eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آمده دو نور 🎊 آمده دو جان 🌸دلبر ارباب 🎊 یوسف سلطان 🌸هم ولادت گل پیغمبر است 🎊هم ولادت علیّ اصغر است 🎊 (ع) 🕊@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼راهکارهایی برای غافل نشدن از نماز اول وقت 💠 دائم الوضو بودن خیلی وقت‌ها یکی از عوامل پنهان تأخیر در نماز نداشتن وضو هست، مخصوصاً برای وقت‌هایی که خونه نیستیم. 💠الگوگیری از خانواده اگه می‌خوایم بچه‌هامون اهل نماز اول وقت باشند،باید اول سجاده خودمون رو پهن کنیم وبرنامه‌هایی مثل خرید، مطالعه،بازی،مهمونی وغذا رو باوقت اذان هماهنگ کنیم. 💠بلند اذان گفتن و نماز جماعت خوندن در خونه این روش هم ما رو و هم باقی اهل خونه رو تشویق به نمازاول وقت می‌کنه.اذان گفتن رو هم می‌شه بعنوان یک مسئولیت بین افراد خانواده تقسیم کرد. 💠رفیقِ نماز اول وقت‌خوان رفیق خوب حال آدم روخوب می‌کنه و عادت‌های خوب یادمون میده.می‌شه با جمعی ازدوستان قرار بذاریم و وقت نماز همدیگر روخبر کنیم. 💠خوندن کتاب درباره اهمیت نماز اول وقت کتاب«چگونه یک نماز خوب بخوانیم»از آقای پناهیان،به خیلی از دوستان کمک کرده تا با نمازاول وقت رفیق باشند. 💠دنبال کردن سخن بزرگان آیت‌الله بهجت درباره نماز اول وقت می‌گفتن«نماز مثل لیموشیرینه. اگه از اول وقتش بگذره، تلخ می‌شه» همین یک تلنگر هست که شیرینی عبادت‌ رو با تلخی نماز دیروقت عوض نکنیم. 🕊@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام جواد(ع) میفرمایند : صبر را بالش خود قرار بده... این تشبیه از آن رو ست که چون آرامش و قرار جسمی، با تکیه بر بالش است، مؤمن در رسیدن به آرامش روحی نیز، نیاز به تکیه‌گاهی چون صبر دارد. 📚تحف العقول صفحه ۴۷۸ مردی به حضرت جواد(ع) عرض کرد: مرا سفارشی بفرمایید . امام (ع) فرمود: می پذیری؟ گفت: آری فرمود: تکیه بر صبر کن و صبر را بالش خود قرار بده و به فقرا درآویز و شهوات را رها کن و مخالفت با هوای نفس نما و بدان که تو از دید خداوند مخفی نیستی، دقت کن چگونه باید باشی. 📚بحارالانوار، ج ۷۵، ص۳۵۸ 🕊@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمین‌زندان‌سٺ . وآرزوهایش‌سیم‌خاردار ! کھ‌پرپر‌می‌کنند‌پرِ‌پروا‌زرا . . 💛 ‍‎‌‌‎‎‎
🎙| در‌همایش‌خــانوادھ‌ࢪضــو؁: یڪ‌نمازظهردرخدمت‌آقا‌بودیـم...🌼 نمازڪھ‌تموم‌شد‌آقامےخواستندبروند... به‌من‌گُفتند:کارے ندارید؟🌿 گفتم:آقایھ‌ناهاࢪباشماآرزوست👀🌸 آقاگفتند:ببخشیدمن‌ناهارم‌رو‌با حاج‌خانم‌میـخورم...♥️✨🔗 ‌
معلم👨🏻‍🏫 گفت: وقتی قرآن هست؛ دیگه ولایت فقیھ نمیخواد! شاگࢪد👨‍🎓گفت: وقتی کتاٻ هسٺ ؛ دیگہ معݪم نمیخواد!✌🏻 پشت ولی و ولایٺ هستیم✌️
😍 •شـ℘ـیدآوینۍ• °|بالے🕊 نمیخواهم ایݩ↶ پوتین هاے👞 ڪہنه‌هم مےتواند مـ﹏ـرا به آسمانها💫 بِبرد|° ←مݩـოε هـ﹏ـم بالۍ🕊 نمۍخوآهم بۍشَڪ بآ چآدُرمـ°🌈 هم ←↶ مےتوانَم مُسافِرآسماݩـ°🌟• بآشَم ←ماشهادت دادیم که زیباست
‍ ‍ ☑️‍ بعضی از آدم ها واقعا تکند...☺️ 💈مثلا چقدر کمیابند پسرانی که با دیدن دختری سر به زیر می اندازند... که حیای علوی در وجودشان رخنه کرده و چه زیبا حیایی است...😍 پسرانی که خیره خیره دختری را با نگاهشان نمی بلعند...👀👤 🀄️پسرانی که تیکه های آبدارشان بدرقه ی راه دختری نمیشود...😡 پسرانی که به عمد دختری را تنه نمیزنند...🤔 پسرانی که از دختر معصومی سوء استفاده نمی کنند...😣 قلب دختری را نمی شکنند...💔 دختری را به سخره و بازی نمی گیرند...☹️ باز هم خدا حفظ کند همین تعداد کم را😊 پسرانی که در این دنیا سربه زیرند.. اما پیش خدا و امامشان رو سفید و سرافراز…❕ آنهایی که وقتی از کنارشان رد می شوی خیالت راحت است که آزاری نمی بینی...😏 🎗اصلا نگاهت نمیکنند از حیا…❕ چون هنوز حیا یادشان است... چون چشمانشان را برای دیدن آقایشان"پاک"نگه داشته اند...☺️ می خواهند سرباز امام زمانشان(عج)باشند...😌 زیرا هنوز حیای علوی 💚و غیرت عباسی 💛دارند... درود برشما!🙂 خدا حفظتان کند…
🔰🔰 تمام دنیا رو بزاری رو ترازو.. جمله شهادت و یه طرف دیگه اینـ جمله میرزه به تمام دنیا... خلاص :)♥️ 🌱
|♥️☘ || همہ مےگویند:{🙆♀}•° میاݩ عِده اے بآٰ ڪٰلاس اُمُل بودݩ جرأتــ مےخواهد... امٰا منـ مےگویَم:↻ ٰݦ‌یان عِده اے حُرمتـ••• شڪن حُرمَتـ نِگه داشتن،شجاعتـ استـ . ∙͜• شـ•_•ـیر زن✨💚 به خودتــ ببال 🙆♀ بدان که از میان عده‌ے ڪثیرے چــادر مـ💚ـادر باشی..
‍ 🗣خانوووووووووم......شماره بدم؟ 🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟ 💁‍♂ ‌چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟ ☝️🏻اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️ 🤷🏼‍♀بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔 🤦🏼‍♀تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد... 🌸روزی به امامزاده ی نزدیک رفت… 👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️ 🥀دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود کند… دردش گفتنی نبود…!!! 🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد‌‌‌ وارد شد و کنار ضریح نشست🌸 😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️ 😭خدایا کمکم کن… ☝️🏻چند ساعت بعد،دختر که کنار خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… 👩🏻‍💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان کنن!!!‼️ 😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… 💃🏻به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد… 🤷🏼‍♀اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! 🤷🏻‍♂انگار محترم شده بود… تعقیبش نمی کرد!‼️ 🌼احساس کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام شده باشه!!!! 🙎🏻فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود! 🌿یک لحظه به خود آمد… 🌸دید را سر جایش نگذاشته…!😌
شرایط بنر های حمایتی از ماه های آینده ۱▪کانالتون باید زیر ۱۰۰ نفر باشد ۲▪کانال باید حتما مذهبی باشد ۳▪در ماه ۵ روز حمایتی است که در کانال اعلام میکنم هدف از این کار پیشرفت کانال های تازه تاسیس امروز هر چقدر کانالتون عضو داشته باشد میپذیرم اما از هفته بعد باید حتما حتما کانال زیر ۱۰۰ نفر باشد💯
﴾•💚🌱•﴿ یا علے گفتیم و عشق آغاز شد سید ما با علے همراز شد🌼 #مقام‌معظم‌دلبرے 🌙 #امام‌خامنھ‌اے 💛
- از دلتنگ بھ ســردار:) +دلتنگ ،بھ گوشم ... ‍‎‌‌‎‎‎
🔷حضور سرداران مقاومت،سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس در راهپیمایی سالهای گذشته ۲۲ بهمن. 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
Γ☔️🔗💜‴ چادࢪ سࢪ ڪردטּ•• بلد؁ نمیخواد🤭•• عشق میخواد💕 پس بذاࢪ•• بہ چادࢪٺ پیلہ‌ڪنند😌⛓•• به پروانه شدنت م؁اࢪزد😻👐🏻✨••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیخی می میرد و به جهان آخرت میرود. در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود. از یکی از فرشتگان می پرسد این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟» فرشته پاسخ می دهد: این ساعت ها، ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود شیخ گفت چه جالب اون ساعت کیه؟! فرشته پاسخ داد: «مادر ترزا، او حتی یک دروغ هم نگفته بنابر این ساعتش اصلاً حرکت نکرده» شیخ دوباره گفت وای باور کردنی نیست، خوب اون یکی ساعت کیه؟ فرشته پاسخ داد: «ساعت ادیسون (مخترع برق ) عقربه اش دوبار تکان خورد» شیخ گفت خیلی جالبه، راستی ساعت من کجاست؟ فرشته پاسخ داد: «آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن بعنوان پنکه سقفی استفاده می کنند»!!!!!!!!!!!!! 🕊@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت باهم روبوسی کردن.🤗🤗 وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد... سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.😍آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.😢تا اون موقع بهت زده😧😟 نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.😍☺️ آقاجون و مامان رفتن بیرون... اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.😊اشکهام جاری شد.😢هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت: _زهرای من.😢💓 قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم: _...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن😢 ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.😢😓 لبخند زد.☺️رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت: _حوریه ها دنبالم کردن.😌هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.😉داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.😜😁 خنده م گرفت.☺️😢با اشک چشم میخندیدیم.گفتم: _خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!😬☺️ خندید و گفت: _خوب شدم؟😉 -اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.😌☹️ -حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟😉 -نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!😳 بلند خندید.😂دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت: _فاطمه سادات چطوره؟😍👧🏻 -خوبه.☺️ یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم: _پسرهاتم خوبن.😌 سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.😳بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم: _حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟😉 به خودش اشاره کرد و گفت: _مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.😅 بالبخند گفت: _دیگه موندم رو دستت.😇 بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت: _زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!😳🤔 گفتم: _برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟😜😁 خندید و گفت: _باشه بابا.باور کردم.😁 یه کم مکث کرد.بعد گفت: _واقعا بچه مون پسره؟😅 گفتم: _کدومشون؟😌 یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید: _دوقلو؟😳😍 با سر گفتم آره.☺️ لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم: _فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.😍😢 باخوشحالی گفت: _دوتا پسر؟😍✌️ -بله آقا،دو تا پسر.😉😌 از خوشحالی نمیدونست چی بگه.😍☺️ همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق... سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.👀❤️پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد... تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.😅اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت: _آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.😊 -لطف دارید.☺️ -دختره یا پسر؟😊 بالبخند گفتم: _پسر.☺️ وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _دوقلو داریم.😇😎 پرستار با ذوق به من گفت: _عزیزم،مبارک باشه.😍 -ممنون☺️ وحید گفت: _خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.😊 آروم به وحید گفتم: _دوباره شروع کردی.😬 پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت: _خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😅 مثلا غیرتی شدم و گفتم: _کی،چی گفته؟😠😄 پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت: _هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...😨 من با خنده نگاهش کردم.😄وحید هم بلند خندید.😂فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون. با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم: _نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😬😄 باخنده گفت: _خب تنهام نذار.😉😁 ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍