🌿♥️🌿
♥️🌿
🌿
#سه_دقیقه_در_قیامت ‼️
#پارت_20📚
#اعجاز_اشک
ـــــــــــــــ
ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه ميکردم.
انگار هيچ اراده اي از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع
نبود. فقط نگاه ميکردم.
يکي آمد و دو سال نمازهاي من را برد! ديگري آمد و قسمتي از
کارهاي خير مرا برداشت. بعدي...
شبيه يک گوسفند که هيچ اراده اي ندارد و فقط نگاه
ميکند، من هم فقط نگاه ميکردم.
چون هيچگونه دفاعي در مقابل ديگران نميشد کرد. در دنيا،
انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع ميکند و با
گرفتن وکيل و... خود را تاحدودي از اتهامات تبرئه ميکند.
اما اينجا... مگر ميشود چيزي گفت؟! فقط نگاه ميکردم. حتي
آنچه در فکر انسان بوده براي همه نمايان است، چه رسد به اعمال
انسان. براي همين هيچکس نميتواند بيدليل از خود دفاع کند.
درکتاب اعمال خودم چقدر گناهاني را ديدم که مصداق اين
ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته.
شخصي در مقابل من غيبت کرده يا تهمت زده و من هم در گناه او
شريک شده بودم. چقدر گناهاني را ديدم که هيچ لذتي برايم نداشت
و فقط سرافکندگي برايم ايجاد کرد.
خيلي سخت بود. خيلي. حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت.
اما زماني که بررسي اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را
ميديدم، گرماي شديدي از سمت چپ به سوي من ميآمد! حرارتي
که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما...
اين حرارت تمام بدنم را ميسوزاند، طوري که قابل تحمل نبود.
همه جاي بدنم ميسوخت، بجز صورت و سينه و کف دستهايم!
براي من جاي تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نميسوزد؟!
الزم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهميدم.
من از نوجواني در هيئت و جلسات فرهنگي مسجد محل حضور
داشتم. پدرم به من توصيه ميکرد که وقتي براي آقا امام حسين (ع)
و يا حضرت زهرا (س) و اهل بيت :اشک ميريزي، قدر اين
اشک را بدان. اشک بر اين بزرگان، قيمتي است و ارزش آن را در
قيامت ميفهميم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنيده بود که اين اشک
را به سينه و صورت خود بکشيد و اين کار را ميکرد. من نيز وقتي
در مجالس اهلبيت:گريه ميکردم. اشک خود را به صورت و
سينه ام ميکشيدم. حالا فهميدم که چرا اين سه عضو بدنم نميسوزد!
نکته ديگري که در آن وادي شاهد بودم بحث اشک و توبه بر
درگاه الهي بود. من دقت کردم که برخي گناهاني که مرتکب شده
بودم در کتاب اعمالم نيست!
بعد از اينکه انسان از گناهي توبه ميکند و ديگر سمتش نميرود،
ً گناهاني که قبال ً مرتکب شده کاملا از اعمالش حذف ميشود.
آنجا رحمت خدا را به خوبي حس کردم. حتي اگر کسي حق الناس
بدهکار است اما از طلبکار خود بي ّ اطلاع است، با دادن رد مظالم
برطرف ميشود. اما حق الناسي که صاحبش را بشناسد بايد در دنيا
برگرداند. حتي اگر يک بچه از ما طلبکار باشد و در دنيا حلال نکرده
باشد، بايد در آن وادي صبر کنيم تا بيايد و حلال کند.
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_20
#محمد
- سلام آقا.
+ سلااااااام استاد رسول. خوبی؟
- چطور می تونم خوب باشم وقتی شما رو تو این وضعیت می بینم...
+ من که خوبم. چیزیم نیست.
- آقا رنگتون شده عینه گچِ دیوار. امکان داره خدایی نکرده جاییتون شکسته باشه. بعد میگین خوبین؟
+ رسول...
- جانم...
+ من شماره پلاک ماشینی که بهم زدو حفظ کردم. یادت باشه فردا حتما بهت بگم بزنی تو سیستم ببینیم صاحبش کیه. هر چند که حدس می زنم اونی که بهم زد، صاحب ماشین نیست.
- چشم. فقط من می تونم یه سوال بپرسم؟
+ آره، بپرس.
- الان خواستین بحث رو عوض کنین؟!
+ معلوم بود؟
- خییییلی.
هر دو خندیدیم.
- به نظرتون تصادف عمدی بود؟
+ آره...
پرستار اومد و گفت: آقا لطفا آماده شید برای رادیولوژی.
+ چشم.
با کمک رسول از تخت پایین اومدم و نشستم رو ویلچر...
.................
دکتر عکسا رو دید و گفت: خدا رو شکر هیچ گونه شکستگی ندارید. فقط باید استراحت کنید. البته امشب رو واسه اطمینان بیشتر مهمون ما هستید.
اصلا دلم نمی خواست بمونم...
از نظر خودم حالم خوب بود...
اما خب چاره ای نبود... باید می موندم...
.........
اثر آرام بخش داشت از بین می رفت...
دستم، پام، همه بدنم درد می کرد...
انگار رسولم متوجه حالم شد که گفت: آقا... آقا محمد خوبین؟
+ آره........ خوبم....
- من الان بر می گردم.
از اتاق بیرون رفت... می دونستم حرفمو باور نکرده...
گوشیم زنگ خورد. مجید بود. صدامو صاف کردم و جواب دادم...
+ سلام مجید جان.
- علیک سلام. محمد معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه. بابا مردیم از نگرانی.
+ برو یه جا که تنها باشی، تا بهت بگم.
چند ثانیه بعد گفت: الان تو حیاطم. کسی پیشم نیست. بگو.
+ خب........ راستش.... من تصادف کردم.... الان بیمارستانم...
صداش بالا رفت.
- تصادف...؟!
+ هیس.... آروم.... نمی خوام فاطمه و عزیز و عطیه چیزی بفهمن و نگران شن.
صداش پائین اومد.
- الان حالت چطوره؟
+ خدا رو شکر خوبم.
- کدوم بیمارستانی؟
+ چه فرقی می کنه؟
- خب بگو کدوم بیمارستانی من بیام پیشت.
+ آخه برادر من، این وقت شب می خوای به چه بهانه ای از خونه بزنی بیرون؟ نگران نباش. یکی از رفیقام پیشمه. فردا هم مرخص میشم. از طرف من، از خانما عذرخواهی کن. مجید اگه بفهمم چیزی بهشون گفتی، من می دونم با تو.
- خیل خب. باشه. چیزی نمیگم. مراقب خودت باش.
+ تو هم همین طور. امشب هم عطیه و عزیز نرن خونه. حتما خونه شما بمونن.
- قدمشون رو چشم. کاری نداری؟
+ نه. ممنون. یا علی.
- علی یارت...
#رسول
معلوم بود درد داره. اما مثل همیشه سعی داشت بروز نده...
رفتم پیشِ دکتر...
+ سلام.
- سلام. بفرمائید.
+ ببخشید، برادرم خیلی درد داره.
- خودشون گفتن؟!
+ نه. هیچ وقت از درداش نمیگه. اما معلومه که درد داره.
- نگران نباشین. طبیعیه. دو سه روز اول بدنشون کوفتست و درد دارن... کم کم خوب میشن... البته به شرط اینکه استراحت کنن...
+ ممنون.
- خواهش می کنم.
برگشتم به اتاق.
داشت با تلفن حرف می زد...
تلفنش که تموم شد.
یکم با هم حرف زدیم. دکتر اومد و یه آرام بخش به سرمش تزریق کرد.
دردش کمتر شد و خوابید.
به سعید و فرشید و داوود خبر دادم تا واسه احتیاط بیان بیمارستان که اگه لازم بود، پوشش بدن...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: رسول چطور می تونه خوب باشه وقتی محمدو تو این وضعیت می بینه؟!🙃🙂❤️
پ.ن2: محمد بحثو عوض کرد... به قول رسول، اصلانم که تابلو نیست...😐😶😂
پ.ن3: اگه به محمد باشه، همیشه خوبه...😐💔🤦🏻♀🙂😂
پ.ن4: آخی... محمد درد داره... هیچ وقت از درداش چیزی نمیگه...😔😭💔
پ.ن5: بچه ها هم میان...😌😎✌️🏻
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
#عشق_حجاب
#پارت_20
صدای مامانم اومد : راحیل راحیل
راحیل : جانم مامان
مامان: بیا پایین بابا کارت داره......
راحیل :چشم اومدم ...... یعنی چیکارم داره
رفتم پایین روی مبل نشستم
راحیل: سلام
بابا:سلام دخترم خواستم یه چیزی بهت بگم از اون روزی که اون حرف ها رو زدی خیلی حالم از خودم بهم خورد
راحیل : عه بابا این چه حرفیه
بابا: هیسس گوش کن بابا
رفتم پیش حاج اقای محله مامان هم پیش حاج خانوم
همه چیز رو بهمون گفتن از خودم خجالت کشیدم
که چرا نمازم ونخوندم قرانم و نخوندم روزه هامو نگرفتم
ما از این که تو چادر می پوشی خیلی خوشحالیم حتی مادرت هم می پوشه
من به چنین دختری افتخار می کنم خیلی دوست دارم عزیزم
راحیل : بابا جون منم خیلی دوست دارم
بهترین بابای دنیا
از اینکه خانوادم به خود واقعی شون برگشتن خیلی خوشحالم
مامان صدا زد بریم شام
شام که خوردیم ظرف هارو جمع کردم رفتم تو اتاقم
گوشیم و برداشتم فاطمه پیام داده بود
نوشته : سلام یک گروه دیگه مسابقه رو بردن
نوشتم : سلام قشنگم فدای سرت عزیزم احتمالا قسمت نبوده ان شاءالله سری بعد
از اون ماجرا ۲هفته می گذشت
فردا باید کنکور بدم شب اصلا خوابم نیومد ....... خیلی استرس داشتم
تا اینکه صبح رسید
یه مانتو کالباس بلند پوشیدم یه شلوار جین ابی با یه روسری مدل لبنانی بستم
چون من عاشق مدل لبنانی بستن هستم
چادرم و سر کردم از پله ها اومدم پایین
بابا منتطرم بود مامان از زیر قران ردم کرد گفت موفق باشی دخترم
گفتم : ممنون مامان هرچی خدا بخواد
سوار ماشین شدم رفتم تو فاطمه دیده نمیشد
اول جلسه ایت الکرسی پخش شد
همه خوندیم
گفتن شروع کنید برگه ها رو از زیر برداشتیم
شروع کردیم به نوشتن سوالات رو خوندم و جواب دادم به نطرم اسون بود
بعد از تموم شدن اومدم بیرون
اخیشش یه نفس راحت کشیدم
عه فاطمه رو دیدم رفتم پیشش
راحیل : سلام عزیزم خوبی
فاطمه : سلام قشنگم شکر خدا خوبم تو خوبی
راحیل : خداروشکر اره عزیزم عالیم
کنکور چطور بود
فاطمه : خوب بود
راحیل : دیدم بابا داره بوق میزنه
فاطمه جان من منتظرم هستن باید برم
برسونیمت
فاطمه : نه عزیزم دستت درد نکنه جایی کار دارم باید برام خداحافظ
راحیل : به سلامت
۱ ماه از دادن کنکورم گذشت
تو اتاق بودم که مامان بابا در زدن اومدن تو با یه جعبه شیرینی با یه دسته گل
راحیل: سلام چیزی شده ...... ساکتن....... مامان سکته کردم بگید دیگه
مامان : عزیزم پزشکی قبول شدی
راحیل : واییییی نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم
پریدم بغل شون کلی ماچ شون کردم
بابا : تبریک میگم دخترم
راحیل: مرسی بابا جونم
بابایی برام فرم پزشکی گرفته بود از همون لباس سفیدا خیلی دوس داشتم
مامانی هم برام گوشی پزشکی خریده بود
دست تون درد نکنه مامان بابای خوبم عاشقتونم
پایان......................