eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️⚠️ مژده ⚫️🔴⚫️ مژده⚠️‼️ 🤩 نظر به استقبال زیاد مردم عزیز، طبق وعده قبلی، جوایز‌ نقدی برای افزایش یافت‼️ 💠 مجمع حافظان قرآن کریم کاشمر برگزار می‌کند: ✨ مسابقه‌ی بزرگ «دُرهایی از دریایی» ✨ ❇️ محتوایی قرآنی و تأثیرگذار با موضوع عفاف و حجاب! 🔶 با حجمی کم، زبانی ساده، متنی روان و خواندنی! 🎁 جوایز ارزنده نقدی مسابقه: 🥇 ۸ عدد کارت هدیه‌ی ۲۰۰٫۰۰۰ تومانی 🥈 ۱۰ عدد کارت هدیه‌ی ۱۵۰٫۰۰۰ تومانی 🥉 ۴۰ عدد کارت هدیه‌ی ۱۰۰٫۰۰۰ تومانی ✅ لازم به ذکر است که به نسبت افزایش تعداد شرکت‌کنندگان، جوایز مسابقه افزایش خواهد یافت! 📆 تاریخ برگزاری آزمون آنلاین شد: دوشنبه ۱۱ اسفند ماه، از ساعت ۸ الی ۲۰ ⏳ آخرین مهلت ثبت‌نام: ساعت ۲۴ روز شنبه، ۹ اسفند ماه ✍ لینک ثبت‌نام در مسابقه: 🌐 https://b2n.ir/p48896 📚 لینک دانلود مقاله‌ی «دُرهایی از دریایی»: 🌐 https://b2n.ir/r15677 🎲 لینک شرکت در آزمون: 🌐 https://d.digi-form.ir/dorhayi ⚠️ تذکر: درصورت باز نشدن لینک‌های بالا، از طریق مرورگرهای گوشی خود، لینک را باز کنید. 🔖 کسب اطلاعات بیشتر از طریق: 🔸 https://RooyinDezh.com 🔹 T.me/RooyinDezh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یابَقِیَّهَ‌اللَّهِ‌فی‌اَرْضِهِ -هٰذایَومُ‌الجُمعَه🥀
به قول شهید حجت الله رحیمی: هر کس دوست داره برای امام زمانش تیکه تیکه بشه بفرسته......💔🕊️
|••🖤••| . . ‌‌دلـم‌هـواے‌تو‌کرده‌ بگو‌چھ‌چـاره‌کنم؟!(:♥️' . . ¦•⛅️•¦↞
‏چه فرزندانِ شهدایی ... که با رفتنت دوباره پدر از دست دادند ...:)) ‍‎‌‌‎‎‎
●〖 آمدنی نیست ‌رسیدنی است! باید آن قدر بدوی تا به آن‌برسی... اگر بنشینی تا بیاید همه می‌شوند می‌روندو تو جا می‌مانی🥀...!〗 •{
°●•🥀•●° بچہ‌کہ‌بودیم‌یہ‌دقیقہ‌می‌رفتیم‌خونہ دوستمون‌بھمون‌می‌گفتن: مامانت‌میدونہ‌اینجایی؟!نگرانت‌نشہ؟ . -حالاتوچندسالہ‌اینجایی...:) مامانت‌خبرداره؟ گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما شیعه از پا نمی افتیم 😎✌ نشر حداکثرتا بدانند که ما بیداریم😎
‼️⚠️ مژده ⚫️🔴⚫️ مژده⚠️‼️ 🤩 نظر به استقبال زیاد مردم عزیز، طبق وعده قبلی، جوایز‌ نقدی برای افزایش یافت‼️ 💠 مجمع حافظان قرآن کریم کاشمر برگزار می‌کند: ✨ مسابقه‌ی بزرگ «دُرهایی از دریایی» ✨ ❇️ محتوایی قرآنی و تأثیرگذار با موضوع عفاف و حجاب! 🔶 با حجمی کم، زبانی ساده، متنی روان و خواندنی! 🎁 جوایز ارزنده نقدی مسابقه: 🥇 ۸ عدد کارت هدیه‌ی ۲۰۰٫۰۰۰ تومانی 🥈 ۱۰ عدد کارت هدیه‌ی ۱۵۰٫۰۰۰ تومانی 🥉 ۴۰ عدد کارت هدیه‌ی ۱۰۰٫۰۰۰ تومانی ✅ لازم به ذکر است که به نسبت افزایش تعداد شرکت‌کنندگان، جوایز مسابقه افزایش خواهد یافت! 📆 تاریخ برگزاری آزمون آنلاین شد: دوشنبه ۱۱ اسفند ماه، از ساعت ۸ الی ۲۰ ⏳ آخرین مهلت ثبت‌نام: ساعت ۲۴ روز شنبه، ۹ اسفند ماه ✍ لینک ثبت‌نام در مسابقه: 🌐 https://b2n.ir/p48896 📚 لینک دانلود مقاله‌ی «دُرهایی از دریایی»: 🌐 https://b2n.ir/r15677 🎲 لینک شرکت در آزمون: 🌐 https://d.digi-form.ir/dorhayi ⚠️ تذکر: درصورت باز نشدن لینک‌های بالا، از طریق مرورگرهای گوشی خود، لینک را باز کنید. 🔖 کسب اطلاعات بیشتر از طریق: 🔸 https://RooyinDezh.com 🔹 T.me/RooyinDezh
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
‼️⚠️ مژده ⚫️🔴⚫️ مژده⚠️‼️ 🤩 نظر به استقبال زیاد مردم عزیز، طبق وعده قبلی، جوایز‌ نقدی برای #سومین_با
بزرگوارانی که کانال دارند و یا ادمین هستند لطفا پخش کنید که دیگران هم از این محتوا استفاده کنند ممنون 🙏🏻
‍ يہ خانوم چادرے از همه رنگا لباس داره🙂 نگا به مشڪیه چادرش نڪن چادرياهم آرايش ڪردن بلدن💄 چادريا هم لباس زیبا خريدن بلدن😌 چادريا هم بلدن لاڪ بزنن💅🏻 خلاصه خانومے ڪہ رنگارنگ ميرے تو خيابون😏 و فڪر ميڪنے چادرے جماعتـ عقبـ موندس و بہ روز نيستــ 🙄 چرا چادريا همــــــہ اين ڪارها رو بلــدن 😉 منتها فقط ☝️🏿 براے يه نفر نه مرداے تو خيابون 😱😰 😍
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت... حافظ ‍‎‌‌‎‎‎
آقا جان... کجا باید دنبال شما گشت تو ما را پیدا کن گشتن های ما به درد نمیخورد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادرۍ بہ دخترش گفت: مواظب باش وقتۍ راه میروۍ قدمهایت👣راڪجا میگذارۍ! دخترش جواب داد: شما مواظب باشین قدمهایتان👣 را ڪجا میگذارید، چون من پا جاۍ پاۍ شما میگذارم• ✾❃✿ثمره ۍ مادرخوب دخترخوبہ•••✾❃✿ •°♡♡•° •❃♡♡❃•
⚠️ همه میگن،این چیزا عادۍشده❗️ ،برادر مجازۍالان مد شده❗️😳😳 تو این زمونه خواهر و برادر مجازۍنداشته باشی یعنی بۍ ڪلاسۍ❗️😑😑😑 ♻️خب یه سوال⁉️ چرا تو انداختن خودمون رو مد ڪردیم⁉️ بهتره از این چاه بیایم بیرون,امڪان داره,اون پایین چشم هامون خیلۍچیزارو نبینه. حتۍنگاه خدا رو.....😔😔 خودت رو گول نزن این فضاۍ هیچڪس رو محرم نمیڪنه😏 مجازۍ نامش ست نڪنید⛔️ راهی نروڪه عمرۍهمه رفته اند و تهش جز چیزۍ نبوده😵 تا بوده،آسیب بوده و .. 📝دست نوشته شهید حججۍ در روز عرفه 💐روزی ام ڪن در جوانۍفداۍ اسلام شوم ...
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!😂😜 دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم: _خبری شده؟!!!😅😳 بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم: _چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.😅 نرگس گفت: _یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!😁 باتعجب گفتم: _یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!😅😳 همه باهم گفتن:بله. بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم: _اینم غافلگیری شماست؟😅 وحید گفت: _نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁 علی گفت: _چرا پچ پچ میکنین؟😂 گفتم: _فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅 محمد گفت: _وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😝😂 دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😂😅😁😄😀 نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس🔪 هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت: _چکار کنم؟!! همه خندیدن.😀😃😂😁آقاجون گفت: _همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁 وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت: _الان؟!!!😳 اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳 محمد باخنده گفت: _تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜 دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت: _چی فکر میکردیم،چی شد.😆 همه خندیدن.😂گفت: _چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂 به کیک نگاه کردم.گفتم: _چه کیک قشنگیه!☺️ نجمه گفت: _سلیقه ی منه ها.😌 گفتم: _کلا همش زیر سر شماست.😅 کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت: _اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔 وحید بالبخند گفت: _وقت خداحافظیه.😆 همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😀😃😄😁😂😂محمد باخنده گفت: _گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜 دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت: _نخیر،وقت هدیه هاست.😁 وحید گفت: _هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜 علی گفت: _منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎 نرگس گفت: _و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌 به من نگاه کرد و گفت: _هدیه ت کو؟😅 وحید جا خورد.گفت: _یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳 همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن: _بله. وحید خیلی جدی گفت: _من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.😕😜 محمد بالبخند گفت: _ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.😂 وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت: _واقعا الان هدیه تو بدم؟😟😁 گفتم: _نمیدونم.شما بهتر میدونی.😅 آقاجون گفت: _نه پسرم.اصراری نیست.😊 به مادروحید گفت: _خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😊 وحید گفت: _نه بابا.صبر کنید.☺️ از تو کیفش یه پاکت✉️ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت: _بفرمایید.😍✉️ پاکت رو گرفتم و گفتم: _ممنون،بازش کنم؟☺️ وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.😍 وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....😟به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.☺️دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.👀😳نرگس گفت: _بلیط هواپیمائه.✈️ اسماء گفت: _به قشم یا کیش؟🤔 نجمه گفت: _مشهده؟🤔 من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.😧 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.👀💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.😢😍به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم: _وحید بی نظیری،😍حرف نداری،😍فوق العاده ای،😍یه دونه ای.😍 وحید خندید.☺️😎 محمد گفت: _خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟😂🙄 دوباره به بلیط ها نگاه کردم....👀 ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا.😢 نگاه متعجب😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم.... آره،واقعی بود.😭 بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐 به وحید نگاه کردم... هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم: _گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😭 وحید خندید.گفت: _بله خانوم.☺️ باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه. من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم: _یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😢😍 -بله☺️ -با بچه هامون؟!!!😳😭 -بله😍 -دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳 -بله😉 -آخه چجوری؟!!!😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم. -بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.😍 -وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم. بالبخند گفتم: _خیلی آقایی.😍😢 وحید خندید و گفت: _ما بیشتر.😎 همه خندیدن.😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.😢☺️ مامان گفت: _کی میرین؟😢 وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴 مادروحید گفت: _با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁 وحید بالبخند گفت: _چشم،حواسم هست.☺️😅 بابا گفت: _برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢 محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗 و گفت: _کم کم داری مرد میشی.😜😂 همه خندیدن.😀😃😄😁😅😂محمد گفت: _زهرا😒 سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. -برای منم دعا کن.😢😒 وحید بالبخند گفت: _برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜 همه خندیدن.😀😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن. بچه ها خواب بودن.... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊 -قابل توصیف نیست.😍 -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار و میکنم،،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️ به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌 وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت✉️ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁 منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟😳😍 خنده م گرفت. -بله عزیزم.☺️ -بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻 -بله.☺️🙈 خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️ یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫 وحید گفت: _کجایی؟😉 نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌 خندید.😁 تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا😊 نگاهش کردم. -جانم؟😍 جدی گفت: _خیلی خانومی.😇 بالبخند گفتم: _ما بیشتر.😉☺️ خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️ -یعنی چی؟!😅 -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆 خنده م گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅 وحید هم خندید.😁جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇 -یعنی چی؟!🤔 -ما نمیتونیم بگیم کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از میرسیدن.وحید موحد باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی همه چیزش رو حسابه. 👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، 👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، 👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، 👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، 👈اینکه پیکرش کی برگرده، 👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی .همه ی زندگی ما خداست،حتی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون بازهم میشه...کار من تغییر کرده. بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به دادن هات،هم اینکه مثل سابق نیروها مو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅 خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍 -این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉 باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍 -ما بیشتر.☺️ وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز✨ بخونم،برای از خدا،بخاطر داشتن تو.😊 بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم 💖خدایا *هر چی تو بخوای*.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖 🌷پایان🌷 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍