eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
950 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۹ مهر ۱۳۹۸ میلادی: Monday - 21 October 2019 قمری: الإثنين، 22 صفر 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام  🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام  💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ☀️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ❣ از کنارم گذشتے و من ●تو کردے و ●تو ڪردے و من ●آخرش مےآیـے و من😞 هنوز ژست گرفتہ ام 😔 🏴 ❤️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ هر صبــ☀️ـح كه چشم باز مي كنم تو پاي بودنت هميشه لنگ مي زند😔 و من پاي .... عزيز جانمـ♥️ من برايت دل كرده ام ...... 🌸 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘ امیرالمؤمنین عليه السلام 🔺أَبْلَغُ ماتَسْتَدِرُّ بِهِ الرَّحْمَةَ أَنْ تُضْمِرَ لِجَميعِ النّاسِ الرَّحْمَةَ؛ 🔰مؤثّرترين وسيله جلب رحمت خدا اين است كه خيرخواه همه مردم باشى. 📙غررالحكم، ح 3353 🌸| @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⚘﷽⚘ .... 🌺‌به محسن گفتم: تصمیمت واسه رفتن جدیه؟؟؟ با اطمینان گفت: آره. با اون همیشگی نگاهم کرد و گفت: مطمئن باش من شهید میشم 🌺منم گفتم: هممون آرزوی شهادت داریم ولی همه چیز خواست خداست. دوباره گفت: خودم دیدم و میدونم سند شهادتم امضاء شده... 🌺عشق شهادت سراپای وجودش رو گرفته بود و خودش با اطمینان قلبی از شهادتش بود... 🌷 🌷 | @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ برای محمودرضا / بیست 🌷دو روز بود از سوریه برگشته بود که محمد حسین مرادی از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به ایران آوردند. روز تشییع در تهران، بعد از شرکت در مراسم، رفتم و برای برگشتن به تبریز بلیط قطار گرفتم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم و بعد شام، محمودرضا با ماشینش آورد و رساندم راه آهن. برادر خانمش هم با ما آمد. نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتیم و توی ماشین این نیم ساعت را نشستیم و حرف زدیم. وقتی داشتیم برای خداحافظی از ماشین پیاده می‌شدیم، گوشی محمودرضا زنگ خورد. جواب داد و ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت و رفت آنطرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد. وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر می‌گشت دیدم سرش را انداخته پایین و عمیقا به فکر رفته. نزدیک که آمد پرسیدم کی بود؟ گفت: فردا ساعت ۱۰ صبح باید فرودگاه باشم. گفتم: سوریه؟ گفت: بله. گفتم: تو که همش دو روز است برگشته‌ای. گفت: خط را از دست داده‌ایم و منطقه‌ای را که آزاد کرده بودیم دوباره آمده‌اند جلو و گرفته‌اند؛ وضعیت خیلی وخیم است. گفتم: واقعا می‌خواهی فردا بروی؟ لااقل یک مدتی بمان بعد برو. 🌷توجیهم هم این بود که یک مدت تهران باشد و به خانواده رسیدگی کند و بعد برود. با اینکه مرد خانواده و عاشق خانواده‌اش بود و خودش توجیه تر از من بود، این را که گفتم اخم‌هایش رفت توی هم. چند دقیقه‌ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم که فردا نرود. گفتم با عجله تصمیم گیری نکن و امشب را فکر کن و فردا برو صحبت کن شخص دیگری جای تو برود. کاملا توی قیافه‌اش معلوم بود که با خودش کشمکشی پیدا کرده سر رفتن و جنگیدن و ماندن و رسیدگی کردن به خانواده. با اینکه با نظر من و رسیدگی به خانواده کاملا موافق بود، اما آنجا برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید ولی قبول کرد که برود و با دوستانش صحبت کند تا شخص دیگری جای او برود که همینطور هم شد. بعد شهادتش، برادر خانمش راجع به آن شب می‌گفت: بعد از اینکه تو رفتی، توی راه به او گفتم: «اصلا سیمکارتت را دربیاور و گوشی را خاموش کن! فردا هم دست زن و بچه‌ات را بگیر چند وقتی برو تبریز؛ کاری هم با کسی نداشته باش. بچه‌های آنطرف که نمی‌توانند برای تو حکم مأموریت بزنند؛ اینطرف هم که کسی کاری با تو ندارد. بالاخره هم یکی را پیدا می‌کنند جای تو می‌فرستند. اینها را که گفتم، محمودرضا برگشت در جوابم گفت: حاج علی! هیچکس نمی‌تواند مرا سوریه بفرستد؛ من خودم می‌روم.» 🌷 | @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروفایل ❤️| @dosteshahideman
پروفایل ❤️| @dosteshahideman