eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
938 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ سلاماً علی من حَاربَوا الّیلَ و عِند الصّباح بالاکفانِ قد عَادوا سلام بر کسانی که شب را می‌جنگند و صبح هنگام با کفن باز می‌گردند. ✋🏻🌷 ❣ 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🌺قال الامام الهای علیه السلام: اٍنَّ اللهَ جَعَلَ اَلدُّنیا دارَ بَلوی وَالآخِرَةَ دارَ عُقبی وَ جَعَلَ بَلوَی الدُّنیا لِثَوابِ الآخِرَةِ سَبَباً، وَ ثَوابَ الآخِرَةِ مِن بَلوَی الدُّنیا عِوَضاً خداوند دنیا را منزل حوادث ناگوار و آفات، و آخرت را خانه ابدی قرار داده است و بلای دنیا را وسیله به دست آوردن ثواب آخرت قرار داده است و پاداش اُخروی نتیجه بلا‌ها و حوادث ناگوار دنیاست🌺 اعلام الدین، ص. ۵۱۲ 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|💛| اگــر ڪسی صدای رهبــر خود را نشنود... به طور یقین صدای امام زمـان(عج) خود را هم نمی‌شنود... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبری نظام باشد. ♥️ 🌹| @dosteshahideman
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷 ⚘﷽⚘ برای دیده شدن کار نکنید برای دیده نشدن کار کنید... چکیده ‌ی درس جبهه است ... 🌷| @dosteshahideman 🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
⚘﷽⚘ همیشه عادت داشت از منطقه که برمیگشت اول میرفت مشهد زيارت،بعد میرفت شاهرود پیش خانواده... به آقا امام رضا ارادت خاصی داشت وقتی شهید شد جنازه اش با شهدای مشهد قاطی شد و رفت مشهد،یه طواف دور ضريح کرد و بعد مشخص شد این شهید اشتباهی اومده مشهد و فرستادنش شاهرود ولی مطمئنا اشتباهی نرفته بود مشهد... 🌷 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘ " در محضر اُستاد " ... اگر برهنگے تمدن ‌استــ پس‌حیواناتــ متمدن ‌ترینند ! آنان کہ حجاب را انکار مے‌کنند مسلمأ عقل را هم باید انکارکنند زیرا وجه افتراق انسان با حیوان، عقل است ! 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 💠حسین قدیانی: 🍃🌸در این سالیان هروقت می‌خواستم چیزی را بهانه کنم تا متنی برای بنویسم، هنوز قلمی نزده، منصرف می‌شدم! شرحش را در شماره‌ی بعدی خواهم نوشت ولی اینکه قرار است ان‌شاءالله در حق ۴ اقلاً ۴ صفحه را مختص این شهید والامقام کنم، چیزی شبیه تحقق یک رؤیای شیرین است خیلی عاشقانه عاشق «محمودرضا»یی هستم که در این دنیا «دخترکُش» بود و حالا سالیانی است «فرشته‌کُش» هم شده ولی جنس موافق هم که باشی مثل من، باز بیضائی بلد است چگونه دلت را ببرد ناکجاها! 🍃🌸من دختر بی‌حجابی را می‌شناسم که فقط با یک عکس شهید بیضائی، عاشق همه‌ی مدافعان حرم شد و در چهارمین شماره‌ی قلمش را خواهید خواند! ملاک ما این است؛ هر که بیشتر برای حمالی کند، است! به یاوه‌سرایی نیست، به چالش متراژ خانه و عدد ساعت‌های همسر نیست و به کاریکاتور کشیدن از عدل‌خواهی نیست! 🌷| @dosteshahideman
کسانی ب امام زمانشان خواهند رسید، که اهل سرعت باشند...! و الا تاریخ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی ماند... @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و هجدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: گم گشته مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سای
⚘﷽⚘ قسمت صد و نوزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: مارگیر شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ... سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ... چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... کجا میری؟ ... می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ... صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و نوزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: مارگیر شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و ر
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیستم داستان دنباله دار نسل سوخته: مرغ عشق؟ ... اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ... کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ... - بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست ... یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ... - این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ... سعید بدجور رنگش پریده بود ... - ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ... - خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ... رو کرد به همکارش ... مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ... سعید، من رو کشید کنار ... - مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟... دلم ریخت ... مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ... نه به قرآن ... قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ... خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد .. 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا