ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹📮›
نشوندادنِتصـویرامامخامنہای
تویشبڪہهایماهوارهای
بینُالمللیممنوعاسـتچرا...؟!
چونیڪدخترآلمانیفقطبادیدنِ
چھرهآقـامسلمانشد!
اللّهُمَاحفِظقائَدنااَلاِمامخامِنِهاۍ🌱
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹📌›
#رهـبرانه
✅رجب صفر اف عضو مجلس دومای روسیه:
_هر کلمه از ایشان به قلب می رسد و ایشان مثل یک پیرِ خردمند راه را راهنمایی میکنند و امید را محکم می کند
_دلیل استقامت ایران
#رهبر آن است👌
#نائب_برحق_مولا
⸀•📔📲.˼
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ•
بدترینسخناین استڪه
دعاڪردمونشد
زیارترفتمونشد!
ایننشدهاشیطانۍاست!
هیچدعاڪنندہاۍدستخالۍبرنمیگردد
اگربهصلاحباشدهمانرا
واگربهصلاحشنباشد
بهترازآنرا میدهند ..
{آیت اللہ فاطمے نیا}
#منبرمجازے
#آوےـن
!🌱'
هرچــھ صاحــب منصــب ارشــد بــــاشــد
بــــــایــــــد بیــــــشتر خدمــتــگــزار بــــاشــــد
‾‾‾‾‾‾‾‾‾‾
#آقاینیامـدھ•°⛅️
گفٺ:بدونامامزمان(عج)
چهمیڪنید؟!
گفتم:مُــردِگــے!(:
بیـابهمازندگـےببخشآقــاےجـآنها🖐🏿✨
#تلنگر
یہ بنـده خـدایے میـگـفت:
خـدایـا مـارو بـبخش بہ خـاطر گـناهـ هـایے ڪہ فڪر میڪردیم ثـوابہ..🚶♂
#پندانه
گنجشک🐤
کنج آشیانه اش💠
نشسته بود...
خدا گفت: چیزی بگو♥️
گنجشک گفت: خسته ام😔
خدا گفت: از چه ؟🤔
گنجشک گفت:
تنهایی، بی همدمی.💔
کسی تا به خاطرش
بپری،🦅
بخوانی،🎵🎵
او را داشته باشی.💞
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟💔
حواسمون به اون بالاسری باشه
که خودش تنهاترینه عالمه
ولی...
همدم،هم راز و همدل
همه همه آفریده هاشه:)
بعد از دیدن فیلمها و سریالهایی مثل گاندو فهمیدیم؛
بعضیا حتی خواب رو هم برا خودشون حرام کردن تا مردم کشورشون در امنیت کامل باشند.. :)
#گاندو
#دمشونحیدری!
#یڪجرعہمعرفٺ💗
چند تا قلب براۍ
امام زمانت شکار کردۍ؟!
چَند تامون غصهخورِ امامزمانیم؟!
رفقــا!
تو جنگ چیزۍکه:((
بین شھدا جا افتادهبود
این بودکه میگفتن.. امامزمان!
درد و بلات به جون من❤️
#حاجحسینِیکتا🌱
همیشہ میگفت :
در زندگی ، آدمی موفق تر است ڪه
⇜ در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد
⇜ و ڪار بی منطق انجام ندهد
و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود :))
#شهید_ابراهیم_هادی
#صرفاجهتاطلاع
سعےڪنیدسڪوتشمابیشتراز
حرفزدنباشد؛
هرحرفےراڪهمےخواهیدبزنید،
فڪرڪنیدڪهآیاضرورۍهست
یانه؟!
هیچوقتبےدلیلحرفنزنید...🖐
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری🦋
#آقاۍخوبےها💕
من و شما سد راه ظهور کردیم..
بی تعارف !
روایت داریم آقا امام زمان میفرمایند:
کم خردان شیعه که بال پشه
از دینداریِ اینها محکم تره ،
اینا دارن دل منو می آزارند . . .
با چی؟!
با گناه ..
#اینصاحبنا؟🌿
•
.
#اندکےتفکر🌻
هر وقت خواستی گناه ڪنے این
سوال رو از خودت بپرس
مَّالَکُملَاتَرْجُونَلِلهوَقَارَا...؟🌿
شما را چه شده است که برایِ خدا
شأن و مقام و ارزشی قائل نیستید؟!
•
.
#احلےمنالعسل🌻
سرباز واقعی میدونید یعنی چی؟
یعنی تا دید سخنرانیِ حضرتآقا داره
پخش میشه پاشه بره تلویزیونرو
زیاد ڪنه دستور رو بگیره و با اخم
سر تکون بده و تهش هم بگه
امر دریافت شد فرمانده !
و تلاش ڪنه واسه تحقق یافتنش..❤️
#رفیقخآص❤️🌱
قایقی خواهم ساخت ؛
خواهم انداخت به آب
پشت دریاها شهری است،
که یک دوست در ان جا دارد😍♥
#آقاۍخوبےها💚
میگفت در طول روز دائماً
به این فکر باشید که چه کار کنید
تا به امام زمان نزدیکتر شوید !🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
.
#استوری | #آقاۍخوبےها🌹
ان شاءاللھ فرج امضاء میشه ؛
این آقا منجیِ دنیا میشه (:💚
°•○●﷽●○
#نــاحلــــه🌸
#قسمت_صد_و_بیست
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب!
___
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
☆@dokhtaranzeinabi00☆