عالم همه قطره و دریاست حسین، خوبان همه بنده و مولاست حسین، ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش، از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین
اربعین حسینی تسلیت باد
#اربعین
#هنر_زندگی
چه خوشبختند آنانی که...
به پــای هــم پیـــر
میشـونــد،،،
نـه به دســـت هــم...
باور کنید!!!!!
دنیا کوتاه است...
کمی مهربانتر زندگی کنیم...
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش شصت و پنج : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش شصت و شش :
- مگه مسیحی ها فقط یه جورن؟
- نه، نیستن. همین دیگه! من نمی دونستم این چیزها رو. من حرف های تو رو یادمه؛ بحث هایی که توی اون آشپزخانه و سالن می کردیم. ببین، من توی این مدت خیلی فکر کردم؛ به همه چیز. من فکر نمیکنم حرف شما اشتباه باشه. حداقل می تونم بگم جواب خیلی از سؤال هام رو توی این بحث ها گرفتم. دین تو به نیاز من نزدیکتره. این رو می فهمم. حالا دو راه دارم. یکی این که مسیحی بمونم و همیشه نگران باشم که اگه اسلام حق باشه چه کار کنم یا این که مسلمون بشم و به خدا بگم چیزی رو که فکر می کردم درست تره و اون قدر که عقلم رسید انجام دادم. تو نظرت چیه؟
امبروژای عزیز من! چه قدر صادقانه و سالم حرف زد. چه قدر اون دختر به من نزدیک بود؛ نزدیک دلم، نزدیک همه ی لحظه هایی که دعا می کردم. اما اون هنوز خیلی از دستورهای دینی اسلام رو نمی دونست. خیلی فکر کردم و دیدم اون با دونسته های نصفه و نیمه می خواد مسلمون بشه و اگر مسلمون بشه و جا بزنه، خیلی بدتر می شه. گفتم:
«عزیزم، حرف هات خیلی عاقلانه هست. اما لازمه اول اسلام رو کامل بشناسی، بعد تصمیم بگیری. امروز به من می گی می تونی مسیحی بمونی یا مسلمون بشی. این برای اسلام آوردن کافی نیست. صبر کن تا روزی ببینی غیر از اسلام نمی تونی دین دیگه ای داشته باشی. اون روز وقتشه.»
گفت:
«یعنی چه کار کنم؟»
گفتم:
«درباره ی اسلام زیاد بپرس و زیاد بخون و تحقیق کن. اگر نیاز بود، برات از ایران کتاب می فرستم. اگه خواستی بیای ایران هم مهمون ویژه ی منی.»
دلم می خواست خیلی بیشتر از این ها براش کاری انجام بدم. دلم می خواست با خودم ببرمش ایران. امبروژا اگه بزرگ شده ی یه خانواده ی مذهبی ایرانی بود، قطعاً در صف اول انقلابیون جا می گرفت. خیلی راضی بودم از این که خدا خواست به اون شهر برم. توی دلم می گفتم:
«خدایا، شرمنده که زود ابراز نارضایتی می کنم قبل از این که بفهمم چی برام در نظر گرفتی!»
صبح روزی که باید می رفتم چند نفر از بچه ها بیدار بودن؛ امبروژا، ریاض، مغی،... تا جلوی اتوبوسی که به ایستگاه راه آهن می رفت دنبالم اومدن. با مغی روبوسی کردم و ازش قول گرفتم عکس های عروسیش رو با دینش برام بفرسته. برای ریاض آرزوی موفقیت کردم و این که در مسیر حق بمونه و امبروژا...
بغلش کردم. بغلم کرد. چه قدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم... حتی خداحافظی هم نکردیم. بهش نگفتم که بهترین دوست من توی فرانسه بوده و خواهد بود. نگفتم که هدیه ی خدا بوده برای من تو دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. نگفتم که خیلی خیلی دلم برای ثانیه ثانیه هایی که با هم بودیم تنگ می شه؛ برای لحظاتی که غذا درست میکردیم، لحظاتی که با هم بیرون می رفتیم و ساعت های طولانی که با هم بحث میکردیم. نگفتم که دلم می خواد فکر کنم که وقتی برمی گردم باز هم همون جاست. نگفتم که احساس میکنم «دنبال حق بودن» مهم ترین عاملیه که اختلافات رو ناپدید می کنه؛ که اون قدر اشتراکات اعتقادی آدم ها رو به هم نزدیک می کنه اشتراک زبان و ملیت و رنگ و نژاد حرفی برای گفتن نداره. نگفتم چه قدر از روزی که بهم گفت احساس می کنه از دو تا خواهرش بهش
نزدیک ترم احساس مسئولیتم نسبت بهش بیشتر شد. نگفتم خداحافظی از نزدیکان سخته و حالا می بینم اون هم از نزدیکان منه. نگفتم که چه قدر براش دعا می کنم و به مهربونی خدامون یقین دارم که دستی رو که به سمتش بلند می شه و عاقبت به خیری طلب می کنه پس نمی زنه.
نگفتم... هیچ کدوم رو نگفتم... اون هم درست مثل من هیچ نگفت. هیچ کدوم از جواب هایی رو که شنیدم نگفت! فقط گریه کرد.
بدیهات نیاز به بیان شدن ندارن. نیاز نداری بهت بگن خورشید توی آسمونه تا بفهمی نورش داره چشم هات رو می زنه. اشک ها چه حجمی از اطلاعات رو جا به جا می کنن! چند گیگا؟... چند صد گیگا؟... نمی دونم.
دیگه نگاهش نکردم. دندون هایم رو روی هم فشار دادم، بلکه اون گریه ی بی موقع تموم بشه و نشد که نشد...
سوار اتوبوس شدم. ننشستم. از بالای پنجره که باز بود دستم رو بردم بیرون و براش تکون دادم لحظات آخر امبروژا بلند گفت:
«اگه هم دیگه رو ندیدیم...
اتوبوس حرکت کرد. بلندتر داد زد:
«اگر دیگه هم رو ندیدم... روز ظهور هم دیگه رو پیدا می کنیم، باشه؟»
حتماً امبروژا! قول می دم همرزم خوبم.
و این بود خداحافظی دو بچه شیعه از هم. هنوز اون لحظه رو یادمه... انگار همین امروز صبح بود.
⏪ پـایـان
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄