هدایت شده از هَــوایِ حَرَم|𝐇𝐚𝐯𝐚𝐲𝐞 𝐡𝐚𝐫𝐚𝐦
#آیتالله_کشمیری
مرا ببرید نجف ،
من نجف بروم دردهایم درمان میشود !(:
+ منم همینطور🙂
هدایت شده از [نـائــب الـشـهـیـد..🌱]
جنگیدن در راه خدا خستگی نمیاره
اگه داریم خسته میشیم، ایراد اینه که یه چیز غیر خدایی قاطی قضیه هست.
#شهیدحسنباقری
• @ir_naeboshahid •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊توصیههای شهید احمد کاظمی دربارهٔ هدف و نیت در کارها
#شهید_احمد_کاظمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و سوم ✅ فصل شانزدهم 💥 خانمها آرامآرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم
🌷 #دختر_شینا – قسمت هفتاد و چهارم
✅ فصل شانزدهم
💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آنوقتها پیکان جزو بهترین ماشینها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساکها را از ماشین پایین آورد و بچهها را گرفت.
💥 روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آبپاشی شده و بوی گلها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشهی بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچهها که از دیدنم ذوقزده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: « میگویند زن بلاست. الهی هیچ خانهای بیبلا نباشد. »
💥 زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله میکردم و اشک میریختم و میگفتم: « بیانصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر. »
گفت: « غصه نخور. تو هم میروی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. »
💥 رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانیهایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها میگذشت، بیتابتر میشد. میگفت: « دیگر دارم دیوانه میشوم. پنجاه روز است از بچهها خبر ندارم. نمیدانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم. »
💥 بالاخره رفت. میدانستم به این زودیها نباید منتظرش باشم. هر چهلوپنج روز یک بار میآمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمیگشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت.
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
مابیشترینچیزیکهامروزنیازداریم
ایناستکهنوجوانانوجوانانمابه
طورجدیدرسبخوانند💚📚!
[حضرتآقا]