اشکم ته نکشید اما خشک شد. پانزده تا بیست و چهار ساعت در خواب بیداری تصورش کردم. دوست و همسن داداشم؛ علی را!
یک حراممغز مگر چقدر کار از دستش ساخته است که آسیبش جوان سی ساله را قد تا قد بچسباند به تخت! ضایعه نخاعی!
نفر یک مؤسسه باشی و استاد فلسفه. سر یک تقدیر یا نمیدانم خواب رفتن پشت فرمان تمام عمر با لوله غذا بهت برسانند. با دستگاه تنفس کنی. با سوند و کیسه تخلیه...
حتی پوستت نتواند هوا را تنفس کند و زخم بستر بیاید سراغت!
قلبم آب میشود. کاری که حرام مغز میکند هیچ کس با هیچ تخصصی بلد نیست برایش انجام دهد. تمام پيشرفت های پزشکی ختم به همین چند تا لوله و فنر و تشک مواج شده.
داغ داغ میسوزم که مرغ دلم پرت میشود به مراسم ختم خودم! چهل سالی که او روی تخت است من سرپا هستم. بیشتر حیوانات و گیاهان را میخورم. بیشتر لباس پاره میکنم. بیشتر... بیشتر... بیشتر...
با همین فرمان بروم بعد از لیلهالدفن گمانم اوضاعم تا ابد خرابتر باشد. مگر حب الحسین کاری کند که حرام نشوم!
🆔@dorje_del
هدایت شده از محمدعلی جعفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 روز میلاد #امام_حسین علیهالسلام دیدن این فیلم رزق و روزیام شد. شما هم ببینید، کیف کنید، حظ ببرید. نوش جانتان.
💥کانال محمدعلی جعفری👇
https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
هدایت شده از العبد آیت الله بهجت (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مکاشفه سید محمود شاهرودی و سفارش حضرت ابوالفضل برای توسل به مادرشون حضرت ام البنین سلام الله علیها
👤حجت الاسلام #صراف
✳️ @bahjat_alabd
با صد و پنجاه شصت سانت قد و شصت هفتاد کیلو وزن در سی و پنج سالگی با دیدن یک قطره خون ملاج سرم اول دلدل میزند. بعد انگار انار ترشی را فشار بدهی تا آبش شره کند روی مغزم، سرم فریز میشود. در مرحله بعد بیخ حلقم گره میخورد و دلم چنگ. همیشه قبل از آمدن یک قطره خون از جای سوزن بیهوش میشوم و تصور سوزن و تیغ فشارم را میاندازد روی شش و پنج. میروم جایی که عباس موزون تمام برنامه زندگی پس از زندگی زور میزد ملت را شیرفهمش کند.
چهار صبح ملائکه لطف کردند زدند زیرم. بیهوا بلند شدم. رفتم بالا سر حسین. دو تا سرفه زد و ناغافل خون از دهانش شره کرد. با هر سرفه حجمی از خون را تخلیه کرد توی روشویی. تمام راهرو سرخ شد.
خونریزی لوزه بود. رفتیم اورژانس.
با همسرم در این فقره مو نمیزنیم. دراز به دراز خودمان روی تختهای خالی افتادیم. حسین دوباره بستری شد.
پیرمرد نجیب کرمانی هم اتاقی روی تخت بغل مدام جواب تلفن میداد. "از کرمان تا یزد خون لخته اندازه جگر تمام صندلی را غرق خون کرد" برای تمام کسانی که تلفن میزد و میزدند تعریف کرد و من هر بار انار ترش را روی ملاجم حس میکردم.
دلم پیچ میخورد. احساس میکردم پر از خونم. پر از لختههای سیاه و لزج...
تصورش هم مثل کابوس بود...
#امتحان_سخت
@dorje_del
May 11
اسپرسوی دارک و دو تا نسکافه هم حریفم نیست. حتی هوای بارانی که در یزد چیز تحفهایست کاری از دستش نیامده. وقتی خوابم میآید همه چیز خالی از معناست. هیچ دغدغهای نمیتواند بیدارم نگه دارد. فقط خوابم میآید و پاهای ذهنم انگار از بیخوابی غش میروند. یک خانه خالی از صدا که آرزوی هر مادر نویسندهایست حتی نمیتواند این مست خواب را هوشیار کند.
در این حالت میتوانم بروم یک حیاط درندشت را بشویم اما نمیتوانم خودم را قانع کنم دو دست قاشق غذاخوری توی ظرفشویی را بشویم یا دو خط کتاب بخوانم.
یک حالت خیلی روی مخ! لذا عاجزانه تقاضامندم پیشنهاد بدهید وقتی برای انجام کارهای دقیق نیاز به نخوابیدن دارید چه کلکی سوار میکنید و ذهنتان را چه جوری گول میزنید!
لطفا نگویید یک سیب زرد را ببویید و با پوست رنده کنید بخورید یا بروید برای خودتان یک چای لیمو بریزید و با یک موسیقی ملایم ریلکس کنید.
یکبار به پزشکی شرح ماجرا دادم. جواب داد از ضعف انرژی مغز است! با یک دستورالعمل خفن میتوانی حلش کنی. دو بند انگشت موم و عسل را فشار بده سمت چپ بینی زیر لب بالا. به مدت ده دقیقه. راستش عسل اعلای مومدار که گیر نیاوردم اما ماندهام چه طوری عسل ده دقیقه زیر آن محیط کمجا و گرم و مرطوب بند میشود برای جذب؟!
الغرض بعد از رفتن این راهها خدمت شما رسیدهام که بگویم در تمامی این موارد ظرف پنج ثانیه ذهنم با به تصویر کشیدن پتو و بالش دوباره پاهایش غش میرود...
🆔@dorje_del
📔جوی آب؛ سه حرفی...
عمو احمد یک پسر دهاتی مهاجرت کرده به شهر بود. محض ادامه تحصیل. بابا وسط اتاق بزرگ کنار حیاط با آجر گَری یک تیغه کشیده بود. یک پلاستیک ضخیم سبزرنگ، تمام بار کاغذدیواری و دکوراسیون آن فضای کاهگلی را به دوش میکشید. کمد قهوهایِ دو لنگهی قد کوتاهِ گوشه اتاق عمو، پر از کتابهای ارزان کاهی بود. همه زندگیش خلاصه میشد در آن کمد. روی کمد یک تلویزیون سیاه و سفید توشیبای دو کانالهی قرمز و یک ضبط صوت نقرهای ایسام خِش خشو با چند تا بسته نوار کاست بود. پانسیون عمو انگار اتاق جذاب خانه ما بود. یک سبک زندگی ساده که امروزیها بهش هوگه میگویند. چهار تا خواهر و بردار قد و نیم قد زل میزدیم به وسایلش. برخلاف بقیه روستاییها هیچ وقت خبری از پسته بو داده و خرما خشک و برگه زردآلو و هیچ چیز دیگر نبود. با عمو تخمه میشکستیم و گاهی فوتبال میدیدیم. داداش کوچک بابا همان جایی که میخوابید، همان جایی که درس میخواند، همان جایی که تفریح میکرد، جدول حل میکرد. گاهی هم سوالهایش را از ما میپرسید. "جوی آب؛ سه حرفی" همیشه سوالی که جوابش را بلد باشیم میپرسید. جدولها گاهی خیلی حرفهای بودند. عمو عاقبت میزد ته کتاب و از توی پاسخنامه جواب را پیدا میکرد. لذتبخشترین زمان حل جدول وقتی بود که میگشتی تا چند حرف را قطار کنی و باهاش یک کلمه بسازی. رمز جدول! اصلا جدول پر از کشف بود و این حس باعث شد من بروم دنبال کتاب. دنبال پیدا کردن چیزهای تازه. این حس بود که من را فرستاد توی کتابخانه مدرسه و پابندم کرد. برخلاف خیلی از نویسندهها که با مجلات رشد و کتابهای کانون پرورش فکری گره خوردند به کتاب، من از برکت جدولهای عموی سبزه و آرام کرمانیام کتابخوان شدم. من نه هریپاتر خواندم و نه داستانهای هزار و یک شب!
کتاب سرگرمی بود برایم. یک سرگرمی جذاب!
#ادامه_دارد
🆔@dorje_del
خوشه خرمای عسلی!
کتاب ناز تا به حال خواندهاید؟! من که نخوانده بودم. خال سیاه عربی واقعا ناز دارد. دل و روح آدم سبک میشود. میدانستم حامد عسکری شاعر است و دست و بالش پر از کلمات نوترکیب. داشتم لغات و اصطلاحات جدید را از متنش یادداشت میکردم. نه! داشتم گل زعفران جمع میکردم. دیدم نمیشود. حیف این شور شیرین نیست. برداشتم چند صفحه کتاب را ماژیک مال کردم. باز دیدم حیف کتاب به این خوشگلی نباشد از تک و تا بیندازمش. ماژیک را پرت کردم روی میز. سفت نشستم روی صندلی چرخدار مخمل قهوهای و دل دادم به خوشه خرمای عسلیاش!
صفحه 44 ، کتاب را با همه لطافتش لای باز میکوبم روی میز و بغضم میشکفد. " همه چیزای خوب باید مال بقیه باشه. خدایا پس من چی؟!"
نویسنده البته معلوم است ناچار به شتاب هم بوده. شاید هم دل داده به بیقاعدگی سفر! ولی هرچه هست وقتی انار دلش پاره میشود تو هم بیچاره میشوی. بغض مثل خشت خیس خورده میچسبد بیخ حلقت!
مثل من ولی اینقدر بیاصول نباشید! خواندن بعضی متنها لوکیشن مرتب میخواهند و حواس جمع!
#خال_سیاه_عربی
#حامد_عسکری
🆔@dorje_del
یک جوری هستیم🥴
مکدرتان نکنم و معطل! اگر حضرت آقا نگفته بودند و باید مثل خیلیها کسی بیاید با ترس از آینده جمعیتی من را هشیار بیدار کند که "آی ننه بچه بیار!" قرار بود بروم توی نخش؟! گمانم حضرت آقا برای منی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشوم فرمودند خب شما بروید به این دلیل بچه بیاورید که من گفتم، تا من بروم فکری برای بقیهای بکنم که عاقلند و اهل دو دو تا چهارتا!؟ یعنی تا این حد بعضیهایمان غیرقابل هدایتیم به قرآن؟! تا این حد تربیت دینی ما غیراصولی و غیرمنطقی شکل گرفته!
یعنی به والله مومن اگر همینطوری خودش با ذهن آزاد فلک نزده "بخوانید اسیر ژورنالیسم نشدهاش" فهمید ما تو سال دو هزار و سی و پنج میرویم تو فاز کشورهای سالمند. سرمایهدارها باید بروند مغازه تجهیزات پزشکی بزنند و مهندسی پزشکیها و دانشبنیانها توی فکر لوازمی که پیرها محتاجش شدند؛ مثلا وسیلهای که طرف را از طبقه دوم ببرد توی حیاط یا عصاش چه طوری باشد و عینکش را چهجوری توی تاریکی پیدا کند. طبعا وقتی دور و بر بچه نیست، پرستار هم نیست و اگر هست نرخش بالاست و ...
بس است خب! مگر برای فهمِ بیست سال دیگر چقدر دلیل لازم است؟! نکردیم آقا؟! این مدلی ذهنمان را تربیت نکردیم؟! حالا بیا قصه را جمع کن! چاله سیاه جمعیتی یا سیاهچالههای فرهنگی و سیاسی و غیره!
ملت احساسی به دلشان نمینشنید انگار! باید حتمی برویم رو بیندازیم پیش روانشناسها. آدمی را چه میشود که مغزش را بها نمیدهد موقع تصمیمگیری. یک جوری هستیم یا شدیم که وقتی با صد تا دلیل برای یکی ثابت میکنیم باید بچه بیاورد انگار به دل خودمان هم نمینشیند. خسته نیشتر میزنیم کاش ولایتمدار بود یک کلمه میگفتیم آقا گفته و جانم آزاد!!
قطع و یقین الان دارید زیر لب غُرَم می زنید که "بله! تو چه میفهمی طعم اطاعت از ولی را؟!"
ولی سوگند به جان شریفم که فدای تار موی سپیدش به هزار منت... مملکت هزار درد دارد که حضرتش هنوز نرسیده بیفتد به دست و پای من و توی ولایتی و هنوز آبرو گرو نداده که من و تو بگذاریمش سرسلسله ادله و بیخیال منطق شویم...
🆔@dorje_del
🔸شده تا حالا دلتان سوز بزند. قُلقُل بجوشد و داشته باشید کتاب بخوانید. وسط یک دنیا کار که هوار، روی سرتان ریخته! بعد هی این دنده آن دنده شوید و کتاب مثل کنه چسبیده باشد به تنتان. این جوری بود حالم وقتی کتابخواری میخواندم. آقای احسان رضایی طوری نوشته انگار خودش هم همین سوزن افتاده بوده به جانش. باید هر چیزی از ذهنش میتروایده تندی مشق میکرده تا از دست و دیده نرود. آدم وقتی این 50 گرم کتاب 167 صفحهای را دست میگیرد یک نفس میخواند. متن روان است و خنک. نشر جامجم و روایتهایی از کاغذ و کلمه؛ از قر و فر کتابخوانی مبتدیان تا عزّ و جزّ حرفهایترهای در سوگ متن خوب نشسته! بخوانیدش به نظرم. قد دو تا خاطره عصرانه خوردن وقت و بختتان را سبز میکند تا جوانه بزنید...🌱
#آداب_کتابخواری
#احسان_رضایی
🆔 @dorje_del
نور زرد بیحال از چپم از پنجرهای گرد و غبار گرفته پاشیده روی صفحه کلیدم. عین خودم دمغ! کجاست آن یوسف فاطمه! کجاست آن باقی نور! مگر نگفتید چپ و راست عالم را سیر کنیم؟! خب که چی!؟ چیزی ندارد این عالم. منظورتان این بود که دنیا پوک است؟! ما گرفتیم قصه را. از غرب و شرق که بیاییم میرسیم به خاورمیانه. به مسجدالاقصی! دنیا اندازه گرسنههای غزه غذا ندارد. اندازه یتیمهایش گرمای محبت. اندازه مریضهایش دوا و درمان. ای درمان دردهای دنیا و عقبی! ای صاحب عصای موسی! ببین که موسویان بیدین با سرزمین مقدس چه خونبازی راهانداختهاند. بیاور آن کسای محمد (ص) را که از بس حدیثش را خواندهایم دلمان آب شده. آن تکه از خِمار مادرت فاطمه(س) را بیاور ببندیم سربند علمها! که حبیب خدا هر جا کم میآورد دست به دامن عفاف دخترش میشد. ببخشید آقا! سنگینیِ این بار، دست خودتان را میبوسد...
🆔 @dorje_del
"ستاد مردم ایران" طرح نو درانداخته بود. "لبیک مادران ایران". مادرهای شهدا با انبان تجربیات چند ده ساله چادر به کمر بسته بودند برای حمایت از انقلاب. رسالت تبیین حق آنها را واداشته بود بروند هر جا که میشود حرف بزنند و سلام امام را برسانند. بگویند یازده اسفند چشم شهدایشان به دستان شماست. یک حرکت مردمی انتخاباتی.
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
ساعت نه، شال و کلاه میکنیم سمت منزلی که صاحبخانه، مادر و خواهر و همسر شهید است.
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
خانم دهقان یعنی همان صاحبخانه! به حالت طبیعی نمیشود یک فریم عکس ازش بگیرم. سرکیف است و خوش سر و زبان! روپای خودش بند نیست و تمام مدت در حال رفت و آمد و خوشوبش با مهمانها! هر چه زاغکش را چوب میزنم نمیتوانم توی کادر دوربین جایش کنم. بیخیال!
حتی نگذاشت سیر ببوسمش. میگوید: "بهم دست نزن. سیمانکاریام." یحتمل کمرش را عمل جراحی کرده. ستون فقراتش کمانی شده. قامتش با اغماض تا زیر شانهام میرسد.
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
خانه ساده ویلایی شهید دهقان میزبان برنامه "لبیک مادران ایران" است. چه بزم شیرینی! همه با یک حس مشترک! حس داغدار عزیزی بودن! داغ پدر، برادر، پسر! از قدیم گفتهاند غم داغ برادر را برادر مرده میداند. بلاتشبیه داغ شهادت کجا داغدار مرگ کسی بودن کجا! چیزی که توی آن جمع، من راوی، فقط میدانستم و آنها چشیده بودند...
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
همه مادرها که نبودند؛ حتی همه خواهرها و همسرها! تعدادشان خیلی خیلی بیشتر از اینها هست و بود. عمر خیلیها قد نداده و در قید حیات نیستند. خیلیهایشان جاافتاده شدند. یحتمل خیلیها هم از قلم افتادهاند. خانه شهید هم اینقدری گنجایش ندارد ولی هر چه هست جای سوزن انداختن توی پذیرایی نیست. جمع شدهاند پیگیر یک قصه!
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
دور تا دور اتاق دیگر جا نداشت که خیلیها وسط نشستند. بیپشتی و تکیهگاه. کجای کارم؟! اینها عمری همینطوری به قوت قلب و دل خودشان تکیه کردهاند و قربانی دادهاند. پذیرایی کردن از این جمع خودش شد بساطی!
تا مینشینم توی حلقهشان میروم دهه شصت! همه زنها یک دست به عکس شهیدشان و یکی به پر چادر. هر دو را قرص چسبیدهاند! عین روزهایی که رادیو مارش عملیات میزد.
بعضی دستشان پُرتر است. چند تا تصویر توی دستشان دارند؛ لمینت، تختهشاسی، قاب عکس، نقاشی شهید و حتی لوح تقدیر ادارهای... بیتشریفات!
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
مدیر برنامه پشت بلندگو حرفهای خودش را میزند. زُل میزنم به دسته کمپشت گلهای نرگس روی میز جلویش. شعبان، انتظار و چشم مادرهایی که مثل این نرگسها به در خشک شد تا دستگلشان را دوباره ببینند. چه سالم و رشید چه مجروح یا شهید! خدایا ما چه امتحانی در پیش داریم؟!
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
نوبت معرفیست. من مادر شهید... خواهر شهید...حتی اگر دقت هم میکردی نمیتوانستی اسم و رسمشان را به ذهن بسپاری. چهطوری در محشر کبری، چهره به چهره جواب بدهم برایشان چه کردهام! سینهام سنگین میشود و دلم آب و آتش.
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
اینجا زنها همغم و یکدلند. دلشان میتپد برای چند روز دیگر! برای یازده اسفند. خودشان را هنوز کامل معرفی نکردهاند که میگویند باید همه بیایند پای صندوقها. اینجای کلام مرغ دلم مینشیند سر درختان بیبرگ و بار! همانها که هزاران دفعه توی فیلم تظاهرات روزهای انقلاب دیدهای. همانجا که با بلندگوهای شیپوری کرور کرور آدم شعار تا خون در رگ ماست میدادند. میکروفن را سفت گرفتهاند و دست دیگرشان مشت شده! باید دهان یاوهگویان را ببندیم. ما پشت این انقلابیم...
میکروفن توی دستشان میلرزد و چانههایشان هم. حکایت یک بغض کهنه! ما جوان ندادهایم و جوانی که این روزها بهانه بدهیم دست دشمن!
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
بغضهای چسبیده ته گلو نمنم سرریز میشود پای چشمها و جلسه دم میکشد. مادر شهید احمدی روشن بلند قامت و سرافراز مینشیند روی صندلی. "من مادر شهید احمدیروشنم." کمتر زیارتش کردهایم. مشتاقیم و گوش تیز میکنیم به حرفهاش!
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
جلسه را باران زده! مادر شهید احمدیروشن میگوید: "اگر خدا مصطفی را همین الان بهم پس بدهد دودستی میگیرمش. نه اینکه پشیمان باشم. من همان مصطفای شجاع و جسور را میخواهم؛ همو که شهادت آرزویش بود؛که میخواست در راه وطن فدا شود...
گفت:"فقط ختم صلوات نگیرید و نذری بدهید..."
سر انتخابات ریاستجمهوری ۸۴ تمام سکههای عقدشان را فروخت. خرج تبلیغات انتخابات کرد...
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
طبع نازکنارنجیام هرم و حرارت جلسه را برنمیتابد. جابهجا میشوم. مادر شهیدی آن گوشهموشهها از خداخواسته گوشیاش را میدهد دستم. " قربون دستت دو تا عکس از من بگیر با این بچهها! برای پایگاه موخام!"
نوههای پسر شهیدش را آورده جلسه. چینهای پنجهکلاغی پای چشمش هنوز حریف حرارت و قوت ایمانش نشده. دلدل میزند به برنامههای آنجا برسد.
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
دلم قندآب میشود. نگاهم گره میخورد به مادر شهید محمدخانی! نیمخیز میشود از دور. آب میشوم. میدانم درد پا و کمری قدیمی دارد. از تهران تا اینجا درد را بغل کرده تا حرفی بزند خریدنی! حاج عمارش را رو به دوربین گذاشته روی سینه و چروکهای صورتش از دو سال قبل خیلی عمیقتر شدهاند. جوانیاش را در لبنان کنار حزبالله سرمایه کرده و حالا یک بغل حرف شنیدنی دارد...
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del
دهانم مزه چای با کیک یزدی میگیرد که میبینم بلندگو دست مادر شهید عمار است. شیرین و متواضع. " من خجالت میکشم جلوی شما از پسرم بگویم. الگوی بچه من، شهدای شما بودند!" یعنی شما بیشتر از من خون دلخوردهاید. گفت:"عمار عمرِ تلف کرده نداشت. میدانید محمدحسین از کی به خودش عمار گفت؟ از وقتی در فتنه 88 مقام معظم رهبری گفتند أین عمّار؟"
#لبیک_مادران_ایران
🆔 @dorje_del