هدایت شده از کوچه شهدا✔️
فرازی از وصیت نامه حاج قاسم:
عزت دست خداست. و بدانید اگر گمنام ترین هم باشید ولی نیت شما، یاری مردم باشد میبینید خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش میگیرد ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💯 اگه خونواده معتقد نیستن که وقت ازدواج شما رسیده، کار اصلی شما اثبات خودتون به خونوادهست.
🔸باید به بعضی از خونوادهها حق داد که باور نداشته باشن وقت ازدواج فرزندشون رسیده، چون نوع رفتار فرزند طوریه که نتونسته شایستگی خودش رو اثبات کنه.
✅ جوانان عزیز! اگه میخواید پدر و مادر شما رو تو مسئله ازدواج درک کنن، باید توی طول روز، تو مواردی غیر از ازدواج، به اونا ثابت کنید که شما هم درکشون میکنید. شما گذشت داشته باشید و توی بعضی موارد، خواستتون رو رها کنید و خواست اونا رو اجرا کنید تا اونا هم تو مسائل دیگه مثل ازدواج با شما کنار بیان.
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و دوم ✅ فصل شانزدهم 💥 وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: « چه
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و سوم
✅ فصل شانزدهم
💥 خانمها آرامآرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچهها گریه میکردند و میخواستند با ما بیایند.
اولین باری بود که آنها را تنها میگذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری میکردم گریه نکنم، نمیشد. سرم را برگرداندم تا بچهها گریهام را نبینند.
💥 کمی بعد دیدم صمد و بچهها آنطرفتر، روی پلهها ایستادهاند و برایم دست تکان میدهند. تندتند اشکهایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچهها را گرفته و دنبال اتوبوس میدود.
💥 همانطور که صمد میگفت، شد. زیارت حالم را از اینرو به آنرو کرد. از صبح میرفتیم مینشستیم توی حرم. نماز قضا میخواندیم و به دعا و زیارت مشغول میشدیم. گاهی که از حرم بیرون میآمدیم تا برویم هتل، نیمههای راه پشیمان میشدیم. نمیتوانستیم دل بکنیم. دوباره برمیگشتیم حرم.
💥 یک روز همانطور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یکدفعه متوجه جمعیتی شدم که لاالهالااللّه گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرامآرام روی دستهای جمعیت جلو میآمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت میکردند. وقتی پرسوجو کردم، متوجه شدم اینها شهدای مشهد هستند که قرار است امروز تشییع شوند.
💥 نمیدانم چهطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشمهایم جمع شد. بچهها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوتها. همهاش قیافهی صمد جلوی چشمم میآمد، اما هر کاری میکردم، نمیتوانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: « خدایا آدمم کن. » دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن.
از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد.
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪