هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
نداشتم...
+ عطیه...
جوابمو نداد...
+ عطیهجان... عطیهخانم... دلت میاد جوابمو ندی؟!
صدای هقهق گریشو شنیدم...
ضربان قلبم بالاتر رفت...
دلم کباب شد براش...
باالتماس گفتم: عطیه... توروخدا... جون من... گریه نکن... خواهش میکنم...
باصدای گرفتهای گفت: محمد...
+ جانِ محمد...
- میدونی... تو این یه روزی که ازت خبر نداشتم... چی بهم گذشت؟!
به خودم لعنت فرستادم...
+ بخدا شرمندم... خیلی شرمندم...
- دشمنت شرمنده... فقط... یه سوال میپرسم... ازت خواهش میکنم... راستشو بگو... این یه روز... کجا بودی؟! نگو ماموریت بودم... چون آقارسول هم همینو گفتن... حقیقتو بهم بگو محمد... لطفا...
+ چشم... اما... اما الان... الان نمیشه بگم... فردا میام خونه... همه چیزو... بهت میگم... قول میدم... قولِ مردونه...
- باشه... یه روز صبر کردم... یه روز دیگه هم روش... راستی... چرا صدات اینجوریه؟
+ اینم... فردا میگم...
خندید و گفت: باشه...
- کاری نداری؟
+ نه... فقط... مراقبِ... خودت و... عزیز و... زهرا باش...
- چشم... تو هم مراقب خودت باش...
+ یاعلی...
- علییارت...
گوشیو قطع کردم...
دردم خیلی زیاد بود...
اما اینجا موندن بیشتر آزارم میداد...
قرآن رو از روی میز برداشتم...
بوسیدم و بازش کردم...
رسیدم به این آیه...
«قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ....»
بگو: دچار هر حادثهای شویم، قطعاً خدا به نفعمان مقدّرش کرده است!
چون او همه کارهیِ ماست. بله، مؤمنان باید فقط به خدا توکل کنند... سورهتوبه/آیه۵۱
لبخندی رو لبم شکل گرفت...
چقدر این آیه قشنگ و درسته...
صدای در اومد...
قرآن رو بوسیدم.
بعدم بستمش و گذاشتمش رو میز کنار تخت...
+ بفرمائید...
در باز شد و سعید و آقایعبدی اومدن تو اتاق...
~ سلام محمدجان...
- سلام آقامحمد...
بالبخند گفتم: سلام آقا... سلام سعیدجان...
جلوتر اومدن و بغلم کردن...
گوشی سعید زنگ خورد...
از اتاق بیرون رفت...
~ خوبی محمدجان؟!
+ الحمدالله... بهترم...
~ خداروشکر...
+ آقا... میشه... یه سوال... بپرسم؟
~ حتما... بپرس...
+ از الکساندر... بازجویی شد؟!
~ آره... اتفاقا درباره اتفاقی که برای تو افتاد هم ازش پرسیدیم... اما خبر نداشت... امروز هم قراره از اون مردی که بهت حمله کرده و چند نفر دیگه بازجویی بشه...
+ آها...
+ میگم... میشه... با دکتر... صحبت کنین... که امروز... مرخصم کنه؟!
- خیر... سوال بعدی؟!
+ ندارم...
هر دو خندیدیم...
~ محمدجان... حتما دکتر یه چیزی میدونه که میگه امشب رو باید بمونی...
+ آخه... من حالم... خوبه... چیزیم... نیست... تحمل کردن... اینجا... برام... خیلی سخته...
~ دفعه قبلم همینو گفتی... اومدی بیمارستان عیادت بچهها... حالت بد شد و بعدم که...
آهی کشیدن...
~ خداروشکر که بخیر گذشت...
~ میدونی... یاد پدرت افتادم...
+ چطور آقا؟!
~ زمان جنگ... وقتی تو جبهه بودیم، پدرت تو یکی از عملیاتها زخمی شد. با کلی اصرار، راضیش کردم که برگرده عقب. خودمم همراهش رفتم. هنوز چند ساعت نشده بود بهوش اومده بود که گفت: برگردیم خط. گفتم تو هنوز حالت خوب نیست. دکتر گفته امشبو باید استراحت کنی. دقیقا عینِ همین حرف تو رو زد. من و دکترم دیگه حرفیش نشدیم. هنوز شب نشده بود، که برگشتیم خط. تا چند روز درد داشت. اما به روی خودش نمیآورد. اخلاقت عینِ پدرته محمد... و این خیلی خوبه...
لبخند محوی زدم.
از روی صندلی بلند شدن.
پیشونیمو بوسیدن و گفتن: من باید برم سایت... خیلی مراقب خودت باش.
+ چشم...
صبح شد...
فرشید دیروز مرخص شد...
دکتر اومد و بعد از معاینه گفت: به نظرم بهتره امشب رو هم بمونین...
کلافه شدم...
+ ببخشید... چرا؟!
- چون بخیههاتون هنوز تازهست... حالتونم هنوز کامل خوب نشده... حتی اگه مرخصم بشین، حداقل ۲ روز باید تو خونه استراحت کنین... هر چند با توجه به شناختی که از شما دارم، مطمئنم بیمارستان نمیمونین و از اینجا هم که مرخص شین، یک راست میرین سرکار... استراحتم که تعطیل...
با تعجب به دکتر نگاه کردم...
- دروغ میگم؟!
رسول گفت: خیر...
برگشتم سمتش...
اخم ریزی کردم و باجدیت نگاش کردم که سرشو پائین انداخت و آروم گفت: خب راست میگن دیگه...
رو به دکتر گفتم: من مراقب خودم هستم...
- بله... میدونم... مراقب هستمِ شما، مساویه با کارای سنگین... بدون استراحت و تهشم مراجعه به بیمارستان... ولی خب... ما حریف شما نمیشیم...
برگشت سمت رسول و گفت: سرمشون که تموم شد، مرخصن... فقط باید خوبِ خوب استراحت کنن...
بعدم از اتاق بیرون رفت...
+ سعیدجان... یواشتر...
- چشم، چشم... ببخشید...
با کمک سعید، کاپشنمو پوشیدم.
رسول رفته بود برگه ترخیص و داروهامو بگیره.
یه لحظه سرم گیج رفت.
دستِ سعیدو گرفتم و بهش تکیه دادم.
بانگرانی گفت: آقا... حالتون خوبه؟
+ خوبم... خوبم...
- چرا لج میکنین؟ خب امشبم بمونین بیمارستان دیگه.
+ سعیدجان... خیالت راحت. من حالم خوبه.
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
دیگه چیزی نگفت...
رسول اومد تو اتاق...
سعید رفت اتاق دکتر...
سوئیچو داد به رسول و گفت چند دقیقه دیگه میاد...
سوار ماشین شدیم...
چند دقیقه بعد، سعید هم اومد...
خواستم بگم اول یه سر بریم سایت که رسول زود گفت: آقا به جون خودم اگه بزارم بیاین سایت...
باتعجب بهش خیره شدم...
سعید گفت: راست میگه آقا...
+ شیطونه میگه یه ماشین بگیرم خودم برم سایت...
رسول: آقا خب شیطونه اشتباه میکنه...
سعید: دقیقا... اصلا نباید به حرفش گوش داد....
+ از دست شماها...
هر سه خندیدیم...
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...
هرازگاهی دستمو کنار پهلوم میزاشتم تا شاید دردش کمتر شه...
اما بیفایده بود...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای مثل سروش و... کپی میکنین، لینک کانال و نام نویسنده هر دو باید باشن. در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم...❌)
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe