eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
221 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
928 ویدیو
63 فایل
ڪاناݪ‌اول @Delgoye851 ڪاناݪ دوم( ࢪمانمۆن) @romankademazhabe کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 همسايه هامۆن @DukhtaranBahishty نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشی دارند✨ از جنس خدا✨ پروردگارت همواره با تو همراه است✨ امشب از همان شب‌هایی‌ست که برایت یک شب بخیر✨ خدایی آرزو کردم✨ شبتون بخیر ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌
°•|ݕِسْم ࢪݕ مادࢪ ݐـہݪۅۍ شَڪَسٺہ. . .🌻|•° اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ🌚🌘 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ🖐🏿 اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی⛓️ السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ🕊 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌻 یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ 🌙 مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین🌿 🔗جـهت سـلامتی و ظهـور امـام زمان؏ صݪــۅااااٺـ التمـاسِ‌دعاۍ شـہادٺــ🤚
📌امشب یادتون نره این نماز رو بخونید 🌱امیرالمؤمنین (ع) فرمود: هرکس در شب شانزدهم ماه رمضان ۱۲ رکعت نماز بخواند، در هر رکعت ۱ حمد و ۱۲ بار سوره تکاثر، ✨ از قبرش خارج می شود، درحالیکه سیراب است و به لااله الا انت شهادت می دهد ✨در قیامت به او امر می شود که بی حساب به بهشت برود. التماس دعا 🌱
🔰 مجلسی(ره): ✨شب جمعه مشغول مطالعه بودم که به این دعا رسیدم؛ بعد از یک هفته خواستم مجددا آنرا بخوانم که در حالت مکاشفه شنیدم که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم!!!
ِسلام دوستان گروه امشب نماز اول قبر برای شهید مدافع حرم مقداد مهقانی ابن صادق خوانده شود.التماس دعا
••☔🌸''↯ ○•○چادࢪٺ‌سٺون‌زیبایےهاست🖐🏻-! ○•○نباشد،فروخواهےࢪیخت! ○•○حجابٺ؛بال‌هاۍٺوست ○•○نباشد،حسرٺ‌پروازبردلت‌خواهدماند ○•○حیاووقاࢪومٺانت؛ ○•○گنج‌هاےطُ‌هسٺند ○•○قدربدان‌وࢪهایش‌مڪن!…🙂🔗" 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 آغاز کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 🌟 پیشگفتار کتاب : ما آدم های این سیاره خاکی -و به ویژه ما شرقی ها- با قصه خو گرفته ایم. اصال ما با قصه زاده می شویم و با قصه رشد می کنیم. نجواهای آهنگین قصه آلود شبانه ی مادرها و مادربزرگ ها، بخشی از خاطرات، گذشته و بلکه آینده ما را ساخته اند و می سازند؛ قصه هایی که گفته می شدند برای خفتن! اما ما اندک اندک آموخته ایم که قصهها فقط برای خفتن نیستند؛ برخی قصه ها برای بیداری اند؛ و باالتر از آن، برخی قصه ها برای هشیاری اند... قصه ی برشی از حیات «عباس دانشگر»به گمان این قلم، از آن قصه های هشیاری آفرین است. قصه یک جوان دهه هفتادی پرشور اهل فکر عاشق پیشه که به رغم سن و سال کمش، دوراهی های زندگی را خوب میشناسد! مثل یک نقشه خوان حرفه ای که پشت فرمان مسابقه ی سرعت زندگی نشسته، بی آن که در دام کورهراه ها بیفتد، از کنار ما می گذرد و سبقت میگیرد... السابقون... آن چه خواهید خواند، روایتی است که از زبان خود عباس، بیان میشود. این قلم، کوشیده است که از زبان دستنوشته ها و گفتار عباس بهره بگیرد و به مقصود و احوالات او نزدیک شود و پاره های بهم پیوستهی خردهروایت های مربوط به او را به هم قفل و زنجیر کند. بر این اساس، تمام آنچه که میخوانید، روایت هایی کامال منطبق با واقعیت است. امید که خواننده هوشیار، نقص های این روایت را به دیده اغماض بنگرد. و سالم بر هرکس که طالب حقیقت باشد 🟥
📗 ادامه ی کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱ 📢 صدای ممتد بوق ماشین... ذره های شن و خاک با این صدا به رقص درآمدهاند! از زمین بلند میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است! زمان را گُم کردهام. لباسهایم، دستهایم، صورتم، خاکآلود است... زانوانم را با زمین آشتی دادهام. صورتم، خاک را مسح میکند... سنگین شده ام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک! آفتاب حزیران، حتی در عصرگاه با آدمیزاد تندی میکند؛ اما از بین ذره های خاک، سخت است که راهی برای تابیدن بیابد. میبینم آفتاب را اما چشم هایم را نمیزند. گرمم نمیکند این آفتاب. دست های سیدغفار اما گرم اند. میلرزند وقتی به گلویم میرسند، مثل دست های مردی که جان، تازه در بند بند انگشتانش جاری شده باشد. خرده شیشه های روی زمین، به آفتاب گرا میدهند. تجربه تماشای تلفیق تأللوئشان با شنیدن موسیقی گوشخراش بوق ماشین و استشمام بوی خاک به رقص آمده، برایم تجربه جدیدی است. دست های سیدغفار دورتر میشوند. ذره های ساعت شنی هم دارند آرام میگیرند اما هنوز پراکنده اند. سوت زوزه مانندی، خلوتم با خاک را بهم می زند. چشم هایم کمی می سوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما در سرسرای قلبم سرک میکشد؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. زمان را گُم کرده ام. انگشتهایم... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج... بیست ... 📔
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲ 5⃣ پنج ماه قبل یک، دو، سه... یک نظر مگر چقدر طول میکشد؟ سرش پایین است و درست نمیبینمش. کلی کلنجار رفته بودم با خودم. پرسوجو کرده بودم، مشورت گرفته بودم و حاال انگار دارم تصمیم نهایی را میگیرم. از توی آینه ماشین که نمیشود تصمیم گرفت اما بیثمر هم نیست! آینهی ماشین همیشه برای دیدن عقب نیست، گاهی میشود با آن در زمان جلو رفت، کسی را دید که آیندهاش به آیندهات مربوط میشود! مشغول این فکرها هستم که به خودم میآیم و میبینم چشم در چشم شدهایم! به سبک موالنا، «چون خمشان بیگنه، روی بر آسمان » میکنم! او هم انگار چیزکی فهمیده! فکری میشود از بعد آن نگاه... درنگ دیگر جایز نیست، هست؟ قاب توی آینه ماشین را جایی در ذهنم ثبت میکنم. دلم آشوب است. تقال برای حفظ ظاهر! این هیجان، نباید مرا از چیزی که هستم، دور کند. گامها را باید محکم برداشت. ...
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۳ ... خوان بعدی، خوانِ گفتگو با مادر است! باید دخیل ببندم! مرا چه به این حرف‌ها! حالم، چیزی است بین خجالت و حیا؛ اما سر آخر، سرِ حرف را باز می‌کنم. گرم است حرف‌هایم. جریانِ هم‌رفتی می‌دود در خانه! می‌رسد به پدر! می‌رسد به برادرِ پدر! می‌رسد به گوشِ صاحب چشم‌های توی آینه‌ی ماشین! عمو لبخند به لب، با دخترش حرف می‌زند:«کسی ازت خواستگاری کرده!» لابد تصویر همان نگاهِ در آینه برای «او» هم رنگ گرفته؛ وگرنه سکوت چرا؟ عمو در غیاب من، به من پاس گل می‌دهد:«پسرعموت ازت خواستگاری کرده!» حتی اگر تا این لحظه پیام روشنِ قاب آینه را نگرفته بود، حالا دیگر باید گرفته باشد. اگر نگرفته بود که رضا نمی‌داد به دیدار. وقتی پیغام رسید که بار داده شده، حرف‌ها شلوغ کردند سرم را! باید بنویسمشان. چه می‌خواهم بگویم؟ چه می‌خواهم بشنوم؟ دو برگه آچهار مطلب دارم برای گفتن و پرسیدن! خسته نشود همین اول کار! و تو چه می‌دانی که دیدار چیست! سرم را بلند نمی‌کنم در اولِ این اولین دیدارِ خاص. کاش این‌جا هم آینه‌ای چیزی می‌گذاشتند که آدمیزاد بتواند سهمیه «یک‌نظر»ش را بگیرد! دل، یک‌دله می‌کنم. ... 📔
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۴ ...  از دهانم می‌پرد: -«خوبی دخترعمو؟» اگر می‌دانستم یخِ گفتگو را همین دو کلمه، زودتر می‌شکند، توی برگه‌هایم می‌نوشتمش! می‌بینم که استرسِ هردوی‌مان رنگ می‌بازد. سری تکان می‌دهد که یعنی خوبم! من هم صاف می‌روم سراغ اصل مطلب! انتخاب، مهم است. مهم است که چه کسی را برای با هم زیستن، انتخاب می‌کنیم. انتخاب، نشان می‌دهد که چگونه فکر می‌کنیم، معیارهایمان را لو می‌دهد، دستمان را در شیوه اندیشیدن رو می‌کند. و نتیجه انتخاب، می‌تواند موقعیت زندگی ما را بدتر کند یا بهتر. بیشتر باید بروم سراغ اصل مطلب! می‌گویم ازدواج لباس است اما نه لباسی که هروقت بخواهیم آن را عوض کنیم. پیوند است؛ آن هم نه از این پیوندهای معمولی، پیوندی که قطعه‌هایش را با هم چفت و بست کنند نیست؛ مثل پیوند شیمیایی است! زوج می‌شوند دو نفر آدم! یکی می‌شوند. و خب، برای این پیوند دو چیز لازم است؛ اول شناخت و دوم علاقه.