قول میدی🤝
اگه خوندی؛🙂
تویکی ازگروهها
یــا کانالها که
هستی کپی کنی؟🙂
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن...🌱
🤔نمیدونم چرا چت میکنی…
نمیدونم نیتت چیه…
شاید کمبود محبت داری و میخوای یکی حالتو از بیرون از خودت خوب کنه…
نمیدونم چته…
شایدم اعتیاد داری کلا…
🚫ولی چت با نامحرم ممنوع !
میفهمی ؟
❌ممنوع !
لطفا بیا پرواز کنیم…
جدی میگم…
بیا خدای خودمونو نفروشیم…
برای این کار باید جلو نفست ایست کنی✋🏻…
هر چقدر پا رو نفست بذاری روحت بیشتر اوج میگیره…هر چقدر بهش خوراک ندی بیشتر رشد میکنی…🌱
نگران ازدواجت و اینام نباش…
تو پاک باش…بعدش میبینی که چی میشه…
به خدا اعتماد کن…
تو با گناه نمیتونی به هدفت برسی…اگرم برسی برکت نداره زندگیت
آخی🥲
ماه رمضون هم تموم شد...
دلمون برا بدو بدوهای دم غروبش تنگ میشه🍃
دلمون برا سحری خوردنی های تند تند تنگ میشه☺️
دلمون تنگ میشه برای نگاه کردن به ساعت و حساب کردن وقت افطار😅
دلمون برای ربنای دم اذان خیییلی تنگ میشه
اصلا دلمون برای شب قدر هایی که داشتیم تنگ میشه چکار کنیم😭
آخی🥲
ولی ماه خوب خدا منتظرت میمونیم تا سال بعد
این بار یکی یکی ماه هارو میشمریم تا ببینیم کی دوباره میای پیشمون😊
خداحافظ ماه خوب من❣
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_دو
مانده بودم چطور به بابا و مامان و فاطمه ماجرای رفتن را بگویم. از اول امسال اصلا دلم، امانم را بریده بود برای رفتن. گهگاه هم چیزی گفته بودم از این اشتیاق اما نه آنقدر جدی که رفتنم را نزدیک بپندارند. وقتی رفتیم به خواستگاری فاطمه، فکر میکردند هوای سوریه رفتن از سرم افتاده اما خب نیفتاده بود! شاید برای شروع بد نباشد که از پدرِ فاطمه شروع کنم؛ عمویم! ...
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_سه
این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دانشگاه امام حسین(ع)، آموزش مربیگری میبینیم؛ آموزش تخصصی مربیگری جنگافزار. گذراندن این دوره، مقدمه تدریس جنگافزار در دانشگاه است. کار با قناصه را اینجا بهتر و بیشتر یاد گرفتهام؛ به کارم میآید.
مهرداد، دوستم در این دوره، همراه من است. آموزشها، فشردهاند و نفسگیر و البته کاربردی. کمبود پتو باعث شده که من و مهرداد در این سرمای استخوانسوز با یک پتو بخوابیم. بچهها دستمان میاندازند. من کناره پنجره میخوابم و مهرداد کنار من. پنجرهها انگار راه فرارِ اندوه از زیر سقفها هستند!
چند روزی از زمان یکهفتهای دوره میگذرد و فاطمه را ندیدهام. اینجا موبایل درست آنتن نمیدهد. فقط یکی دو نقطه است که تهمانده امواج به آنجا میرسد! بچهها این یکی دو نقطه را شناسایی کردهاند و هرکس آنجا میایستد میدانیم که دارد تماس میگیرد!
من البته موبایلم را با خودم نیاوردهام. دارم به خودم یاد میدهم که کمتر با او تماس بگیرم. دوستم مهرداد انگار فهمیده باشد؛ سر به سرم میگذارد و میگوید شما تازه به هم رسیدهاید، چرا به نامزدت زنگ نمیزنی و احوالش را بپرسی؟ دم غروب، دستم را میگیرد که بیا برویم به نقطه اتصال! همراهش میروم تا بالای تپه.
با تعجب میپرسد که پس چرا ایستادهای؟ میگویم که موبایلم را نیاوردهام. بهانهها را از دستم میگیرد: بفرما! این هم گوشی من! زنگ بزن! این را میگوید و چند قدمی دورتر میرود و به من پشت میکند که راحت حرف بزنم.
به فاطمه زنگ میزنم. صدای مشتاقش از آن سوی خط، ضربان قلبم را تندتر میکند. حالش را میپرسم و حالم را میگویم؛ و میگویم که گوشی دوستم را گرفتهام. طولِ تماسمان به یک دقیقه هم نمیرسد.
برمیگردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا میکند. سر میچرخاند و مرا پشت سرش میبیند، چشمهایش گرد میشود:«همین؟ سی ثانیه؟» چه بگویم در جوابش! دستم را میگیرد که بنشینم کنارش. چشمهای دوتامان غروب را در افق قاب میگیرد.
میپرسد:«بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟» حرف دلم را میزنم:
-مهرداد! میترسم... میترسم!
-از چی میترسی؟ نامزد داشتن ترس داره؟
- میترسم که وابستهتر بشم، نتونم برم... بذار وقتی از سوریه برگشتم، یه دل سیر حرف میزنیم!
مابقی حرفها را توی دلم میزنم. دلم برای فاطمه تنگ شده اما میترسم اگر به دلتنگیام امان بدهم، لبه تیز عزمم را کُند کنَد؛ پای رفتنم را بگیرد و تصمیم گرفتن برایم دشوار شود ...
ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_چهار 🖐
این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم برای بیشتر آماده شدن و بیشتر یاد گرفتن. صبح، دستم وسط تمرینات پیچ خورد! هرچه خواستم نادیدهاش بگیرم نشد. به اصرار حاجحمید رفتم که از دستم عکس بگیرم. مشکل، جدی نیست. برمیگردم به دفتر. مهرداد هم اینجاست. عکس دستم را میگیرم رو به نور:«حاجی دستمُ ببین!» حاجحمید میگوید نیازی به عکس نیست؛ دستت را بگیر رو به نور، استخوانت دیده میشود بس که لاغری! خندهی جمع، تأیید حرف حاجی است! ...
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_پنج
یکی دو ساعتی میگذرد. حاجحمید موقع نماز گفت که فردا اگر دوست داری با من بیا کوه! سرباز مگر چه میخواهد از فرماندهاش! درجا قبول کردم. عمو و دوستم مهرداد هم قرار است با ما بیایند. تا دیروقت به کارهای عقبماندهام میرسم. آخر شب هم میروم که دور میدان صبحگاه بدوم؛ طبق معمولِ بیشتر شبها. دویدن کمکم میکند که چابکتر باشم و کوهِ فردا حتما کمکم میکند که مقاومتر باشم. مقاوم بودن، چیزی بیشتر از آمادگی جسمانی میخواهد. اصلا شاید بشود گفت که استقامت، خیلی ربطی به جسم آدمها ندارد.
چه انسانهای به ظاهر تنومندی که در برابر حوادث به سرعت میشکنند و چه انسانهایی که آدم از ظاهرشان به غلط میافتد اما روحشان مستحکم است. حاجحمید، روح مقاومی دارد که جسمش را به دنبال میکشد. من میگویم مقاومت آموختنی است، منتها در کنار یک آدمِ مقاوم! کوهِ فردا از این جهت است که کمکم میکند....
ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
گفتم از عشق
نشانی به من خسته بگو
گفت جزعشقِ حسین
هر چه ببینی بَدَلیست...