فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلی حرف توی یه کلمه... :)🙃✨
#تلنگر⚡
تو ۲۳ سالگیش به جایی رسید که
دشمن میترسید از مقابله باهاش دست به ترورش زدن..!
۲۳ سالگی تو رد کردی؟
یا مونده برسی؟
راستی کجایی؟!
#شهیدجهادمغنیه✨
#داداش_شهیدم💔
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽
ایشهید،
پَری برایِ پرواز ندارم!🕊
اما دلی دارم که در این
هیاهویِ غریب به یادت پرواز میکند... :)
#داداش_بابک💔
🍃امام خامنه ای:
عظمت کارشهدا این است؛شهدا
از آرزوها و راحتی ها گذشتند...
#شهیدانه
໑♥️⛓
•
.
'شھادتهمانپیچك
سبزےاستڪھ
جوانھمۍزند
بردلهاےعاشق؛
هماندلهایۍ
ڪھعاشقخداشدھاند...'🌿💚
📿¦↫#داداش_جهاد💛!
••ابراهیممۍگفت:
براےرفعگرفتارےهابادقتتسبیحات
حضرتزهراسلاماللّہرا بگویید :)
#شهیدانہ
#چادرانه•🌼🐚•
هروقتتورابہسردارم
یڪدنیاآرامشازآنمناست. . .
ا؎ڪہگرھخوردھبہتوآرآمشم
چـآدُرِمـن؛یـآدِگـآرِمـآدَرمـن
•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نظامی 😎✌️
هدفم را هیچ وقت کنار نخواهم گذاشت.. :)
اگـہ فڪر میڪنے
خودت چادࢪۍ شدے،
اشتباه میڪنے
بدون ڪہ انتخابت ڪردن!
بدون ڪہ یہ جایے خودتو نشون دادۍ!
بدون حتما
یه یا زهـرا گفتے..
ڪہ بی بی خریدتت
⇜اࢪزون نفروشـے خودتو:)
#تلنگرانه💕✨
چآدربهسَرکردموندانستم
کِیآنقدروابستهاششدم
ینیآنقدرخوب،لیاقتداشتم
علمدارزینبباشم:)
#چادرانه💕✨
‹وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکًا وَ
نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَی... ›
‹کسی که از یاد خدا غافل است ، آرامش ندارد
و زندگی بدون آرامش زندگی نکبت باری است..›💙☁️
-آرامش
دیــــوانِہودِلبَٮــــــتِھاِقبـٰالِخودَتبـٰاش، ٮَــــــࢪگَࢪمخودَت؏ـٰاشِقِاَحوالِخودَت بـٰاش،یِڪلـــــَحظہنَخوࢪحِٮــــــࢪَٺآنࢪاڪِ نَـداࢪ؎ . . . ࢪاضـےبِہهَمیـــنچَندقَلـَمِمـٰالِ خودَتبـٰاش꧇)!🌼'✉️៸៸៸
#دلی
ـده. امـا احـساس خیلی خوبی داشتم. از آن
درد شـدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و
عـمویم در کـنارم حضور داشتند و شرایط خیلی
عالی بود.
مـن شـنیده بـودم که دو ملک از سوی خداوند
هـمیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک
را میدیدم.
چـقدر چـهره آنهـا زیبا و دوست داشتنی بود.
دوســت داشــتم هــمیشه بــا آنهـا بـاشم.
مـا بـا هم در وسط یک بیابان کویری و خشک
و بـیآب و عـلف حـرکت میکردیم. کمی جلوتر
چیزی را دیدم!
روبـروی مـا یـک مـیز قـرار داشـت که یک نفر
پـشت آن نـشسته بـود.آهسته آهـسته به میز
نزدیک شدیم!
بـه اطـراف نـگاه کـردم. سمت چپ من در دور
دسـتها ، چیزی شبیه سراب دیده میشد. اما
آنچه میدیدم سراب نبود، شعلههای آتش بود!
حــــرارتش را از راه دور حــــس مـــیکردم.
بـه سـمت راسـت خـیره شدم. در دوردستها
یـک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگلهای
شـمال ایـران پـیدا بـود. نسیم خنکی از آن سو
احساس میکردم.
بـه شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب
داد. مــنتظر بـودم.میخواستم بـبینم چـه کـار
دارد. ایـن دو جـوان که در کنار من بودند، هیچ
عـــــــکسالعملی نـــــــشان نــــــدادند.
حـالا مـن بـودم و هـمان دو جوان که در کنارم
قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و
قـــــطور را در مــــقابل مــــن قــــرار داد!
____________________________
#سه_دقیقه_در_قیامت