ازفلسفهحجـابداشتبـراممیگفـت
معتقدبـودڪهحجابواسهاینـهڪه هرڪسیواردحریمهرڪسینشـه
حجابداشتچونمعتقدبـودهرنامحرمـی
حقاینرونـدارهڪهنگاشڪنه
درهمینحـالعڪسپروفایلـش عڪسنیمرخـشبـودباچـالگونـه💔
•.
#بهڪجاچنینشتابان؟!!🚶♀️
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_هفت
-محمدرضا؟؟؟
با چهره ای ترسان گفت:
-بله؟؟؟
-قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست...
-فاطمه...
جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم...
-هول نکن...آروم باش و نترس...
-وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم...
و دوباره تکرار کردم:
-محمد میگم سرعتو کم کن!!!!!
-ترمز بریدم!!
با نگرانی شدیدی فریاد زدم:
-چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟
-بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن...
به گریه افتادم...
-محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست...خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ...
دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم...
همه جا خیس و تاریک بود...سرعت ماشین بیش از اندازه بالا بود بی هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمد رضا چشم هایش را بست صدای نفس هایم تمام فضا را گرفته بود...
صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید...
-محمدرضا...چشماتون باز کن...
چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد...
ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد...
دیگر هیچ نفهمیدم...
ادامه دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_هشت
به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم...
درد را با تمام وجودم حس میکردم...
هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست...
به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند...
به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم...
+آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین...ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا...
بی اختیار فریاد زدم:
-محمد رضا!!!
خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد!
-وای...
از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد.
-به هوش اومدین!
-همسرم کجاست...
-آروم باشین...
-چطور آروم باشم...
بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت:
-بدنتون درد میکنه؟
-خیلی...
-یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین...
سعی کردم از روی تخت بلند شوم:
-چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم...
که پرستار مانع این کارم شد:
-کجا برید شما حالتون خوب نیست...
به گریه افتادم:
-محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟
-ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت...
انقدر گریه کردم که خوابم برد...
#ادامہ_دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe
🌉🌉🌉🌉🌉
پروردگارا، امروزمان گذشت. فردایمان را با گذشتت شیرین کن. ما به مهربانیت محتاجیم، رهایمان نکن. خدایا، شب ما را با یادت بخیر کن. شب خوش🧡
🌉🌉🌉🌉🌉