🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_148
مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند.
شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی!
مهیا با بغض آرام گفت:
ــ قول میدم
شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید.
ــ قول بده مواظب خودت باشی!!
ــ قول... میدم!
ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟!
ــ چطور نگران نشم شهاب!
ــ میدونم سخته عزیز دلم!
با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند.
ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست!
ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی...
روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد.
ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!!
مهیا لبخند تلخی زد.
با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت.
ــ خداحافظ خانمی!
دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستاد سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت.
مهیا بهت زده خیره به در ماند. باورش نمی شد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب
برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد
با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر شدند...
شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه ی آبی که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است... اشک هایش تند تند گونه های سردش را میپوشاندند. سرگیجه گرفته بود؛ چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده ای
نداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کم کم بسته شدند و آخرین تصویری که دید، مریم بود که در را باز کرد و سریع به سمتش آمد.
مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمی گرفت. ناخودآگاه چشانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت:
ــ یا حسین_ع!
سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید.
بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت.
ــ مهیا... مهیا جواب بده... مهیا...
محمد آقا به طرف مریم آمد و با نگرانی گفت:
ــ زنگ زدیم آمبولانس داره میاد!
ــ بابا بدنش سرده، رنگش سفید شده؛ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... از دوری شهاب دق میکنه!
و دوباره سر مهیا را در آغوش گرفت.
شهاب نگاهش را به بیرون دوخت. دلش عجیب برای مهیا تنگ شده بود. در همین یک ساعت دوریش طاقت فرسا بود.
دلشوره ی عجیبی داشت. از وقتی که حرکت کرده بودند؛ تا الان دلشوره داشت. چند بار هم به آرش گفته بود.
که آرش به او گفت رسیدیم سوریه با خانواده اش تماس بگیرد؛ شاید آرام شود.
با صداس آرش به خودش آمد.
ــ کجایی پسر دو ساعته دارم باهات حرف میزنم.
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم.
ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره!
شهاب ان شاالله گفت.
و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت...
#ادامه_دارد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_150
ــ یعنی چی مهیا؟!
مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!
مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.
مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.
ــ...
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.
ــ...
ــ باشه چشم!
مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!
مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.
مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!
هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...
مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...
شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
ــ مهیا جان جوابمو بده...
اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.
مهیا چنگی به مالفه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.
هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.
مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند.
دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛
تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.
مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد
پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می
شنید.
ــ مشکلش چیه؟!
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!
ــ خوش گذرونی؟!
ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟!
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!!
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!
مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...
رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید...
رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید...
رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن تا بشن دکتر و پرستار و...
همسرم رو بازم قضاوت کن ...
نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!
#ادامه_دارد...
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_151
مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود.
یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب...
در این مدت، شهاب دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛ اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد.
دوباره نگاهش را به مناره دوخت. هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند.
چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید!
نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت.
بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت. از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت.
صبح با عجله بیدار شد. کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت
ــ صبح بخیر!
مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند.
ــ مادر بیا صبحونه بخور...
ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام...
اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد.
مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد.
ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور...
ــ دیرم شده مامان!
بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد.
سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد. وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_153
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.
آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم
مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.
در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.
هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.
و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید
بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.
مهیا به احترام او سر پا ایستاد
ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید.
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_152
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت
مهیا با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد
در را زد و وارد کلاس شد
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور؟؟
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند
شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد
#ادامه_دارد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_154
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند.
و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام
گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلاخانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
#ادامه_دارد...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_155
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید.
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت:
شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست.
مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود.
ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه!
شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد.
ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟!
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود.
مهیا آرام زمزمه کرد.
ــ زنگ زدم جواب نمیده!
مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند.
ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
|📄🙃 #تایم_رمان |
💕 #رمان_جانم_میرود
🌱 #قسمت_149
مهیا آرام چشمانش را باز کرد. سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید.
که مریم سریع به سمتش آمد.
ــ مهیا جان بیدار شدی؟!
مهیا با صدای گرفته ای، گفت:
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستانیم عزیزم
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین یادآوری هایش؛
رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد.
چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می
کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود.
در باز شد محمد آقا وارد شد.
ــ رفتند بابا؟!
محمد آقا سری تکان داد و گفت:
ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه...
مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد.
ــ خوبی دخترم؟!
ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟!
ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون!
مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد.
صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید.
محمد آقا با نگرانی گفت:
ــ شهابه!
مهیا سریع چشماش رو باز کرد.
ــ نزارید بفهمه بیمارستانم!
ــ آخه دخترم... حقشه بدونه!
نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره...
ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی...
مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد.
محمد آقا از اتاق بیرون رفت.
مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه در زده شد. محمد آقا وارد اتاق
شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت.
ــ جانم بابا؟!
ــ شهاب فهمید!
ــ چیو فهمید؟!
ــ اینکه مهیا بیمارستانه!
مریم با نگرانی گفت:
ــ چطور...؟!
ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم.
ــ وای خدای من حالا چی شد!
ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه!
و گوشی را به سمت مریم گرفت.
ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم.
مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت.
ــ مهیا جان
مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی!
مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
🎀نویسنده: فاطمه امیرے
https://eitaa.com/dookhtaranehmohajjabe
#چادرانه
|ـحجـآبـ🌸
|ـظاهرعاشقانہدختریستـ
|ـکھدلشبرآۍخدایش
|ـبآتماموجودمےتپد♥️