#مثلا_گرافے𖧧
❲مثلا خدا باحرفاش هدایت و دلگرمت کنھ😌♥️❳
•.🦋@dookhtaranehmohajjabe
#چادرانہ🖤
ٻہ ࢪَفٻقے بَࢪآ؎ِ خودِٺ اِنٺِخآب ڪُن..
ڪہ هَࢪ وَقٺ ڪِنآࢪِش بود؎..
نَٺونے گُنآھ ڪُنے..
خِجآلَت بِڪِشے و بہ حُࢪمَتِ..
پآڪ بودنِ ڪآࢪھآ؎ِ..
ࢪَفٻقِٺ دَسٺ بہ گُنآھ نَزَنے.
@dookhtaranehmohajjabe
چـہ ڪوهایے نذاشتن
ࢪو سࢪ این خونـہ خاڪستࢪ بباࢪہ...🦋🍂
#استوری📲
#حافظان_امنیت✈️
---------------------🚀🇮🇷--------
@dookhtaranehmohajjabe
شهید این هفتمون شهید محسن 🍃☔️حججی☔️🍃
بیایید بیشتر آشنا بشیم.......
#شهید_این_هفته
#علمدار_نیامد
💙☁️💙☁️💙
از نظر اسلام حجاب باید چگونه باشد؟ ✋🏼
هر لباسی که تمام اعضای بدن، از فرق سر تا ناخن پا را بپوشاند و در آن حجم بدن و برجستگی های بدن زن مشخص نباشد و توجه نامحرم را به خود جلب نکند و تحریک آمیز هم نباشد، مصداق حجاب اسلامی است🤞🏾
از این رو «چادر» بهترین و کاملترین نوع حجاب است اما حجاب اسلامی تنها در چادر خلاصه نمی شود و دختران و زنان می توانند لباس های بپوشند که بدنشان را کامل بپوشاند و حجم بدنشان مشخص نباشد و رنگ و مدل آن توجه نامحرمان را به خود جلب نکند🧕🏻💜
#حجاب
#چراحجاب
#بایدهاونبایدهایپوشش
«🌸🧕🏻»
•
•
#حجاب 😌
#بایدهاونبایدهایپوشش 💙
اگهپاهامونمعلومباشه،
حجابمونناقصه ؟! 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
ان شاالله فرج امضا میشه، این آقا منجی دنیا میشه😍
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_سی_شیش
پاهایم می لرزید...
تحمل کلمه ای حرف از زبان محمدرضا را ندارم...
بغضم را قورت دادم و پله هارا بالا رفتم.
جلوی در رسیدم در باز بودو مادرمحمدرضا جلوی در ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت:
-سلام دخترم.
خندیدم و گفتم:
-سلام.
دست دادیم و روبوسی کردیم. پدر محمدرضا با دیدن من کلی خوشحال شد از جایش بلند شدو سلام و احوال پرسی گرمی با من کرد.بعد هم گفت:
-بیا...بیا اینجا بشین...
کنارش رفتم و روی کاناپه نشستم.
-که حالا وقت نداری بیای اینجا.
خندیدم و گفتم :
-نه نه...یکم سرم شلوغ بود...
-عجب...
پس محمدرضا کجاست...اگه اون خونه نیست...پس...نه...اون یادش نیست خونمون کجاست...
-إم پدر جان...
-جانم بابا؟
صدایم را آرام کردم و گفتم:
-محمدرضا خونست؟
-آره...حالا چرا آروم صحبت میکنی؟
-نمیخوام بفهمه که من اینجام.
همان لحظه در اتاق باز شدو محمدرضا بیرون آمد.
نگاه سردی به پدرش انداختم و بعد به محمدرضا نگاه کردم. از جایم بلند شدم و گفتم:
-سلام.
محمدرضا خیره به من نگاه می کرد.
به نشانه ی سلام سرش را چند بار تکان دادو رفت سمت آشپز خانه.
پدرش روبه گفت:
-از دستش دلخور نشو...حافظه کم چیزی نیست...
سرم را پایین انداختم و گفتم :
-نه من از دستش ناراحت نیستم...من...من...
بغضم گرفت... پدر محمدرضا از جاییش بلند شدو گفت:
-میرم یکم برات آب بیارم.
اشک هایم سرازیر شد. تو حال خودم بودم. که صدایی نزدیک گوشم گفت:
-حرف خودتو زمین میندازی.
ناگهان جا خوردم.محمدرضا کنار من نشسته بود.
اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم:
-چه حرفی؟؟
-قرار بود دیگه نبینمت...
-من نمیخواستم بیام اینجا...بابا...زنگ زد گفت باید بیام اینجا منم نتونستم رو حرفش حرف بزنم...
شکلاتی در دهانش گذاشت و گفت:
-حالا چرا گریه میکنی؟
-گریه نمیکنم.
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
-چشات خیسه.
-آهان آره...یکم خاک رفت توچشمم.
-اینجا که خاک نیست.
چیزی نگفتم...
ادامه دارد...
رمان #منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe