eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
20.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مدافع حرم شهید کانادایی شهید حمزه علی یاسین ♥️ شهدا باید تکرار شوند🌷 با ذکر صلوات باز شود♥️ یاعلی مدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دانلود❤️♥️ خدایا مرا در آن روزی که میان بندگانت داوری کنی مسرور ساز🌺
•|♥️⏰|• -} -} (بدون‌تایپو) -}
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ذکر صلوات♥️ و دعای شهادت 💙
+می‌گفت حاج آقای مسجدمون تو سجده نمازش دعای خیلی قشنگی خوند: " الهے! ارحم عبدڪ العاشق ♥️ " - خدایا! رحم کن به بنده‌ی عاشقت . . . خیلی قشنگه ها . . . ! (:🌱
💥 روزِحساب‌ڪتاب‌ڪھ‌برسھ بعضےازگناهات‌ࢪوڪه‌بهت‌نشون‌میدن مے‌بینی‌بࢪاشون‌استغفاࢪنڪࢪدی اصلایادت‌نبودھ! امّازیرهࢪگُناهت‌یه‌استغفارنوشته‌شدھ اونجاست‌ڪه‌تازھ‌مےفهمی یڪی‌به‌جات‌توبه‌ڪردھ.. یڪےڪه‌حواسش‌بهت‌بودھ.؟ یه‌پدردلسوزیڪی‌مثلِ‌مَهــدی😭♥️ [یَا أَبَانَاأستَغفِرلناذنوبنا😞]
✨﷽✨ 🔴قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) ⇦قدم اول: نماز اول وقت☆ ⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر☆ ⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد☆ ⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور☆ ⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)☆ ⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن☆ ⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی☆ ⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه☆ ⇦قدم نهم:غیبت نکردن☆ ⇦قدم دهم:فرو بردن خشم☆ ⇦قدم یازدهم:ترک حسادت☆ ⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ☆ ⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم☆ ⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو☆ 🔰ویژگی اخلاقی منتظران 🔷اثر حق الناس در عدم پیشرفت معنوی 🔶پرهیز از شوخی با نامحرم 🔷عدم عقوق والدین 🔶پرهیز از دروغ گویی 🔷پرهیز از غیبت کردن 🔶پرهیز از تهمت زدن 🔷پرهیز از نگاه حرام 🔶پرهیز از گناه سخن چینی 🔷پرهیز از گناه حسادت 🔶پرهیز از خوردن لقمه حرام 🔷پرهیز از سوگند دروغ 🔶پرهیز از گناه کبیره تکبر 🔷پرهیز از ترک نماز 🔶پرهیز از گناه قطع رحم 🔷پرهیز از گناه اسراف 🔶پرهیز از کوچک شمردن گناه 🔷پرهیز از گناه ربا 🔶پرهیز از گناه سحر و جادو 🔷پرهیز از گناه زنا 🔶پرهیز از گناه ناامیدی از رحمت الهی
🌺🍃🌸💫 سوار اتوبوس بودیم. جوانی کنارم نسشته بود. تاصدای اذان راشنید از راننده اتوبوس خواست تاهمان وسط بیابان برای نماز اول وقت نگه دارد،🚌🚶‍♂📿 راننده اول قبول نکرد🙅‍♂،امااصرار و خواهش های جوان پاهاےاورا از پدال گاز به ترمز انتقال داد🚦👣 بعدازخواندن نمازبه او گفتم:اقاچه اصرارےبود که حتمااول وقت بخونے وسط بیابون؟!🤔😕 یک ساعت جلوتر،هم رستوران بود🍱وهم نمازخانه🕌... جوان تکانےخوردوگفت:نمےشد؛! من قول داده‌ام که نمازم‌را همیشه اولِ وقت بخوانم..😊 باتعجب گفتم:آففففرین چه خوش قول،😏حالابه کےقول دادےکه این قدر مهم است؟😟🧐 گفت:من در پاریس، درس میخوندم،اما اتاقی که گرفته بودم یک ساعت دورتر از پاریس بود، صبح هابایک ماشین عمومےمےامدم🚎 وعصرهابرمےگشتم..خیلےهم اهل نماز نبودم.. چهارسال درس خوندم،روز اخر که امتحان نهایےبراےگرفتن مدرک بود فرا رسیدو من عازم پاریس شدم👨‍🎓 امادر راه ماشین خراب شدوراننده هرکارےکرد ماشین درست نشد.😩 اضطراب سراسر وجودم راگرفته بود؛😰اگر به این امتحان نمیرسیدم یک سال دیگر باید درس میخواندم📚 یک دفعه یاد امام زمان«ع»افتادم؛ در آن دیارغربت به ایشان گفتم :آقاجان اگراینجا به داد من برسےو به امتحانم برسم ،قول میدهم همیشه نمازم را اول وقت بخوانم. بعداز چند لحظه آقایےسمت راننده رفت و با زبان فرانسوےمحلےاز راننده خواست تا ماشین اورا درست کند... تادستےبه موتور ماشین زد ماشین روشن شد و من و مسافران دیگر سریع سوارشدیم که به کارمان برسیم...🏃‍♂ یک دفعه همان آقا به داخل ماشین نگاه کرد و به زبان فارسے به من فرمود : ....و به پشت ماشین رفت..و من مات و مبهوت از ماشین پیاده شدم، ولےهیچ کس را ندیدم. برای شادی قلب مهدی فاطمه🌷💫🍃 ألْسَّ‍لٰامُ عَلَیْکَ یٰا مَوْلٰایَ یٰا أَبٰا صٰالِحَ ألْمَهْدیٖ روحیٖ لَکَ ألْفِدٰا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دختران کم حجاب بر سر مزار شهید پلارک، شهیدی که به اعجاز، از قبرش همیشه بوی خوش عطر می آید، و گفتگوی آنها با خواهر شهید بر سر آرمانهای شهیدان انقلاب.* 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● {"خواھرم.... "كارى‌بكن‌كه‌هركس‌توروميبينه برای‌کسي‌كه‌توروتربيت‌كرده‌دعاکنه."
‌ کسی‌که‌بسم‌الله‌میگه‌واستارت‌میزنه، میگه‌خدامن‌قبولت‌دارم من‌باورت‌دارم یعنی‌قبول‌داره‌خداحکیمِ خدارحیمِ خدابزرگِ وخداهمه‌جوره‌مشتیِ! برای‌همین‌هم‌باوجودهرگره‌ای‌توی‌زندگیش ازکورِ‌کورش‌گرفته‌تااونایی‌که‌بایکم‌تلاش بازمیشن‌، توکل‌به‌خداروسرلوحه‌قرارمیده نگران‌نمیشه وایمانش‌روتقویت‌میکنه🙂🖇 ‌ 🌿💚' ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
شهید_غیرت 🔴داستان واقعی.... شاید خیلیا بدونین.. شاید ندونین.. یه روز یه پسر 19ساله 👱... که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛.. باموتور🏍 توی تهران پارس بوده.. داشته راه خودشو 🏍 میرفته.. که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥👥 پسر.. دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن.. تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد... 👈ناموس.. 👈ناموس 👌 کشورم ایران.. میاد پایین... 😡 تنهاس.. درگیر میشه.. 🗣 لامصبا چند نفر به یه نفر.. 👊✋💪 توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن.. میمونه علی و...هرزه های شهر.. 😰 تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢 میوفته زمین.. پسرا درمیرن.. 🏃 کوچه خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. 😭 علی تا پنج صبح اونجا میمونه .. پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه.. مگه انسان چقد خون داره.. 😔 ریش قشنگش هم سرخه.. سرخ و خیس..😒 اما خدا رحیمه.. یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان... اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..😳 تا اینکه بالاخره .. یکی قبول میکنه و .. عمل میشه...😐 زنده میمونه😊.. اما فقط دوسال بعد از اون قضیه.. دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه..🏠 بیمارستان..خونه.. میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐 میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار.. بش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟 میدونی چی گفت؟ 🤔 👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست... ازناموس 😌شما دفاع کردم.. 👈جوون پر پر شده مملکتمون.... علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. 👉 رفت که تو خواهرم.. 👩🏻 اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... 👈 گفت خداااااا... من از این گله دارم... 😡 داری جوابشو بدی...؟؟ شهید_علی_خلیلی
『🌿』 در کولهـ‌بارم چیزی‌ندارم ؛ غیرازدلـے مستِ‌شوقِ‌شَـھادٺ..! 🖇¦⇢ ••
[🖐🏻] حاجےطرف‌هنوز‌بندڪفش‌شومامانش‌میبنده خون‌میبینہ‌رنگش‌مثل‌گچ‌دیوار‌میشہ . . .😐 بعد‌اومده‌بهہ‌من‌میگهہ‌یہ‌روزےوسط‌میدون‌آزادے طرفداراےخامنه‌اےروآتیش‌میزنیم :// - نکشیمون‌ابن‌ملجم🙄 - شیر‌تویےبقیہ‌المثنےتوان😂 - بمولا اینجورےنگوماقلبمون‌باباترےڪارمیڪنہ :/ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•|گاهی باید مثل حضرت یوسف؏ به سمت درهای بسـ🔒ـته حرکت کنیم🚶🏻‍♂.... . اونوقته که می‌بینیم خــــــدآ چجوری، برامون درها رو بـــاز🗝میکنه!|•😉 |😌|⇠ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوتآصلوآت‌یهویے‌برآی‌آقا‌مون‌سهمتون🌻💛|••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 حلقه هارو برامون آوردن.حلقه محمد و برداشتم .وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید .با دستای سردم دستش و گرفتم وانگشتر و تو دستش گذاشتم. دستش بر خلاف دست من گرم بود.حلقه ام و برداشت و دست لرزون و سردم و تو دست گرمش گرفت و حلقه رو برام گذاشت.گرمای دستش حال خوبی و بهم داد.حس میکردم فقط محمد و میبینم .به هیچ کس توجه ای نداشتم.چندتا شکل،که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم .تمام حواسم به محمد بود.نمیفهمیدم چیکارمیکنم.دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم.وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد، بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکست و اشکام از سر شوق جاری شد. همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن.نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد و واسه عروس و داماد دیگه خالی میکردیم. همه باهم از اتاق بیرون رفتیم. ریحانه چادر مشکیم و بهم داد سرم کردم چادر عقدمم گرفت و برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟ با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن. ماهم خندیدیم و محمد از بابا اجازه گرفت. ازشون دور شدیم.کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم.یخورده که ازشون فاصله گرفتیم،دست یخ زدم گرم شد.به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم.با حیرت نگاهم و سمت چشم های خندونش چرخوندم. ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد نگاهش و با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند.نتونستم نگاه خیرش و تاب بیارم.سرم و پایین گرفتم که کوتاه خندید.و دوباره دستم و محکم تو دستش گرفت.آروم کنار هم قدم برمیداشتیم . حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای هم و بشنویم. دلم نمیخواست ازم جدا شه.وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران،روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم. با آرامش به اطراف نگاه میکردم. +سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها! _آره ،عجیبه +نظرت چیه حرف بزنیم؟ خندیدم و گفتم: _خوبه،حرف بزنیم +خب یچیزی بگو دیگه _چی بگم ؟ +مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم! به چشم های خندونش خیره شدم ونتونستم چیزی بگم.از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم ،خوشحال شدم و لبخندی رولبم نشست. همون زمان اذان و دادن. باشنیدن صدای اذان مغرب گفت : وضو داری؟ +آره صحن خیلی شلوغ بود.داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومدن. محمد به فاصله چندتا صف از من کنار آقایون ایستاد.منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم. با آرامش نمازمون و خوندیم. نماز که تموم شد کفشم و پوشیدم‌و ایستادم تا محمد بیاد.محمد یخورده چرخید که چشمش بهم‌افتاد و اومد طرفم.تا رسید به من باهم گفتیم :قبول باشه محمد خندید و گفت: خب حالا کجا بریم ؟ _بقیه کجا رفتن؟ گوشیش و در آورد و بهش نگاه کرد +محسن،پنج بار زنگ زد شمارش و گرفت و بهش زنگ زد. با دست چپش دستم و گرفت و به سمت خروجی مسجد رفتیم. بعد چند لحظه گفت : +سلام داداش ببخشید صدای گوشی و نشنیدم.جانم .... عه چه زود!شما میخواین برین؟ .... خب باشه،ما نمیایم.شاید یکم دیر شه .... خندید و گفت : +محسن!خیلی حرف میزنی.میبینمت دیگه!خداحافظ بعدشم با خنده تماس و قطع کرد و موبایل و تو جیبش گذاشت. به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت: +باور کن گوشی خودمه،تلفن مردم و برنداشتم. تعجبم بیشتر شد.منظورش و نفهمیده بودم +عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین .چرا تلفن مردم و... چند ثانیه فکر کردم و با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم : _وای خدا، چرا این هارو یادتونه؟ با خنده گفت: _فقط این نیست که، خیلی چیزها رو یادمه. فکر کنم فوتبالتم خوب باشه،اونجوری که کوله بدبختت و شوت کردی...! همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم گوشه لبم و گزیدم و گفتم : _ خاک به سرم.خب دیگه چیا رو یادتونه؟ +خدانکنه.حالامیگم برات.فقط یه چیزی؟ _بله؟ +مجبور نیستی من و جمع ببندی ها! جوابی ندادم،یخورده از مسیر و رفتیم که گفتم : _راستی آقا محسن گفت کجان ؟ +رفتن هتل واسه شام. _ما هم میریم هتل؟ +نه.ما میخوایم بگردیم.به شام هتل نمیرسیم. همین بیرون یچیزی میخوریم. بعد چند لحظه گفت: +بریم‌شهربازی ؟ با تعجب برگشتم طرفش و گفتم : _شهربازی؟ +آره شهر بازی باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستم و گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازی و داده محمده. فکرم و بلند گفتم: _ وای باورم نمیشه !