فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
نامهایازحسینبنعلیبهعاشقان😔🌾
132497_412-استاد انصاریان.mp3
8.62M
♥️ وقایع روز اول ماه صفر 😢
🏴 آنچه بر اهل بیت پیامبر در هنگام ورود به شام گذشت؟
❣چرا آسمان خون نمی بارد و زمین اهلش را فرو نمیبرد؟
🎤 سخنرانی خیلی شنیدنی به مدت ۵دقیقه👆🏻
هدایت شده از م صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه #صفر شد...🏴
🥀ماه تنهایی، اسارت ، زخم، آتش، شلاق ، تمسخر، کبودی، عطش ، بیابان، یهودی، چشم حرامی، شترهای برهنه و ماه اشک...امان از شام😭
سلام بر تو ای صاحب قلب محزون !
سلام بر تو مهدی جان💔
سرت سلامت...
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
https://harfeto.timefriend.net/16311109969705
بچه ها سوال بپرسید جواب میدم
حتی سوال شخصی
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_سیزده
دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند...
-چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم.
با بغض گفتم:
-خوبم...
پرستار با نگرانی گفت:
-مطمئنین؟
مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست:
-فاطمه!!!!!
-با گریه گفتم:
-مامان...
به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم...
مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت:
-چی شده فاطمه!!!
-محمد منو نمیشناسه...
بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم!
-مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!!
مادرم به گریه افتاد:
-عزیزم اینو نگو.
دستم را گرفت و گفت:
-بیا...بیا بریم بشینیم...
با بغض گفتم:
-مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد...
مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد...
انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن...
دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست!
نا امید پشت در ماندم...
دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت:
بدون معطلی گفتم:
-آقای دکتر!؟
-بله؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده.
-درسته.
-این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟
دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت:
-با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم....
-فکر میکنین چی؟؟؟
-تا همیشه!!!
#ادامه دارد....
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe