eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه 👇🏻 بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم . دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم. چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟ چرا همه بی درک شدن یهو؟ چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟ بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس. جواب دادم _الو +کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ 🕊 @dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○ 🌸 شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت. با هق هق گفتم _نمیتونم بیام ریحانه‌ بابام نمیزاره. میگه حق نداری بری بیرون. +ای وای چرا؟ چیشده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت : +بابات خونه است الان ؟ _آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره +آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره . _باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ خداحافظی کرد وتلفن قطع شد. دلم گرفت. بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت: +با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود. با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش. شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش. وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم. لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود. دستش و گرفتم و نشستیم _ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد. +این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم . از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجه شون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستم و تو دستش گرفت و گفت: +تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی . یخورده مکث کرد و گفت : +ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟🌹* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ 🕊 @dokhtaranzeinabi0
°•○●﷽●○ 🌸 +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب. سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده! ولی فقط تونستم بگم: _هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. +چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم: _بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟از کی تاحالا؟ +از وقتی که زنگ زدم بهت. _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت: +عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هم‌اینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه. _چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری +میام بازم عزیزم دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم: _میام باهات تا دم در +نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چیشد که موندی؟ +مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟ دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد. آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟ چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن. غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام _ محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش. قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم. خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم. یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران . بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه. بعد از چند دقیقه رسیدیم. یکم صبر کردیم تا بیاد. ولی نیومد. کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره. ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد. صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد. دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن. یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد؟ +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده. باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که. _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون. +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره. _پس چیشده؟ +چه میدونم. دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون. _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟ +خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه. چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن. دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ . جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد. یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌. تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه. قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود. یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ . بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون. منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌. خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد. چقد بی حال و شلخته! یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت. چشم هامو بستم. نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد.
دادمه 👇🏻 نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین. بهم اشاره زد ک سلام کنم. منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ 🕊 @dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○ 🌸 خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد. فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین. استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم. یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ . پدر نیست که این پدر. این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟ تو چی میدونی ازشون اصلا. یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده. _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه؟ که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی.همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌. +فاطمه نمیخوادش. قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟ اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من. فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد. فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار. دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه. تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن. قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم. بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم. تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه. قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش. ____ دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم. همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن. خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن. دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود. چقدر زودرفت از پیشمون. چقدر خاطره گذاشت برامون ! بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن. حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه. لحظه لحظه هامو رصد میکنه. دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم. (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود... وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون! کجا رفتی تنها گذاشتی مارو. حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم. رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز. بعد چند دقیقه صداش در اومد. دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش. تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌. کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم. بیخیال چایی شدم. رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم. الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست! احساس ضعف میکردم از گرسنگی. ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم. پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ __ فاطمه: یک هفته گذشته بود. بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ . مصطفی هم منو بلاک کرده بود. فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو... بهتر! هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌. اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط. داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود. صبر کردم تا لود شه. مداحی بود. ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت. انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود. از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود. کوتاه بود و دردناک. فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم. کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم. خیلی خوشم نمیومد. ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم‌. شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم. رفتم دایرکت محسن وگفتم: +سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟ تو پیج ها میگشتم تا جواب بده ۵ دقیقه بعد گفت: +سلام به این آی دی پیام بدید. یه آی دی ای رو فرستاد. تلگرامم رو باز کردم و براش یه نقطه فرستادم. یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه. سریع تغییرش دادم.
ادامه👇🏻 چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد. پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!" دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم از اون موقع به بعد قفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رو اهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم🌹* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ 🕊 @dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○ 🌸 چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش. تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد. یهو داد زد: +فاطمه جونم و پرید سمتم و بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود. دلم میخواست بدونم چیشده! که یهو مامان گف: +الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه. دیدی گفتم؟ نمیفهمیدم منظورشو. دقت کردم که گفت +مژده بده که قبول شدی !!!! این حرف و ک زد دلم هری ریخت. دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه‌ فقط صداش تو سرم اکو میشد "مژده بده که قبول شدی " وای خدا باورم نمیشد. یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟ من واقعا قبول شده بودم؟ وای یا حضرت زهرا. مامان هولم داد و +هییی تبریک میگم بت قشنگم تازه به خودم اومدم. بابا چند قدم اومد نزدیک تر. نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم. صورتم از ترس جمع شده بود. دوباره میخواست بزنه؟ صورتمو بین دوتا دستاش گرفت برگشتم سمتش. چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه. دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه. دقیقا همونجایی که زده بود. دست دراز کرد سمتم +مبارکت باشه دخترم. بهت تبریک میگم وای خدایا باورم نمیشد. این بابام بود؟ همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟ خم شد سمت صورتم. منو بوسید. +ببخشید خانم دکتر. من ازتون عذر میخام بابت رفتارم. مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت. هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو +تو باعث افتخار مایی عزیزکم. عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم. یهو شدم مایه افتخار. یه پوزخند یواشکی زدم. بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون. مامان خم شد و سرمو بوسید. یه شیرینی گذاشت تو دهنم. خواست از اتاق بره که جیغ زدم _وایییییی منننن قبول شدممممم پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت. تخت بالا پایین شد. وایستادم و دو سه بار پریدم روش. مامان با تعجب داشت نگام میکرد. +وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه‌ .خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی‌ وگرنه ابرومون میرف پیششون. با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد. ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت. صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد. با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم. اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف : +یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟ جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم. وای خدایا شکرت. من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل‌. همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد. بیخیال خل بازی شدم. لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش. شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد . با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم. رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم ریحانه بود _الو سلام ریحوننن!!! +سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟ نکنه قبول شدی؟؟؟ جیغ کشیدم و _ارهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم. قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟؟؟؟ +بح بح چه کردی تو دختر. مبارکت باشه الهی. هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم‌ . _علوم آزمایشگاهی؟ +اره دیگه. چه کنیم. مثل شما خرخون نیسیم که. البته شبانه قبول شدما! _اها. منم تبریک میگم بهت. الهی همیشه موفق باشی. میای بریم بیرون؟ +میای مگه؟ _ارره. بریم سر مزار بابات. +عه؟باشه. _با کی میای؟ +من تنها دیگه! _داداشت چی پس؟ +نه اون تهرانه ک! از جوابش پکر شدم. ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم _خیلی خب. کی بریم؟ +پنج عصر خوبه؟ _عالی! +باشه پس میبینمت. _حتما پس فعلا. +فعلا عزیزم. خدانگهدار. _خداحافظ. تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم.* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚
°•○●﷽●○ 🌸 به قیافم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم. گوشیم رو برداشتم. این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم‌نگه دارم به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم. امروز بهتر از روزای قبل بودم‌ نصف مسیر رو پیاده رفتم. هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم. داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم با شوق رفتم طرف ریحانه نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود متوجه حضورم نبود کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم با دیدنم یه لبخندی زد و گفت: + سلام با کی اومدیی؟ _سلام بر تو ای دختر زیبای من .با پاهایم آمده ام +خداروشکر که خل شدی دوباره خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم. یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم‌ بزارم رو مزار شهدا +خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر _اخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟ +داره ولی خیلی نزدیک نیستا. _اشکالی نداره میرم زود میام. چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه ام‌کنار نمیرفت برگشتم به یکی از بزرگترین آرزهام رسیده بودم حق داشتم خوشحال باشم دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه با تعجب نگام کرد و گفت : +فاطمهه کل مسیر رو دوییدی؟ _نهه چطور؟ +خیلی زود رسیدی خندیدم و دوباره نشستم کنارش گوشیم رو گذاشتم کنارش و چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم بلند شدم ک گفت : +کجا؟ _میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهدا. توهم بقیه رو بزار . +آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید. به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش. وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه. گلای تو دستم تموم شده بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه. وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت باید عجله میکردم خیلی کند بودم وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم سرش پایین بود الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره. چند قدم رفتم‌جلو سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد. داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم . با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت و تمام سعیش ،رو پنهان کردنش بود نگام کرد چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم فکر میکردم توهم زدم .خیلی هل شده بودم. چرا میخندید؟ تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم غرور الکی وقار الکی خانومی الکی وخلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودگ همه از یادم رفت سرش رو انداخت پایین و سلام کرد با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم. ریحانه شرمنده گفت : +فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد. جایی که بودم باعث قوت قلبم بود از چندتا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن .صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم : _اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم. +باشه راستی گوشیت زنگ خورد. _عه ندیدی کی بود؟ +مادرت بود ولی جواب ندادم. خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد‌.
ادامه 👇🏻 گوشیم رو سنگ قبر بود سریع برداشتمش و جواب دادم _سلام +سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان .بیام‌دنبالت؟ _الان؟ +اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی نگام به گلا افتاد وگفتم: _آخه الان که... دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. ولی چاره ای نداشتم: +باشه بیا +چند دقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ ناراحت گوشیم رو قطع کردم دوباره توجه ام به محمد جلب شد حس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد. ریحانه گفت: +چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت ؟ با لب و لوچه ای اویزون گفتم :* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ 🕊 @dokhtaranzeinabi00
‌ خب؛بِسمِ‌اللّٰه..((: مِن‌ بعد سجدهٔ نمازهاتون رو طولانی‌تر کنید!..
‌ چرا؟ چون میدونید که نزدیک‌ترین حالت به خداست.. اما، یه فایده‌ی دیگش اینِ که، گناهانت رو پاک میکنه...(((:
‌ اصلا گناه، سنگین می‌کنه آدمُ! دیدی بعضی وقت‌ها دل به انجام یه کار خوبُ و خیر رو نداری؟ دوست داری ولی به قول معروف حوصلت نمیشه...///: این بارِ گناهِ که نمیذاره تکون بخوری👀! ‌
‌ روایت داریم که: -زیاد سجده کن؛ زیرا همانگونه که باد برگ درختان را میریزد، سجده گناهان را میریزد..¹- ¹‾پیامبراکرم'ص'؛امالی‌صدوق‌ص٥۸۹‾ ‌
‌ یه سجده برو با خدا حرف بزن، طلب بخشش کن؛ تسبیح خدا رو بگو، گناهاتُ پاک می‌کنه((: آقا عیدت مبارک، سال خوب و سلامتی داشته باشی^^ دعا کن برای ظهور امام زمان'؏ـج' چرت‌وپرت ما برای این قسمت تموم شد😅🖇 🚶🏻‍♂! ‌
شهید بابک نوری هریس تاریخ تولد : 1371/07/21 محل تولد : گیلان - رشت تاریخ شهادت : 1396/08/27 محل شهادت : سوریه - بوکمال وضعیت تاهل : مجرد محل مزار شهید : گلزار شهدای رشت
به وقت معرفی شهـــ🌹ــدا
وصیت نامه شهید بابک نوری هریس بسم‌الله الرحمن الرحیم اینجانب بابک نوری هریس فرزند محمد به تو حسادت می‌کنند، تو مکن. تو را تکذیب می‌کنند، آرام باش. تو را می‌ستایند، فریب مخور. تو را نکوهش می‌کنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک می‌خوانند، مسرور مباش... آنگاه از ما خواهی بود. حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت (از امام پنجم) خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آن‌ها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی به‌قدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمی‌دانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟ خدایا گناه‌های من را ببخش، اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتی‌که مرا نبخشیدی از این دنیا مبر. تا وقتی‌که راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا درراه تو قدم بردارم و درراه تو جان بدهم. مادرم جانم به قربان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیب‌دیده می‌شود، در نبود من اشک‌هایت را سرازیر مکن. من باخدای خود عهدی بسته‌ام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد. مادرم برای من دعا کن، ولی اشک‌هایت را روان مکن که به خدای من قسم راضی به اشک‌هایت نیستم. خواهران خوب‌تر از جانم من نمی‌دانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی می‌کشید، ولی میدانم حس او به زینب (س) چه بوده. عزیزان من حالا دست‌هایی بلند شده و زینب‌هایی غریب و تنها مانده‌اند و حسینی در میدان نیست. امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینب‌های زمانه و حرم او دفاع کنیم. برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگین‌تر شده، حالا شما عشق و محبت مرا به دیگران باید بدهید؛ زیرا من عاشق خانواده‌ام، اطرافیانم، شهرم، وطنم و... بوده‌ام و شما خود من هستید در جسمی دیگر. پدرم تو هم روزی در جبهه حق علیه باطل از زینب‌های مملکت دفاع کردی، شما دعا کن که با دوستان شهیدت محشور شوم. حـــــــــــریم عشـــــ🌹ـــــــــق
👌🏼یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر ✍تلنگر ❗️آماده‌باش برای ظهور 🤚 عزیزان یادمون باشه امر ظهور را باید به نزدیکی «همین حالا» ببینم!! 🤚 و اگر وقت ظهور را حتی فردا بپنداریم از جبهه دوست خارج و به جبهه ی دشمن امام زمانت ملحق شده ایم!!! ✅در دعای فرج ظهور را «کلمح البصر» «او هو اقرب» از خداوند می طلبیم, یعنی خدایا در یک چشم به هم زدن و یا نزدیک تر فرج را برايمان مقدر بفرما!! ✅و در دعای عهد می گوییم: «انهم‌ یرونه بعیدا و نراه قریبا» : یعنی آنان(دشمنان) ظهور را دور و ما نزدیک می بینیم!!👌👌👌 ◀️◀️آیا برای ظهور مولایت آماده ای⁉️ _عشــــــ🌹ـــق
توباعث‌میشی‌فکر‌کنم‌‌، ‌دنیا‌ارزش‌زندگی‌کردن‌رو‌داره(:❤
💥 ملتفت‌باشید؛ ملتفت‌ما‌هستند ... !🌱 〖الَم‌یَعلَم‌بِان‌َاللہ‌ُیَری〗 آیا‌نمیدانیدڪہ‌خداوند‌میبیند ؟! :)
بخاطرلبخندرضایت‌امام‌زمانمون‌نماز اول‌وقت‌بخونیم🌼:)!
-! خنده‌هاۍتومرابازازاین‌فاصله‌کُشت.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••♥️😌 کاش یک موج رادیو همیشه روی صدای تو بود..😍👀 💕🌸¦⇢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹💘› 💕🌸¦⇢
جملہ اے از |شھید ابراهیم هادے| بہ فڪر[مثل شھدا مُردن] نباش! بہ فڪر[مثل‌شھدا زندگےڪردن] باش! _عشــــ🌹ــــق