eitaa logo
🥺:)))
23 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
393 ویدیو
16 فایل
بِســمِ‌رَبِ‌اَباعَبدِاللهِ‌الحُسَین🍃✨ دلـ ندارمـ‌‌ که‌‌ به معشوقـ‌ زمینی بدهمـ ! دلـ من گوشهـ صحنت به خدا جاماندهـ ... 💔 ناشناسمون🌸♥️ https://harfeto.timefriend.net/16421497838897 #تابع_قوانین_ایتا_و_جمهوری_اسلامی🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 نام کتاب: دختری که می خواست کتاب ها را نجات دهد♥️ نام نویسنده: 🍒 نام تصویرگر: لیسا آیساتو🎨 نام مترجم: عطیه الحسینی🎟 انتشارات:فاطمی🏵 چاپ اول: ۱۳۹۸🍭 شمارگان: ۲٠٠٠نسخه😘 جلد نرم: ۱۲۵٠👒 جلد سخت: ۷۵٠💚 خلاصه داستان: می دانید برای کتاب هایی که کسی آن‌ها را از کتابخانه امانت نمی گیرد چه اتفاقی می افتد؟ آنا هم نمی دانست.اما متوجه شد، دیگر راه برگشتی نداشت. باید عملیات نجات را شروع می‌کرد... داستانی جادویی درباره‌ی عشق به کتاب ها و کسانی که توی کتاب ها زندگی می کنند، برای همه کتاب دوستان در هرسنی که هست!..... 🌺 پیشنهاد میکنم حتما بخوانید🎀🌸
🥺:)))
#رمان #پارت_سه #عشق_یا_غرور_یا_شایدم_هردو اون از من ۲ سال کوچکتره اون 18 سالشه و من 20 خوب . وای
به خاطر همین ویلای شمال و باغ پسته و ویلای لواسان رو فروختیم و به دوست بابا که یکی از سرمایه گزارای بورس بود پول رو دادیم تا با پول ما هم سرمایه گذاری کنه . و سودمون رو نصف نصف بده . و اینجوری شد که دیگه زندگی کردن تقریبا آسون شد واسمون . خب برم آماده شم که با رها بریم خرید . یه مانتو کوتاه تا بالای زانو به رنگ کرمی ، یه شلوار کرمی ، یه شال قهوه ای، با یه کتونی عروسکی قهوه ای برداشتم که بپوشم . بعد اینکه لباسارو پوشیدم پشت میز آرایش نشستم و یه آرایش ملیح کردم . همین بس بود که مثل فرشته بشم .( سقف رو بگیرین نریزه رو سرم . خخخخخخ) صورتمو تو آینه خیلی دقیق بررسی کردم چشم هایی به رنگ آبی آسمونی با موهایی به رنگ طلایی که به خرمایی میخوره و بلندیش تا روی باسنم بود . دماغ عملی . گفتم عملی یاده دماغم افتادم . چند سال پیش با دماغ خوردم زمین که باعث شد دماغم ترک بر داره . به خاطر همین تا 18 سالگی صبر کردم و دماغم رو فوری بردم و عمل کردم . هم واسه شکستکی دماغم و هم برای زیباییش . لب های غنچه ای شکل و گوشتی زیبایی خیلی زیادی رو صورتم به وجود آورده بود . نمیدونم چجوری باید از خدا بابت اندامم و زیباییم تشکر کنم .اوه . دو ساعته من اینجا نشستم و دارم درباره ی قیافم توضیح میدم . دیگه بسه. پاشم برم که اگه دیر برسم پایین رها مو ها مو میچینه . رفتم طبقه پایین تا با رهابریم خرید .
انقدر با هم حرف زدیم که دهنمون کف کرد . از دانشگاه و درس و مشق گرفته تا همسایه ی دختر خاله ی بابای سارا . 1 ساعت بعد رها : سارا جون این کادو تولدته هر چند ناقابله از طرف منو هستیه . سارا : مرسی عزیزم . شرمنده کردی به خدا بعد از دقایقی از سارا جدا شدیم و میخواستیم سوار ماشین بشیم که بردیارو دیدم که داشت با تلفن صحبت میکرد خیلی آروم به رها فهموندم که ساکت بشه و فقط گوش کنه . اونم خیلی زود منظورمو فهمید بردیا : وای مامان جان من نرگس رو نمیخوام . آخه به چه زبونی بگم ؟ اون یه دختره از خود راضیه . من نمیتونم با اون زندگی کنم . خودم یکی رو انتخاب کردم . فقط زیر نظر دارمش تا بفهمم اونی که من میخوام هست یا نه. پس لطفا بس کن . هر کی رو هم که انتخاب کنی بازم جواب من منفیه مادر جان . با خودم گفتم بردیا کی رو زیر نظر داره ؟ ولی خوب به من چه . بزار هر کی رو که میخواد انتخاب کنه . به من چه ربطی داره . ولی پس چرا دلم یه دفعه گرفت ؟ متوجه نگاه سنگین کسی رو خودم شدم . رها که تو گوشیش داشت با یکی چت میکرد پس این یارو کیه ؟ دنبال صاحب این نگاه سنگین میگشتم که یکی از پشت سرم آروم گفت نگرد من اینجام....
https://harfeto.timefriend.net/16427831628039 نظرت راجب رمان چی بود؟🌸♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【💛🐝】 - - جَھـٰآن‌دونیـم‌شُد‌؛اَندوه‌مَـن‌،غِیـٰآبِ‌تـو.. - ✨‌⃟📒¦◖