eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
952 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ❤️🌿 قسم دوم اوایل دهه ی هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم.... پنج شنبه شب‌ها یک دستگاه اتوبوس می‌آمد جلوی مسجد ، نمازگزارها را سوار می‌کرد می‌برد مسجد جامع برای دعای کمیل . راه دوری بود ؛ از این سر شهر تا آن سر شهر . من بیشتر وقت‌ها «درس دارم» را بهانه می‌کردم و توفیق پیدا نمی‌کردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته می‌رفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت ، گریه کرده بود . پرسیدم : چطور بود ؟! 💫گفت: حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه می‌گوید . این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچ وقت یادم نرفته . هر وقت دعای کمیل می‌خوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم می‌خورد ، محمودرضا می‌آید جلوی چشمم . راوی : برادر شهید .... ~.@dokhtaranzeinabi00.~
🕊 ❤️🌿 قسمت سوم معمولا توی اتاق پذیرایی درس می خواندیم..... پذیرایی مان اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که می خواستیم درس بخوانیم اجازه ی ورود به آن را داشتیم . یک شب بعد از نصف شب برای درس خواندن به اناق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آن جاست ، اما درس نمی خواند ! به نماز ایستاده بود . آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت . جاخوردم . آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم . فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آن جا درس بخوانم . چند شب پشت سر هم همین طور بود..... یک شب حدود دو ساعت طول کشید !! صبح به او گفتم نماز شب خواندن برای تو ضرورتی ندارد ، هم کسر خواب پیدا می کنی و صبح توی مدرسه چرت می زنی و هم این که تو هنوز به تکلیف نرسیده ای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب . آن هم این جوری..... صحبت که کردیم ، فهمیدم طلبه ای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت مرپه و محمودرضا چنان از حرف های آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یکدهفته مرتب نماز شب را ادامه می‌داد.....
🕊 ❤️🌿 قسمت چهارم در سال 78 با اخذ دیپلم متوسطه در رشته ی علوم تجربی ، عازم خدمت سربازی شد . دوره ی آموزشی را در اردکان یزد گذراند و ادامه ی خدمت را در پادگان الزهراء نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز به انجام رساند . آشنایی نزدیک با نهاد دفاع مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره ، نقطه ی عطف زندگی شهید بیضائی محسوب می شود . بعد از اتمام خدمت سربازی ، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه ی تحصیل در دانشگاه ، با و با ، عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود . در بهمن ماه سال 82 وارد دوره ی افسری دانشکده ی امام علی سپاه شد . ورود او به دانشکده ی افسری ملازم با هجرت او از تبریز به تهران بود که با این هجرت ادامه ی زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد . او نام مستعار را در سپاه برای خود انتخاب نموده که به گفته ی خودش برگرفته از ندای هل من ناصر ینصرنی مولای خود حسین بن علی و کنایه از لبیک به این ندا بود . ... @dokhtaranzeinabi00
🕊 ❤️🌿 قسمت پنجم در شهریور سال 85 از دانشکده ی افسری فارغ التحصیل گردید و قدم در راهی گذاشت که تا آخرین حیات ظاهری او ، هیچ تزلزلی در پیمودن آن در وی مشاهده نشد . پُرکاری و ساعت های انگشت شمار خواب در طول شبانه روز از ویژگی‌های بارز او بود . به طوری که کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود !! یک بار در حضور حاج قاسم برای بچه ها حرف می زد ، گفته بود بچه ها من این طور فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پُرکار هستند و شهدای ما غالبا این طور بوده اند . حاج قاسم هم این حرف مرا تأیید کرده بود و گفته بود بله همین طور است . ....
🕊 ❤️🌿 قسمت ششم محمودرضا بیضائی آدم بسیار آرمانگرایی بود و از اول تا آخر در راه رسیدن به اهدافش کوتاه نیامد. قبل از این‌ که از تبریز برود و به نیروی قدس سپاه در تهران ملحق شود و خدمتش را شروع کند تلاش می کردیم و خانواده تلاش می کردند محمودرضا در تبریز ازدواج کند. تا پنج مورد انتخاب شد و تا مرحله ی خواستگاری پیش رفت ولی در جلسه ی خواستگاری وقتی صحبت از محل کار شد تبریز یا تهران"چون تبریزی ها دختر به غیرتبریزی نمی دهند" وقتی حرف از انتقال محل خدمت از تهران به تبریز می شد محمودرضا همان جا منتفی می کرد قضیه را و بلند می شد... مورد آخر را نیز من منتفی کردم و با محمودرضا بحث کردم که بالاخره تبریز می آیی یا نه؟ گفت : من تبریز بیا نیستم من تهران را از دست بدهم یعنی نهضت جهانی اسلام را از دست دادم. تبریز بیایم باید بروم پشت میز و قسمت پشتیبانی فعالیت کنم. من می میرم پشت میز بروم‌. تا نزدیک شهادتش هم این تفکر در او وجود داشت.... راوی : برادر شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت هفتم به دلیل علاقه ی فراوان به کار خود حاضر به رجعت به تبریز نبود . در 25 اسفند سال 87 مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضله از خانواده ای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد . ثمره ی این ازدواج دختری به نام کوثر است که در 25 اسفند 91 متولد شد . دخترش را خیلی دوست داشت ، طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ می زد و می گفت دخترم این قدر بزرگ شده _با دست نشان می داد_ وقتی به پدرش زنگ می زد همه اش از کوثر می گفت...... یک بار گفته بود : بعضی وقت ها در تیررس تکفیری ها گیر می افتیم و گاهی مجبور شده ام که این مسیر را بدوم . مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم.... می گفت : در آن مسافت چند متری کوثر می آید جلوی چشمانم..... برادر شهید می گوید : این ها را می گفت تا به من بفهماند که این جوری و با این وابستگی ها مثل وابستگی به فرزند نمی شود شهید شد . بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود : این بار دیگر از کوثر بُریدم . .....
🕊 ❤️🌿 قسمت هشتم علاقه و عشق وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره) ، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام ، روحیه خاصی را در وی به وجود آورده بود که تا آغاز جنگ در سوریه ، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانه روزی داشت. همواره مطالعه دینی و سیاسی داشت و به اخبار و وقایع داخلی و خارجی بخصوص تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل‌ می‌کرد. تعصب آگاهانه‌ و وافری به انقلاب اسلامی ، رهبری و نظام داشت. در ایام فتنه ۸۸ شب و روز آرام و قرار نداشت. تمام اخبار و وقایع فتنه را رصد می‌کرد و در معرکه دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه ، چندین بار جان خود را به خطر انداخت. صاحب موضع بود و در بحث‌ها بخوبی استدلال می‌کرد. می‌گفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد ، می‌تواند جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت . ....
🕊 ❤️🌿 قسمت نهم محمودرضا با اینکه از نظر سنی از من کوچک‌تر بود ولی حریمی داشت که من زیاد نمی‌توانستم از این حریم عبور کنم و به او نزدیک شوم . با اینکه بسیار اهل شوخی بود . با دوستان ، همرزمان و همکارانش در محیط کار بسیار شوخی می‌کرد ولی هیچوقت با من شوخی نکرد و یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود ، همین مورد بود . هیچ‌وقت برای من لطیفه تعریف نکرد ، شوخی نکرد ، ادب خاصی داشت... البته این ادب فقط نسبت به من نبود . نسبت به همه بزرگترها ، خصوصا پدر و مادرمان همین‌طور بود . پدرم گاهی گلایه داشت که چرا او به کرات در حالتی که نزدیک به رکوع بود ، خم می‌شد و دستشان را می‌بوسید . پدرم بارها به او گفته بود این کار را نکند . مؤدب و با تقوا بود و حریم خاصی داشت که من به عنوان برادرش تا حدی می‌توانستم به او نزدیک شوم و بیشتر از آن از او حیا می‌کردم . از نظر معنوی سلوک دائمی داشت که البته کاملاً مکتوم بود و آن را کتمان می‌کرد اما این سلوک در حرکات ، سکنات و گفتارش ظهور کرده بود، حریمی که دورش ایجاد شده بود به خاطر همین سلوک معنوی بود که داشت . ....