eitaa logo
دختران محجبه
924 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
دختران محجبه
↵دعاےعھـد . . ♥️! پناه‌میبرم‌بھ‌خدا‌ ازشرلحظه‌هایی‌که‌بدون‌حضورت‌‌سپری‌میشود . .🚶🏿‍♂ میون‌‌اشڪ‌هاودعاهاے قشنگتون‌ماروفراموش‌نڪنیدᵕ.ᵕ🌱
-|•°🌱🌸°•|- ♥️¦➺ ‌‏هزارباردلم‌سوخت‌در‌غمی‌مبهم🥀 دلیلِ‌سوختنش‌هرهزاربار یکیست💔!'
‹🌸✨› ♥️¦➺ - دَرشِعرِشاعِران‌هَمِہ‌گَشتَم‌ڪِه‌مِصرَعۍ؛ دَرشأنِ‌چِشم‌هاۍِ"طُ‌"پِیداڪُنَم‌،نَشـُد...🍃'!
-🌱🌸- ✨| - نمیدانم شهادت شرط زیبا دیدن است یا دل به دریا‌ زدن؛ ولی هرچه هست، جز دریادلان دل به دریا نمیزنند ...🙂🍃!
-'🌸♥️'- 🌿| دردم‌ازیاراست‌ودرمان‌نیزهم🍃 دل‌فدای‌اوشدوجان‌نیزهم🙂✨
🎓سبحان الله: ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ ...♨️ ﻭﻗﺘﯽ تيغ رفت زير ابروهاي پسرا.. ❌ ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ ...♨️ ﻭﻗﺘﯽ نگاه به ناموس مردم شد زرنگ بازي..😱 ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ♨️ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍﻣﻮﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﭽﻪ ﻣﺤﻞ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺷﺪﻥ'''' ﺩﺍﻑ '''😔 ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﺷﺪ ﺩﺭ ...👇 بي معرفتي بد دلي و بي غيرتي..😰 ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ ، ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ... تمام...😐 ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ..😊♨️ ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﮑﻦ ﺑــﻮﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ..🙂💢 ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ با ﭘﻮﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﭘُﺰ ﺩﺍﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ..🙃♨️ ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ  ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺴﺘﻦُ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ..😶💢 ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌــــــــــﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﯼ ﺣﺮﻓﺖ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻧــــــﺸﻪ..😏♨️ سلامتي همه مرداي واقعي😊👌💯 🌟 https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
برای دقایقی چشماتو ببند و تصور کن که پیر شدی و تنها یک آرزو برات مونده : "که برگردی و برای هدفات تلاش کنی وقدر زندگیتو بدونی" حالا چشمات و باز کن: شاهد این معجزه ای👌❤️ 😍😍
حسادت‌می‌کنی دروغ‌می‌گی دعوا‌می‌کنی گناه‌می‌کنی حسرت‌نداشته‌هات‌رو‌می‌خوری آخرش‌گذرت‌به‌اینجا‌می‌خوره یه‌تن‌بی‌جون‌روی‌سنگ‌غسالخونه بعدشم‌زیر‌خاک!🚶🏿‍♂
: بعضۍ از اعمال‌وگناهانمون مانـع اجابت دعان....❗️❗️ یڪۍ از اونا متاسفانه بعضۍازما بہ‌راحتۍدل‌ میشڪنیم و توفیقاتو از خودمون‌ دور می‌ڪنیم..😞 🙂 ✿−−−−−−−−✿
🌼🌻🌼به رسم هر روز 💙ختم 👈دعای فرج و سلامتی امام زمان عج الله 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ 🍃ارْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 |📄🙃 | 💕 🌱 سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت... خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد. از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت. با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت. پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت: ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه. ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم. پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت. ــ چه عجب! بیدار شدی شما! کمکش کرد، تا سرجایش بشیند. شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند. ــ شهاب! من اشتها ندارم. شهاب اخمی کرد. ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری. و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید. ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن... تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند. مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست. دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد. ــ شهاب! بخواب! خسته ای... شهاب لبخندی زد. ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الان میخوام باهات حرف بزنم. مهیا منتظر نگاهش کرد. ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد. ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن! مهیا نفس عمیقی کشید. ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین،مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه می کردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود. نگاهی به دستانش که بین دستان بزرگ و گرم شهاب، اسیربودند انداخت. ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه آقای به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس... همین... شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت. ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد. ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس! خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟! شهاب، اخمی کرد. فشاری به دستان مهیا آورد. ــ اولا؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم. مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد. ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟! مهیا سرش را مظلومانه به علامت نه تکان داد و با گریه گفت. ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم... شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست و او را در آغوش کشاند. ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم. بوسه ای بر موهایش زد و مهیا را، در آغوشش نگه داشت. مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از خوابیدنش می داد. ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد... 🎀نویسنده: فاطمه امیرے https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe