°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
+بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره
_جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن
+نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی
_خب پس ولم نمیکنی ؟
+نه،ولت نمیکنم
با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد
با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند.
بلند بلند میخندیدم.
که گفت:من دستم به شما میرسه ها!
_نمیرسه
+باشه ،شما خیال کن نمیرسه
داشت بهم نزدیک میشد
خواستم فرار کنمکه گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعد
خندیدم و گفتم :باشه
یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم
بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستم و با بله جوابش و دادم
+میدونی ساعت چنده؟
_چنده؟
+۱۱ و۱۰ دقیقه
با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟
+دقیقا برای چی دیر شد؟
_بابام...
لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش
بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟!
_چیشد؟
+شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟
بیشتر جاهاکه بسته است!
خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه
+کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی.
میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم!
ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم.
دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست!
چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود.
رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد.
نشست رو صندلی رو به روم
+خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام
نمی دادم !
جوابش و با لبخند دادم.
دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد
+پیتزا که دوست داری؟
_خیلی
پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن
_عه چه زود آوردن
تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش.
نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم .
_اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست
خندید و گفت :شما راحت باش
پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید.
نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد.
_عه چرا چیزی نخوردی؟
+شما خوردی من سیر شدم دیگه.
ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت
که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟
+به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت.بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت.دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟
دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم.یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم .با انگشت شستش پشت دستم و نوازش میکرد
با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده.نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد.نفس عمیق کشیدم و چشمام وبستم.سرش و به سرم چسبوند.دلم میخواست آرامش این لحظه ام و برای همیشه ذخیره کنم.نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم
گفت :رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد.جلوی در هتل که رسیدیم باناراحتی خواستم دستش و ول کنم کنم که بهم اجازه نداد ومحکم تر گرفتش.
+فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم.
_نه بابا خوشبختانه بازه
رفتیم داخل.
محمد سمت پذیرش هتل رفت. اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور رفتیم.دوباره دلمگرفت.
کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش.کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن.
وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه، نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن
با تعجب گفت
+میخوای چیکار بدونی ؟
_وا خب برم پیششون دیگه
با شنیدن حرفم زد زیر خنده.بهم نزدیک شد.
ادامه ↓
یخورده سمتم خم شد و گفت :جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا.
محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن
محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم.بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم.محمد در اتاق و باز کرد و منتظر موند برم داخل
رفتم تو و پشت سرم اومد. اتاق تاریک بود. منتظر شدم کلید و سرجاش بزاره که چراغ ها روشن شه.
لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفش و
_لباسام چی؟پیش مامانه
به یه طرف اشاره کرد
نگاهش و دنبال کردم و به کیفم رسیدم.
+فاطمه خانوم
ایندفعه تونستم بگم :جانم
لبخندی زد و کیفم و برداشت و رفت بیرون.
_کجا میری؟
+دارم میرم شماره اتاق مامانت اینارو بپرسم.
_آقا محمد،نیازی نیست!*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
┏━━°❀•°✮°•❀°━━┓ • @dokhtaranzeinabi00 •
┗━━°❀•°✮°•❀°━━┛
°•○●﷽●○
#نــاحلـــه🌸
#قسمت_صد_و_پنجاه
+دلم نمیخواد،معذب باشی
_نه اشتباه برداشت کردی،معذب نیستم.
+خب باشه
برگشت تو اتاق و در و بست.
کیفش و گرفت و رفت تو اتاق خواب.
چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون .
رفتم سراغ کیفم.زیپش و باز کردم .
لباس هام و با یه بلوز و شلوار صورتی عوض کردم و با ادکلنم دوش گرفتم. موهامم شونه کردم و با کش مو پشت سرم بستمش. از اونجایی که با لوازم ارایش خداحافظی کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدم و وسایلم و جمع کردم.
یه شالم رو سرم انداختم. از اینکه قرار بود محمد اینطوری ببینتم هیجان زده بودم.
چند دقیقه دیگه هم گذشت
رفتم و آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم. جوابی که نشنیدم در و باز کردم و صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد حمام رفته.
رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم.
به گوشیم مشغول بودم.نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق و باز کرد و اومد بیرون. حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم:
_ عافیت باشه.
نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند. تعجب کردم
بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من و این شکلی میبینه. سرم و پایین گرفتم که نگام بهش نیافته.
+سلامت باشی
رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش و باز کرد
+عه خداروشکر توش آب معدنی گذاشتن.
یه لیوان آب ریخت و داد دستم .
چونتشنه بودم تعارف نکردم و لیوان و از دستش گرفتم. آب و که نوشیدم گفت:
+بازم بریزم؟
_نه،ممنونم
لیوان و ازمگرفت و برای خودشم آب ریخت.
نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت: ببخش که خستت کردم
_خوش گذشت
+خداروشکر.
فاطمه؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برامجالبه که بدونم.
_خب راستش...!
براش گفتم ،از حس و حالم تو تمام این مدت. اتفاق هایی که محمد ازشون خبر نداشت.از مصطفی ،از بابام از مادرم و...!
گاهی وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم، گاهی یه خاطره ای و یادآوری میکردم و هر دو ناراحت میشدیم.
اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد.
+چقدر با تو زمان تند میره! راستی فاطمه میخواستم از الان یه چیزی و بهت بگم.
_چیو؟
+تو مجبور نیستی به خاطر من خودت و تغییر بدی و کاری که دوست نداری و انجام بدی
_متوجه نشدم
+من حس میکنم تو بخاطر من خودت و به کارهایی مجبور و از کارهایی منع میکنی. رفتار الانت، تو اجتماع، خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی.حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدر ها هم سختی نیست. در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مجازی !
چیزی نگفتم.داشتم به حرفاش فکر میکردم
+در ضمن، اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه ،اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم ،آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه!
در جوابش فقط لبخند زدم
+خیلی دیر شد، چطور واسه نماز بیدار شم؟نباید بخوابم
میدونستم که نمیتونه نخوابه . چشماش از بی خوابی قرمز شده بود . خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود .
_من نمیخوام بخوابم ،یعنی خوابم نمیبره،شما بخواب من بیدارت میکنم
+مگه میشه؟
_آره،خوابم نمیبره ،شما بخواب.نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم .
از خدا خواسته گفت :باشه پس من برم بخوابم.ممنونم ازت،شب بخیر
انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابش و بگیره و رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید.
پنج دقیقه گذشته بود.حدس زدم دیگه خوابش برده.با قدم های آروم به اتاق رفتم.کنارش روی تخت نشستم.
به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستش و زیر سرش گذاشته بود. نزدیک تر رفتم و روی صورتش دقیق شدم. خیلی معصومانه خوابیده بود.حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده .
ادامه ↓
نگاهم و سمت پلک های بستش چرخوندم. مژه های بلند و پُری داشت. میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود.
اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد.
ابرو هاشم مشکی و پُر بودن، درست مثل موهاش. روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدم و مرتبش کردم.
میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه. نگاهم و روی بینی و گونه هاش چرخوندم.
صدای نفس های مرتبش، آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم. سعی میکردم آروم نفس بکشم که بهتر صدای نفسای محمد و بشنوم.
روی محاسن مشکیش دست کشیدم
باورم نمیشد ،این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه،منم!
باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست. دستام و گذاشتم زیر صورتم و با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد.
با ترس دنبالش گشتم.روی تخت افتاده بود. سریع برداشتمش و قطعش کردم .خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد
دوباره کنارش نشستم*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
┏━━°❀•°✮°•❀°━━┓ • @dokhtaranzeinabi00 •
┗━━°❀•°✮°•❀°━━┛
💠خلاصه ی حساسيت ها در دانشگاه نظامی به شرح زير است:
1...دويدن زياد در اوايل
2...نظافت در اولويت کار است
3...نماز اول وقت
4...امتحانتات عقيدتی هر چند وقت
5...افزايش درجه بعد از قبولی
6...رژه رفتن صحيح
7...احترامات نظامی
8...رعايت حفظ محاسن
9...اردوگاه و ميدان تير
10...قبولی و فارق التحصيلی
11...بیداری ساعت پنج صبح
12...استراحت مرخصی کم
13...ایستادن بلند مدت
✅در گذشته دوره در دانشگاه های نظامی بسيار سخت بود ولی در اين عصر متعادل نسبت به قبل بوده و باز هم با اين شرايط بايد علاقه مند به نظام باشيد.
🔰سئوال عقیدتی
#مرجع_تقلید
۱-تقلید به چه معناست؟
پاسخ👈 پذیرش رای وفتوای مجتهد وعمل به آن(تقلید)میگویند.
۲-در چه مواردی باید از مجتهد تقلید کرد؟
پاسخ👈 در احکامدین
۳-در چه مواردی تقلید جایز نیست؟
پاسخ👈 اصول دین
۴-اسلامدر چه چیزی تقلید نمیپذیر؟
پاسخ👈 اصول دین
۵-مراجع تقلید چه کسانی هستند؟
پاسخ👈 دانشمندانی هستند که سالیان سال در حوزه های علمیه به تحصیل مشغول بودند واحکام اسلام را از قرآن وسخنان پیشوایان دینی به دست آورده وبا بیان ساده در اختیار مسلمانان قرار داده اند.
۶-مجتهد باید چه شرایطی داشته باشد؟
پاسخ👇
۱-مرد
۲-بالغ
۳-عاقل
۴-شیعه دوازده امامی
۵-حلال زاده
۶-زنده
۷-عادل
۸-بنا بر احتیاط واجب حریص به دنیا نباشد
۹-اعلم باشد
✅دانشگاه وزارت اطلاعات هر ساله از طریقکنکور سراسری و برگزاری مصاحبه اختصاصیاز میان داوطلبان مرد در گروه آزمایشیریاضی ، انسانی و تجربی که شرایط عمومی و اختصاصی لازم برای تحصیل در این دانشگاه را دارند در مقطع کارشناسی اقدام به پذیرش دانشجو می کند . داوطلبان بعد از گذر از مرحله اول کنکور 99 ( کنکور کتبی ) و انتخاب رشته کنکور سراسری 99 در صورت دارا بودنشرایط مصاحبه دانشگاه وزارت اطلاعات ، وارد مرحله دوم که همان مصاحبه دانشگاه وزارت اطلاعات است می شوند . بنابراین تنها کسب رتبه قبولی در کنکور ۹۹ جهت ورود بهدانشگاه وزارت اطلاعات کفایت نمی کند و داوطلبان می بایست خود را در مرحله مصاحبه نیز اثبات نمایند . با توجه به اهمیت مرحله مصاحبه دانشگاه وزارت اطلاعات درکنکور ۹۹ ، در ادامه به جزئیات این مرحله که شامل شرایط مصاحبه عمومی و اختصاصی دانشگاه وزارت اطلاعات می باشد می پردازیم .
🔴شرایط عمومی و اختصاصی پذیرش دانشجو در دانشگاه وزارت اطلاعات
با توجه به دفترچه ثبت نام کنکور 99 شرایط عمومی و اختصاصی داوطلبان شرکت درمصاحبه دانشگاه وزارت اطلاعات به شرح زیر است :
🔴شرایط عمومی :
1 . بند اعلام علاقمندی به انتخاب رشته و شرکت در مصاحبه رشته های تحصیلی دانشگاه اطلاعات و
امنيت ملی را در فرم ثبت نام کنکور۹۸ علامت گذاری کنند .
2 . شرکت در جلسه کنکور سراسری
3 . مجاز به انتخاب رشته شدن دردوره روزانهمطابق کارنامه اولیه کنکور سراسری
4 . تکمیل فرم رشته محل های دانشگاه وزارت اطلاعات در زمان انتخاب رشته کنکور 99
5 . تدين به دين مبين اسلام
6 . تابعيت جمهوری اسلامی ايران
7 . داشتن اعتقاد و التزام عملی به ولایت فقيه و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران
8 . احراز صلاحیت استخدامی برابر ضوابط گزينش وزارت اطلاعات
9 . برخورداری از سلامت روانی و جسمی بهتشخيص مراجع پزشکی وزارت اطالعات
10 . عدم تعهد داوطلبان به سازمان يا وزارتخانه هایی در زمان استخدام .
شرایط اختصاصی :
1 . حداكثر سن برای داوطلبان مقطع کارشناسی 22 سال تمام است ( متولدین 1376 به بعد )
2 . شرط معدل برای داوطلبان گروه های آزمايشی علوم رياضی و علوم تجربی معدل ديپلم بالای 15
3 . شرط معدل برای داوطلبان علوم انسانی معدل ديپلم بالای 16 است .
افرادی که تمامی شرایط بالا را دارند پس از اعلام شدن لیست پذیرفته شدگانتوسط سازمان سنجش ، مرکز سنجش و پذیرش دانشگاه اطلاعات و امنیت ملی ، داوطلبان را از طریق تماس تلفنی برای شرکت در آزمون اختصاصی دعوت خواهد نمود و سپس قبولی های نهایی به گزینش وزارت اطلاعات معرفی می شوند .
#اطلاعات
هر وقت گناهی دیدی و خواستی سکوت کنی، چهره علی خلیلی رو یادت بیار که معصومانه و مظلومانه در راه امر به معروف #شهید شد...
کسیکهبسماللهمیگهواستارتمیزنه،
میگهخدامنقبولتدارم
منباورتدارم
یعنیقبولدارهخداحکیمِ
خدارحیمِ
خدابزرگِ
وخداهمهجورهمشتیِ!
برایهمینهمباوجودهرگرهایتویزندگیش
ازکورِکورشگرفتهتااوناییکهبایکمتلاش
بازمیشن،
توکلبهخداروسرلوحهقرارمیده
نگراننمیشه
وایمانشروتقویتمیکنه🙂🖇
#صرفاًبرایلبـخندخـدا🌿💚'
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
『 🌿! 』 کارتانرابرایخدانکنید ؛ برایخداکارکنید ! "آقاسیدمرتضیآوینی((:🕊"!
°•~📼☁️
دزدان ما را به زنگولہای سرگرم کردهاند؛
و کاش ما پیشازآنکہ خانہمان غارت
شود از غفلت بہ در آییم.!✋🏻
#سیدمرتضیآوینی
معشوق یکی باش ، محبوبِ همه...
اون معشوقی که تورو محبوب میکنه آخه کی میتونه باشه جزخدا؟!
-♥️🌱
#دخترانہهاےآرام
بازی اسم فامیل بود...
اسم با [شین] رو نوشته بود
#شهیده ...
کلی بهش خندیدیم!
بعدنا که شهید شد فهمیدیم
چه قدر عاشق بوده ...💛
😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهایی_از_روابط_حرام ۶
#قانون_دنیا
💥 یه قاعده ای تو دنیا هست که میگه اگر تو از راهه حرام(که کلی ضرر دنیایی و اخرتی هم داره😕) لذت بردی سهمتو از حلال کم کردی،یعنی مثلا وقتی ازدواج کردی،اون لذت اصلی رو از زندگی نمیبری ،چون همش مقایسه میکنی،همش ناراحتی پیش میاد،همش میگی واااای اون پسرکه فلان ویژگیش بهتر بود😞،چون ویژگیهای خوب همسرتو نمیبینی
(که البته لذت حلال دوره لذتش خیلی بالاتره ومهمتراز همه به خودت ضررنمیزنی ،که خدا عاشق اینجور بنده هاشه😍 )
✨خب این دیگه کجاش سوده؟کجاش لذته بیشتره؟این که همش شد کاهش لذت و تازه بدست اوردنه کلی ضرر😏
🍃ی مثال میزنم تا براتون جا بیوفته.
فرض کنید به یکی میگن ساعته ۱۲وقته ناهارته(ازدواج)اگه سهم ناهارتو کامل بخوری علاوه بر اون لذتی که از ناهار خوردن میبری صدتومنم بهت پول میدیم
👈🏻ولی اون طرف چون بشدت عجول تشریف داره و زرنگ بازیم میخواد در بیاره قبله ناهار چند تا هله هوله ای که براش کلی هم ضرر داره میخوره(لذته حرام)بعد موقعه ناهار که میرسه(ازدواج)دیگ برا ناهار زیاد اشتها نداره☹️
🌸در نتیجه :
دیگه نمیتونه از ناهار خوردنش زیاد لذت ببره تازه سهمشم کم شده (لذت حلال) اون صد تومنو هم کامل بش نمیدن(پاداش)
و چون هله هوله هم خورده کلی تنبیهش میکنن (آخرت)
جدا ازینکه خودشم بخاطره خوردن اون هله هوله ها کلی دلش درد گرفته
(عوارض جسمی و روحی گناه)
✔️یادتون باشه خدا بعضی لذتارو اطرافمون قرار داده برا امتحان تا ما با گذشتن ازونا به لذتای بالاتر برسیم اگه هرچی اطرافمون هست رو امتحان کنیم دیگ ب اون لذت بالاتر و عمیق نخواهیم رسید😊
❤️جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون صــــلوات❤️
بهترینها زودتر میروند
و جاذبهشان تا الی الاَبَد عاشق تربیت میکند... :)
#حاجقاسم
سلام بر تو ای کبوتر عاشق ...
سلام بر تو ای علمدار زینب ...
رهایی ات را ای پروانه ، از پیله مبارکباد می گویم ...
مخفف نامت مرد است...
اگر ابتدای ،محمدرضادهقان را بر گیریم ... معنای مردانگی شما دهه هفتادی ها را خوب درک خواهیم کرد ...
سربلندمان کردی ...
هر جوانی به سال تو آرزوی هایی دارد که دل کندن از آن ها برایش سخت است ...
اما تو با تمام درد هایش از مادرت گذشتی تا سپر شوی که زینب (س) دوباره اسیر نشود ...
به تو و هم قطارانت غبطه می خورم که شما خوب راه خدایی شدن را یاد گرفتید و خودش خریدارتان شد...
دست من نیز بگیرید ..
درست که خیلی از شما عقب افتاده ام اما به مردانگی و مرد بودن شما ایمان دارم...
یاریمان کنید...
-شاهزاده کوچولو پࢪسید چطوࢪ بفهمیم عاشق شدیم:
ࢪوباه گفت : وقتی حالِ خوبش،
حال بدتو خوب میکنه! ♥️🖇↬•.❀
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌼◃.⟯
#حاج_احمد_متوسلیان
تودوڪوهـہبهبچههاشگفت:
ڪارانجامندادین؟!
گفتن:نـہ
گفت:سینـہخیزبرید…
یـہجاییهمبودڪهوسطاشگِلمیشد…
از #حاجابراهیمهمت ڪهنیروشبود
تابقیهروخوابوندسینهخیزتوگِل
یهودیدیمآخرسرخودشسینهخیزاومدتو
گِل،حاجابراهیمبهشگفت:
حاجاحمد
ما واقعا اشتباه کردیم
جریممون این بوده
شما به عنوان فرمانده
چرا سینه خیز رفتی؟
گفت اخه وقتی داشتین سینه خیز
میرفتین
خیلی حال کردم
دیدم این حال کردنه برا من خوب نیس..!
#خودموشکستم!
#این_آدما_به_درد_جنگ_امروز_میخورن
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
---------------------------------------------------
•💛🖇•
ࢪوضـھ ڪھ تـمآم شـد، سـࢪدار غیـبش زَد، خـیݪـۍ گـشتیم تـا متـوجه شـدیم ࢪفتـھ اسـت سـࢪاغ شـستن سـࢪویس بھداشتـۍ؛ نگـذاشت ڪسۍ ڪمڪش ڪنـد.مۍگفـت:افتخـاࢪم ایـن اسـت خـادم ࢪوضـھی حضـࢪت زھـرا(ښ)بـاشم.🥀♥️••
~🕊
#روایت_عشق^'💜'
منزندگۍرادوسـتدارم؛...
ولۍنھآنقدرڪھآلودهاششوم(:
وخويشراگموفراموشكنم⛓
علےوار زيستن🌿'
وعلـےوارشهيدشدن،
حسينوارزيستنヅ
وحسينوارشهيدشدن...
رادوسـتمۍدارم...💙
#شهـیدابراهیمهمت'🌸'
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
#بہروایت_شھدا🕊
نشست کنارم و گفت:
"طاهره جان…❤
ازم راضے هستے...؟""
گفتم :
"چرا نباشم…!؟
تو اونقد خوبے ڪه باورم نمیشه...❤
این آرامشے که ڪنارت دارم...💕
من واقعا کنار تو خوشبختم...💕"
سرشو انداخت پایین و...
با حالت شرمندگے گفت:
"منو ببخش…😔
نتونستم همیشه ڪنارت باشم...💕
وقتایے که نبودم تنها بودے...
توے شهر غریب...
تو خونه...
نتونستم زندگے اے رو که دوست دارے...
برات درست ڪنم...😔"
دستاشو گرفتم و گفتم:
"این چه حرفیه میزنے…؟!❤
من همیشه تو رو همینجورے خواستم...
وجودت مایه آرامشمه...💕
که با دنیا عوضش نمیکنم..."
مکثے ڪردم و...
زل زدم به چشاش و گفتم:
"تو چے…؟!
ازم راضے هستے…؟😢"
سرمو گرفت و...
محڪم بوسید...😘
گفت:
"من راضےِ راضے ام...💕
خدا هم ازت راضے باشه..."
صبح طبق عادت نون گرفت...
مثه همیشه که وقتے میدید خوابم...
سماورو روشن میڪرد...
چایے و سفره رو آماده میڪرد...
اون روزم سنگ تموم گذاشت...💚
#شهید_مهدی_خراسانی🌸🔗