⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۹ مهر ۱۳۹۸
میلادی: Monday - 21 October 2019
قمری: الإثنين، 22 صفر 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
#روزتون_منور_به_یاد_شهید_محمود_رضا_بیضایی
☀️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#مهدی_جانم
● #تو از کنارم گذشتے و من
●تو #سلامم کردے و #من
●تو #دعایم ڪردے و من
●آخرش #تو مےآیـے و من😞
هنوز ژست #انتظار گرفتہ ام 😔
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ 🏴
❤️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
هر صبــ☀️ـح
كه چشم باز مي كنم
#نيستي
تو پاي بودنت هميشه لنگ مي زند😔
و من پاي #رفتنم ....
عزيز جانمـ♥️
#برگرد
من برايت
دل #قرباني كرده ام ......
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🌸 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
امیرالمؤمنین عليه السلام
🔺أَبْلَغُ ماتَسْتَدِرُّ بِهِ الرَّحْمَةَ أَنْ تُضْمِرَ لِجَميعِ النّاسِ الرَّحْمَةَ؛
🔰مؤثّرترين وسيله جلب رحمت خدا اين است كه خيرخواه همه مردم باشى.
📙غررالحكم، ح 3353
#حدیث
🌸| @dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⚘﷽⚘
#سند_شهادتم_امضا_شده....
🌺به محسن گفتم: تصمیمت واسه رفتن جدیه؟؟؟ با اطمینان گفت: آره.
با اون #لبخندهای همیشگی نگاهم کرد و گفت: مطمئن باش من شهید میشم
🌺منم گفتم: هممون آرزوی شهادت داریم ولی همه چیز خواست خداست. دوباره گفت: خودم #خواب دیدم و میدونم سند شهادتم امضاء شده...
🌺عشق شهادت سراپای وجودش رو گرفته بود و خودش با اطمینان قلبی از شهادتش #آگاه بود...
#شھید_محسن_قوطاسلو 🌷
#اولین_شهید_مدافع_حرم_ارتش
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷 | @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
برای محمودرضا / بیست
🌷دو روز بود از سوریه برگشته بود که محمد حسین مرادی از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به ایران آوردند. روز تشییع در تهران، بعد از شرکت در مراسم، رفتم و برای برگشتن به تبریز بلیط قطار گرفتم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم و بعد شام، محمودرضا با ماشینش آورد و رساندم راه آهن. برادر خانمش هم با ما آمد. نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتیم و توی ماشین این نیم ساعت را نشستیم و حرف زدیم. وقتی داشتیم برای خداحافظی از ماشین پیاده میشدیم، گوشی محمودرضا زنگ خورد. جواب داد و ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت و رفت آنطرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد. وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر میگشت دیدم سرش را انداخته پایین و عمیقا به فکر رفته. نزدیک که آمد پرسیدم کی بود؟ گفت: فردا ساعت ۱۰ صبح باید فرودگاه باشم. گفتم: سوریه؟ گفت: بله. گفتم: تو که همش دو روز است برگشتهای. گفت: خط را از دست دادهایم و منطقهای را که آزاد کرده بودیم دوباره آمدهاند جلو و گرفتهاند؛ وضعیت خیلی وخیم است. گفتم: واقعا میخواهی فردا بروی؟ لااقل یک مدتی بمان بعد برو.
🌷توجیهم هم این بود که یک مدت تهران باشد و به خانواده رسیدگی کند و بعد برود. با اینکه مرد خانواده و عاشق خانوادهاش بود و خودش توجیه تر از من بود، این را که گفتم اخمهایش رفت توی هم. چند دقیقهای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم که فردا نرود. گفتم با عجله تصمیم گیری نکن و امشب را فکر کن و فردا برو صحبت کن شخص دیگری جای تو برود. کاملا توی قیافهاش معلوم بود که با خودش کشمکشی پیدا کرده سر رفتن و جنگیدن و ماندن و رسیدگی کردن به خانواده. با اینکه با نظر من و رسیدگی به خانواده کاملا موافق بود، اما آنجا برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید ولی قبول کرد که برود و با دوستانش صحبت کند تا شخص دیگری جای او برود که همینطور هم شد.
بعد شهادتش، برادر خانمش راجع به آن شب میگفت: بعد از اینکه تو رفتی، توی راه به او گفتم: «اصلا سیمکارتت را دربیاور و گوشی را خاموش کن! فردا هم دست زن و بچهات را بگیر چند وقتی برو تبریز؛ کاری هم با کسی نداشته باش. بچههای آنطرف که نمیتوانند برای تو حکم مأموریت بزنند؛ اینطرف هم که کسی کاری با تو ندارد. بالاخره هم یکی را پیدا میکنند جای تو میفرستند. اینها را که گفتم، محمودرضا برگشت در جوابم گفت: حاج علی! هیچکس نمیتواند مرا سوریه بفرستد؛ من خودم میروم.»
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🌷 | @dosteshahideman