#چند_لحظه🌱
.
شهیدحججیمیگفت :
یھ وقتایۍ دلڪندناز
یھ سرےچیزاۍ "خوب"😇
باعث میشھ..
یھ چیزاۍ "بهترے"
بدست بیاریم..🖐🏻
.
ما براے رسیدن بھ
امام زمـان "عج"
از چۍ دلڪندیم؟!🤔😭💕
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🕯
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#تلنگرانه
داخلکتاب"سہدقیقہدࢪقیامٺ"
امدهکھ:
{هرچےمنشوخیشوخیانجامدادم
ایناجدیجدینوشتن..!
مثلاچٺبانامحرم!!↷
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
•『🌱』•
.
میگفت:
سختترینشکنجہهاروتوساواڪ دید
وسختترینمقاومتروباکوملہداشت(:
میگفت:
انگارهرچیبیشترسختیمیکشہ
عاشقترمیشہ(꧇♥️"
#حـٰاجاحمدمتوسلیاں
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
•
.
#یڪجرعہمعرفٺ💕
+حق الناس که فقط پول نیست !
تا اسم #حقالناس میاد فورے یاد
پول و بدی می افتیم. بعد هم با افتخـار
میگیم: خُب خداروشڪر من که حقِ
کسی رو نخوردم🌿!'
چرا فکر نمی ڪنیم خیلی چیزها
میتونه حق الناس باشه؟
مثلا رعایت نکردن حجاب ؛
غیبت کردن ؛ گرفتنِ وقت دیگران یا
شڪستنِ دلشون . . .
حالا اگه این دلی که شکستیم
دلِ امام زمانمون باشه چی؟!💔
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
{ #تلنگࢪانھ 🚫}
هرڪاریمیتونےبکنکہ گناه نکنی‼️
وقتایی که موقعیت گناه پیش میاد🚦دقیقا قافله کربلاے حسین زمان(ع) روبروته! ویھ دره عمیق خطرناک پشت سرته ها... 🚧
🗯️اگه به گناه بله بگی☝️
به هَل مِن مُعین... 👇
مهدی فاطمه #نه گفتی💔..
فقط چهل روز بہ خاطࢪ خدا گناھ نڪنیم😔👊
به خاطر ظهوࢪ آقامون....
به خاطر تنهایے اش.. 😔💙
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
➣📜•
...
خـدا دࢪ نصیحتے بھ #حضࢪتموسے فࢪمود:با آدمے ڪھ قیامٺ ࢪا قبول نداࢪد و غـࢪق دࢪ هواۍ نفس است ࢪفاقت‼️ نڪن،یقیـناًمےتواندتوراهمهلاڪڪند..!
-استـادانصـاࢪیـان-
...
- #ـپیامبࢪھهاا..!!
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
「•💔•」
•
.
یقیندارماگہگناهوزنداشت!
اگہلباسمونُسیاهمیکرد!
اگہچینوچروکصورتمونروزیادمیکرد!!
بیشترازایناحواسمونبہخودمونبود🚶🏿♂💔
#پاتوق_مهدویون
『 🌿 』
.
•
ࢪفیق . .
میدونی"شھید"
یعنےچـے؟!
یَعنۍ :
بهـخیࢪگُذشت!
نَزدیكبودبِمیࢪھ!((:🖐🏼💔'
🌾🌿¦⇢ #شهیدانہ🌱.
#تلنـگـر💥
روزِحسابڪتابڪھبرسھ
بعضےازگناهاتࢪوڪهبهتنشونمیدن
مےبینیبࢪاشوناستغفاࢪنڪࢪدی
اصلایادتنبودھ!
امّازیرهࢪگُناهتیهاستغفارنوشتهشدھ
اونجاستڪهتازھمےفهمی
یڪیبهجاتتوبهڪردھ..
یڪےڪهحواسشبهتبودھ.؟
یهپدردلسوزیڪیمثلِمَهــدی😭♥️
[یَا أَبَانَاأستَغفِرلناذنوبنا😞]
#چادرانه 🌱
امروز در این خیابان ها
دختر باحیا بودن سخت است...
سخت نه خیلی سخت...
گویی اکثر مردم می خواهند
با نگاه هایشان چادر از سرت بکشند...
و تو محکم تر چادرت را میگیری💕
از کنار یک عده که رد میشوی
حرف هایی می شنوی سرشار از قضاوت...
قضاوت های نادرست❌
غمگین نشو ای بانو😍
سربازۍ "مــــهـــدے فــــاطــــمــــه (س)"
بودن این سختی ها را هم دارد❤️
✍خدانکندکه:
حرفزدنونگاهکردنبهنامحرمبرایتانعادیشود.
پناهمیبرمبهخداازروزیکه"گناه"،
فرهنگوعادتمردمشود...
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🕊
[♥️🌿]
گاهےدرنبودتَنهایڪنفـر
گویےجهٰانبہتمامےخالۍاست...!
•
سردارِدلم^^💕
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
•
<📿 #شهیـدانهـ
♥️⃟✨
میگفت:🌱
سـربازامامزمان"عج" 💚
اهلتوجیهنیست...🙂
راستمیگفت...✨
یهعمـرخودمونروباسـرباربودن
ازسـربازبودنتبرعهکردیم💔
توجیهکافیه🍂
بایدبلندشیم...
وقتِیاعلیگفتنه...💚
وقتِعملکردن...😊
وقتاینکهشعارروبذاریمکنار...🙂
بیاازهمینامـروزشروعکنیم🦋
یهشروعدوباره...☺️
حواسمـــونباشه
مانسلظهوریماگـــــربـــــرخیزیــــم🌱
#تفکرانهـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #مناسبتے
میلاد باسعادت دُردانہ اباعبدالله
حضرت رقیہ (س) برتماممحبین
حضرت مبارڪ🍃🌺
#امام_زمان
#تلنگرانه⚠️
اگـهمیبینیرفیقتداره بهراهڪجمیرهبایدراهنـماشبشی😉
بهعنـوانرفیقش مسئولیوگرنهروزمحشـرپاتگـیره...!😕
اگهسڪوتڪنیوکمکشنڪنی،🙄
همیـنآدمڪهدارهخطامیـره . . .🚶♀
روزحسـابرسیمیادجلوتـومیگیرهومیگه:
توڪهمیدونستی مندارماشتباهمیڪنم، چــرابهـمگوشزدنڪردی؟!
چرادستمـونگرفتی؟!
🏖فواید خندیدن چیست ؟
1- خنده فشار خون را کم می کند.❄️
2- خنده باعث طولانی شدن عمر می شود.☁️
3- خنده سن افراد را کمتر نشان می
دهد.☄
4- خنده تعادل هورمونی ایجاد می کند.💥
5- خنده باعث افزایش هورمون کورتیزول شده، ایمنی بدن را در برابر بیماریها زیاد می کند.🌕
6- خنده هورمون سوروتونین را افزایش داده و باعث احساس سرخوشی در انسان می شود.💫
7- خنده تعداد ضربان قلب را تنظیم می کند.🌙
8- خنده باعث شفاف شدن پوست صورت می شود.✨
9- خنده قدرت یادگیری را افزایش می دهد.⚡️
10- خنده از بیماریهای زخم معده و اثنی عشر جلوگیری می کند.🌈
11 - خنده در پیشگیری از سکتۀ قلبی و سکتۀ مغزی بسیار مؤثر است.🌻
12– خنده چروک صورت را ازبین می برد.🌹
13- خنده باعث افزایش اندرفین مغز می شود و باعث احساس سرخوشی و شادی می شود.🌼
14 – خنده باعث رفع خستگی می شود.🌿
15 – خنده بهترین دارو برای درمان افسردگی است.🍀
16- خنده با بازدم انجام می شود و این کار باعث خارج شدن 2 coاز خون می شود و احساس مطلوبی ایجاد می کند.🌸
17- خنده نوعی تخلیۀ روانی بوده و تنشها و احساسات سرکوب شده را رها می سازد... .🌺
پس همیشه بخند☺️
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
اعمالی که موجب بی برکتی و فقر می شوند :
1. غذا خوردن بدون شستن دست.
2. غذا خوردن بدون گفتن بسم الله.
3. غذا خوردن در تاریکی.
4. غذا خوردن درحالت تکیه.
5. نوشیدن درحالت ایستاده.
6. خوردن نوشیدن درحالت جنابت.
7. استفاده از ظروف شکسته.
9. قطع کردن نان با دندان.
10 .خوابیدن بعد نماز صبح تا طلوع خورشید.
11 .خوابیدن بین مغرب و عشاء.
12. ادرارنمودن زیردرخت.
13. ادرار نمودن درحالت ایستاده.
14. ادرار نمودن درحمام.
15. جارو زدن منزل موقع شب.
16 .شانه کردن زنان سر خود را درحالت ایستاده.
17 .دعا نکردن برای پدر مادر.
18 .کوتاه کردن ناخن با دندان.
19. صدا زدن پدر مادر با اسم آنها.
20. گذاشتن تار عنکبوت در خانه.
توجه:
هرکس درموقع اذان به موسیقی و ترانه گوش دهد...
نمیتواند هنگام مرگ شهادتین بگوید..
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#حدیث✨
🌼 امام مهدی(عج)
إنَّ اللهَ مَعَنا، فَلا فاقَهَ بِنا إلى غَیْرِهِ، وَالْحَقُّ مَعَنا فَلَنْ یُوحِشَنا مَنْ قَعَدَ عَنّا.
خدا با ما است و نیازى به دیگران نداریم; و حقّ با ما است و هر که از ما روى گرداند باکى نداریم.
📚بحارالأنوار: ج ۵۳، ص ۱۹۱
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
گفتم؛خانم!
شالتونو سر ڪنید
گفت؛تو نگاه نڪن
گفتم؛اگه میخواستم نگاه ڪنم که نمیگفتم شالتونو سر کنید...
#کمیتفکر:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا..
sᴛᴏʀʏ
°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد.
بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم
با ترس بهش زل زدم
داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد.
بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد.
قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم.
نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم
دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم
بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده.
با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد
دلم با دیدن نگاهش غنج رفت
گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟
به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم.
از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد!
یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود
رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود.
همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد.
+دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد.
از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟
محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...!
شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من.
ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟
محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم
ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین .
دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد.
رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد
چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم.
از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم
_فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم!
حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم .
با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟
بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت.
به رفتارش دقت کردم.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت.
منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت .
تشکر کردم و بیرون رفتیم.
از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم.
ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره
تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم.
به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم
+بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی.
بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور
از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود.
سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش.
یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون.
_خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین
پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام.
خندید و چیزی نگفت
میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد
_نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش
ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم
این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری
خندیدم و بهش نگاه کردم
با لبخند به روبه روش خیره بود
ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°|@dokhtaranzeinabi00|°
°•○●﷽●○
#نـاحلـــه🌸
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم.
کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم
قربون صدقه چشم هاش ،صداش، لبخندش،نگاه جدیش، مهربونیش،حجب و حیاش، حرفای قشنگش...!
هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم
هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم.
همش تودلم میگفتم :خدایا غلط کردم ببخش من و، ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟
با احساس درد بازوم،رشته افکارم
گسسته شد.
ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم.
_ببخشید عزیزم
تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم.
محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش.
در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم.
مامان سرش تو گوشیش بود
باباهم کتاب میخوند
از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟
کتابش و بست و گفت : بله بفرما
از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم.
_بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید...
پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟
من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه .
+فاطمه
نگاهم و ازش گرفتم
_بعله
+اون واقعا دوستت داره؟
_یعنی میخواین بگین متوجه
نشدین؟
+فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟
_مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میاد
+بخاطر محمد مصطفی رو...؟
_نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه...
میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید...
+فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه .
میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم.
ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگهمهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم
فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی.
من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟
سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟
الان هم اونی میشه که تو میخوای،
اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی
من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی از اول همنداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم.
رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی.
واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده.
_چشم بابا چشم
حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود
انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست.
ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم.
ادامه ↓
چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینمبه شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم.
داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازومو گفت : عروس خانومپیاده شو رسیدیم.
اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم و روسریم رو مرتب کردم.
با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم: مامان،اونجان
رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من.*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°|@dokhtaranzeinabi00|°
°•○●﷽●○
#نـاحلـــه🌸
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
محمد به مامان اینا سلام میکرد.
خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردم و نگاهم و سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرش و پایین گرفته بود.
با صدای آروم به ریحانه سلامکردم و با تشر اسمش و صدا زدم
ریحانه خندید و گونه ام و بوسید
یه قدم جلوتر رفتم که محمد هم سرش و بالا گرفت. بهش سلام کردمکه با همون لبخند روی صورتش جوابم و داد.
محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم.به محمد نگاه کردم، یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بودو یه شلوار مشکی هم پاش بود.
بهش خیره بودم که ریحانه گفت : دختره به کی نگاه میکنی؟
گیج برگشتم طرفش و گفتم :چی؟هیچکی.
ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم گفت:فاطمه آبرومون و بردی.انقدر ندید بدید بازی در نیار.
سعی کردم به حرفش اهمیت ندم.
مامان اومد و گفت: فاطمه جان، با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن.
از جام بلند شدم و به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود.
باهاش هم قدم شدم و سمت اتاق نمونه گیری رفتیم.
آزمایشگاه خلوت تر شده بود.
یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت : واسه نمونه گیری اومدین ؟
_بله
رو به من ادامه داد: خانوم بشینید اینجا لطفا
وبه صندلی کنارش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم.
محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت: ببخشید،شما میخواین ازش خون بگیرین ؟
اونم در حالی که وسایلش و از کشوی کنار دستش بیرون میاورد گفت : بله، خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده
سرمو بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم میخواستم واکنشش و ببینم که گفت :نه دیگه تا من هستم،چرا شما زحمت بکشید
بعد با لبخند رو به من ادامه داد: فاطمه خانوم لطفا پاشین.
از شدت تعجب زبونمبند اومده بود. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم
اونآقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین ؟ مگه بیکاریم که وقتمون و میگیرین؟
داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت : ببخشید که وقتتون و گرفتیم
اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد.
یه پیرمردی روی صندلی نشست.
با رگبند محکم دستش و بست. دلم برای پیر مرده سوخت،اون آقا هرچی لج از محمد داشت و سر پیر مرد بیچاره خالی کرد.یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت.
هنوز از کار محمد گیج بودم.
هم خندمگرفته بود،هم متعجب شدمو هم از سیاستش ترسیدم.محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت ومنم پشت سرش میرفتم.
یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره.
رفتیم طرفش که گفت: اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین.
محمد نشست و آستین پیراهنش و بالا برد.
فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد،با تمام وجودم لبخند بزنم. مهم بودن برای محمد،حس خیلی لذت بخشی بود.
داشت ازش خون میگرفت که محمد
به صندلیش تکیه داد و سرش و بالا گرفت.
کارشون تموم شده بود. ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت.
از صندلی بلند شد و آستینش ودرست کرد.
رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت،مشخص نیست، شاید یک ساعت دیگه.
باهم به سمت مامان اینا رفتیم.
مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟
محمد:از من نمونه خون گرفتن،ولی از فاطمه خانوم نه...!
مامان:چرا؟
به محمد نگاه کردم و منتظر موندم که اون جواب بده.بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن،یک ساعت دیگه میان
مامان:من باید برم،دیرم شد.دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟
محمد جدی جواب داد:هستن،ولی خانوم نیستن!
مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین،ما فاطمه خانوم و میرسونیم.
مامان:باشه من که مشکلی ندارم. ببخشید من باید برم بیمارستان وگرنه میموندم.
رو به سارا ادامه داد: خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره !
سارا:چرا،شما برید من میام