 بابا گفت:_تو چی میگی؟ -عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم.😒 رفتیم خونه خاله ی امین. واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.😡👋مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم: _اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...😭اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.😭سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و....😭 با اشک حرف میزدم. -اگه دلت آروم میشه،بزن.😭 عمه زیبا اومد بغلم کرد... نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.😣خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن. نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم. اواسط اسفند ماه بود... دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد.😞💞💍 گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.😫😣😭به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.😭تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم 🌹امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟😭تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟😭حالا من چکار کنم؟😭دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت. هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد... فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به ✨نماز اول وقتم✨ بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. 💭یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.☺️لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.😍دلم خون بود.😣قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.😥 روز سوم فروردین بود.به امین گفتم: _گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.😭😣 شب شده بود... محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم: _امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟😭 محمد گفت: _تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟😞 -خوبه.روز عروسیشه...😭 گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍