‼️⚠️ مژده ⚫️🔴⚫️ مژده⚠️‼️
🤩 نظر به استقبال زیاد مردم عزیز، طبق وعده قبلی، جوایز نقدی برای #سومین_بار افزایش یافت‼️
💠 مجمع حافظان قرآن کریم کاشمر برگزار میکند:
✨ مسابقهی بزرگ «دُرهایی از دریایی» ✨
❇️ محتوایی قرآنی و تأثیرگذار با موضوع عفاف و حجاب!
🔶 با حجمی کم، زبانی ساده، متنی روان و خواندنی!
🎁 جوایز ارزنده نقدی مسابقه:
🥇 ۸ عدد کارت هدیهی ۲۰۰٫۰۰۰ تومانی
🥈 ۱۰ عدد کارت هدیهی ۱۵۰٫۰۰۰ تومانی
🥉 ۴۰ عدد کارت هدیهی ۱۰۰٫۰۰۰ تومانی
✅ لازم به ذکر است که به نسبت افزایش تعداد شرکتکنندگان، جوایز مسابقه #باز_هم افزایش خواهد یافت!
📆 تاریخ برگزاری آزمون آنلاین #تمدید شد: دوشنبه ۱۱ اسفند ماه، از ساعت ۸ الی ۲۰
⏳ آخرین مهلت ثبتنام: ساعت ۲۴ روز شنبه، ۹ اسفند ماه
✍ لینک ثبتنام در مسابقه:
🌐 https://b2n.ir/p48896
📚 لینک دانلود مقالهی «دُرهایی از دریایی»:
🌐 https://b2n.ir/r15677
🎲 لینک شرکت در آزمون:
🌐 https://d.digi-form.ir/dorhayi
⚠️ تذکر: درصورت باز نشدن لینکهای بالا، از طریق مرورگرهای گوشی خود، لینک را باز کنید.
🔖 کسب اطلاعات بیشتر از طریق:
🔸 https://RooyinDezh.com
🔹 T.me/RooyinDezh
به قول شهید حجت الله رحیمی:
هر کس دوست داره
برای امام زمانش
تیکه تیکه بشه
#صلوات بفرسته......💔🕊️
#ثوابیهویی
|••🖤••|
.
.
دلـمهـواےتوکرده
بگوچھچـارهکنم؟!(:♥️'
.
.
¦•⛅️•¦↞ #حـاج_قاڛـم
چه فرزندانِ شهدایی ...
که با رفتنت
دوباره پدر از دست دادند ...:))
#حاجیمون
#بکگراندواستوری
●〖 #شهــــادت
آمدنی نیست رسیدنی
است!
باید آن قدر بدوی تا
به آنبرسی...
اگر بنشینی تا
بیاید همه #السابقــون میشوند
میروندو تو جا میمانی🥀...!〗
#حاجحسینیڪتا
•{ #پاسدارعشق
°●•🥀•●°
بچہکہبودیمیہدقیقہمیرفتیمخونہ
دوستمونبھمونمیگفتن:
مامانتمیدونہاینجایی؟!نگرانتنشہ؟
.
-حالاتوچندسالہاینجایی...:)
مامانتخبرداره؟
#شهید گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما شیعه از پا نمی افتیم 😎✌
نشر حداکثرتا بدانند که ما بیداریم😎
#دلقک_صهیونیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
هرچهشرارتهرچهناامنے
درهیبتاینهمصداے گلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+بزارگمنامبمونیمدیگہبابا😅..
#شھیدمحمودرضابیضایی💔:)
#یادشونباذکرصلوات🌿'
‼️⚠️ مژده ⚫️🔴⚫️ مژده⚠️‼️
🤩 نظر به استقبال زیاد مردم عزیز، طبق وعده قبلی، جوایز نقدی برای #سومین_بار افزایش یافت‼️
💠 مجمع حافظان قرآن کریم کاشمر برگزار میکند:
✨ مسابقهی بزرگ «دُرهایی از دریایی» ✨
❇️ محتوایی قرآنی و تأثیرگذار با موضوع عفاف و حجاب!
🔶 با حجمی کم، زبانی ساده، متنی روان و خواندنی!
🎁 جوایز ارزنده نقدی مسابقه:
🥇 ۸ عدد کارت هدیهی ۲۰۰٫۰۰۰ تومانی
🥈 ۱۰ عدد کارت هدیهی ۱۵۰٫۰۰۰ تومانی
🥉 ۴۰ عدد کارت هدیهی ۱۰۰٫۰۰۰ تومانی
✅ لازم به ذکر است که به نسبت افزایش تعداد شرکتکنندگان، جوایز مسابقه #باز_هم افزایش خواهد یافت!
📆 تاریخ برگزاری آزمون آنلاین #تمدید شد: دوشنبه ۱۱ اسفند ماه، از ساعت ۸ الی ۲۰
⏳ آخرین مهلت ثبتنام: ساعت ۲۴ روز شنبه، ۹ اسفند ماه
✍ لینک ثبتنام در مسابقه:
🌐 https://b2n.ir/p48896
📚 لینک دانلود مقالهی «دُرهایی از دریایی»:
🌐 https://b2n.ir/r15677
🎲 لینک شرکت در آزمون:
🌐 https://d.digi-form.ir/dorhayi
⚠️ تذکر: درصورت باز نشدن لینکهای بالا، از طریق مرورگرهای گوشی خود، لینک را باز کنید.
🔖 کسب اطلاعات بیشتر از طریق:
🔸 https://RooyinDezh.com
🔹 T.me/RooyinDezh
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
‼️⚠️ مژده ⚫️🔴⚫️ مژده⚠️‼️ 🤩 نظر به استقبال زیاد مردم عزیز، طبق وعده قبلی، جوایز نقدی برای #سومین_با
بزرگوارانی که کانال دارند و یا ادمین هستند لطفا پخش کنید که دیگران هم از این محتوا استفاده کنند ممنون 🙏🏻
يہ خانوم چادرے
از همه رنگا لباس داره🙂
نگا به مشڪیه چادرش نڪن
چادرياهم آرايش ڪردن بلدن💄
چادريا هم لباس زیبا خريدن بلدن😌
چادريا هم بلدن لاڪ بزنن💅🏻
خلاصه
خانومے ڪہ
رنگارنگ ميرے تو خيابون😏
و فڪر ميڪنے چادرے جماعتـ
عقبـ موندس و بہ روز نيستــ 🙄
چرا چادريا همــــــہ
اين ڪارها رو بلــدن 😉
منتها فقط ☝️🏿
براے يه نفر
نه مرداے تو خيابون 😱😰
#عشـــــق_الهی_مـــــن😍
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت...
حافظ
#پوستر
#حاج_قاسم
#عکسنوشته
#سردار_دلها
مادرۍ بہ دخترش گفت:
مواظب باش وقتۍ راه میروۍ
قدمهایت👣راڪجا میگذارۍ!
دخترش جواب داد:
شما مواظب باشین قدمهایتان👣
را ڪجا میگذارید، چون من پا
جاۍ پاۍ شما میگذارم•
✾❃✿ثمره ۍ مادرخوب
دخترخوبہ•••✾❃✿
•°♡#فـداۍ_حضـرت_مــاڋر♡•°
•❃♡#یــافاطمــةالزهـــرا♡❃•
#تلنگرانه ⚠️
#روابط_خواهر_برادر_مجازے
همه میگن،این چیزا عادۍشده❗️
#خواهر،برادر مجازۍالان مد
شده❗️😳😳
تو این زمونه خواهر و برادر
مجازۍنداشته باشی یعنی بۍ ڪلاسۍ❗️😑😑😑
♻️خب یه سوال⁉️
چرا تو #چاه انداختن خودمون رو مد ڪردیم⁉️
بهتره از این چاه بیایم
بیرون,امڪان داره,اون پایین
چشم هامون خیلۍچیزارو نبینه.
حتۍنگاه خدا رو.....😔😔
خودت رو گول نزن
این فضاۍ #مجازی هیچڪس رو محرم نمیڪنه😏
مجازۍ نامش #مجازۍ ست
#اعتمادبیجا نڪنید⛔️
راهی نروڪه عمرۍهمه رفته اند
و تهش جز #بن_بست چیزۍ
نبوده😵
تا بوده،آسیب بوده و #آسیب..
📝دست نوشته شهید حججۍ در روز عرفه
💐روزی ام ڪن در جوانۍفداۍ اسلام شوم ...
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وچهل_ویک
همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت:
_مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!😂😜
دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم:
_خبری شده؟!!!😅😳
بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم:
_چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.😅
نرگس گفت:
_یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!😁
باتعجب گفتم:
_یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!😅😳
همه باهم گفتن:بله.
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟😅
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟😂
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😝😂
دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😂😅😁😄😀
نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس🔪 هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.😀😃😂😁آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!!😳 اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.😆
همه خندیدن.😂گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!☺️
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.😌
گفتم:
_کلا همش زیر سر شماست.😅
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.😆
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😀😃😄😁😂😂محمد باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.😁
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟😅
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله.
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.😕😜
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.😂
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟😟😁
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.😅
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.😊
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😊
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.☺️
از تو کیفش یه پاکت✉️ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.😍✉️
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟☺️
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.😍
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....😟به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.☺️دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.👀😳نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.✈️
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟🤔
نجمه گفت:
_مشهده؟🤔
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.😧 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.👀💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.😢😍به وحید نگاه کردم،
بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،😍حرف نداری،😍فوق العاده ای،😍یه دونه ای.😍
وحید خندید.☺️😎
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟😂🙄
دوباره به بلیط ها نگاه کردم....👀
ادامه دارد...
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وچهل_ودو
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.😢
نگاه متعجب😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.😭
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐
به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😭
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.☺️
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😢😍
-بله☺️
-با بچه هامون؟!!!😳😭
-بله😍
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳
-بله😉
-آخه چجوری؟!!!😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.😍
-وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.😍😢
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.😎
همه خندیدن.😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.😢☺️ مامان گفت:
_کی میرین؟😢
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.☺️😅
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗 و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.😜😂
همه خندیدن.😀😃😄😁😅😂محمد گفت:
_زهرا😒
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.😢😒
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜
همه خندیدن.😀😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن....
ادامه دارد...
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وچهل_وسه
بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار و میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت✉️ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁
منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😳😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.☺️
-بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻
-بله.☺️🙈
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫
وحید گفت:
_کجایی؟😉
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌
خندید.😁
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا😊
نگاهش کردم.
-جانم؟😍
جدی گفت:
_خیلی خانومی.😇
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.😉☺️
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️
-یعنی چی؟!😅
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅
وحید هم خندید.😁جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇
-یعنی چی؟!🤔
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
👈اینکه پیکرش کی برگرده،
👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍
-این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉
باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍
-ما بیشتر.☺️
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز✨ بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.😊
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
💖خدایا *هر چی تو بخوای*.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖
🌷پایان🌷
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم