⚘﷽⚘
چه قشنگ گفت شهید شوشتری..:
دیروز دنبال گمنامی بودیم
امروز مواظبیم ناممان گم نشود
جبهه بوی ایمان میداد
اینجا ایمانمان بو میدھد..❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگر
💕مي گويند
خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،
به تقربت و به جايگاهت اطمينان کنی!
خدا هيچ تعهدي براي آنکه
تو هماني که هستی بمانی ، نداده است
شايد به همين دليل است که
سفارش شده وقتی حال خوبی داری
و مي خواهي دعا کني ،
يادت نرود عافيت و عاقبت بخيری بطلبی
پس به خوب بودنت مغرور نشو
که شيطان روزی مقرّب درگاه الهی بود
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#علے_اکبران_خمینے
هنگامى که در بهشت زهرا عليها السلام مى خواستند ایشان را به خاك بسپارند و احساس کردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسيده است. خيلى دلم شكست چون مى دیدم مدتهاست او را با چشم باز ندیده ام. در این هنگام پسر دیگرم در داخل قبر بند کفن او را باز کرد تا صورتش را روى خاك بگذارد.
من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسين عليه السلام متوسل شدم و گفتم: یا اباعبداالله عليه السلام من در این مصيبت فرزندم گریه و زارى و شيون نمى کنم. تو هم در کربلا به بالين فرزندت على اکبر رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتياقى دارم که یكبار دیگر روى فرزندم را ببينم و به چشمان او نگاه کنم. بعد عرض کردم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران حياتش یك بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. بعد امام حسين عليه السلام را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را که بسته است مانند زمان حياتش باز ببينم و به آن نگاه کنم.
در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانيه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم چشمان خود را بست. هم فرزندم که داخل قبر بود و هم کسانی که در اطراف من در بالاى قبر بودند این معجزه خداوند و عنایت امام حسين ع را به چشم خودشان دیدند و خوشبختانه عکاسی که در آنجا بود از این حادثه باورنكردنى چند عكس پشت سر هم گرفت.
حاج على اکبر صادقى متولد ١٣۴٠ تهران بود که در مورخه ۶۶/٣/٩ در منطقه شاخ شميران به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در بهشت زهرا قطعه ٢٩ ردیف دوم مدفون است.
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت سی و یک - چه اتفاقی افتاد؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... - دنبالم
⚘﷽⚘
سی و دو
پدرش در رو باز کرد ... چقدر توی این دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللی به خودش راه نداد ...
- قاتل پسرم رو پیدا کردید؟ ...
حس بدی وجودم رو پر کرد ... برعکس دیدار اول که امید بیشتری برای پیدا کردن قاتل داشتم ... چطور می تونستم در برابر اون چشم های منتظر ... بگم هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردیم ...
اون غرق اندوه در پی پیدا کردن پسرش بود ... و من در جستجوی پیدا کردن جواب سوال دیگه ای اونجا بودم ... برای لحظاتی واقعا از خودم خجالت کشیدم ...
- خیر آقای تادئو ... هنوز پیداش نکردیم ... اما می خواستم اگه ممکنه شما و همسرتون به چیزی گوش کنید ... شاید در پیدا کردن قاتل به ما کمک کنه ...
انتظار و درد ...
از توی در کنار رفت ...
- بفرمایید داخل ...
و رفت سمت راه پله ها ...
- مارتا ... مارتا ... چند لحظه بیا پایین ... کارآگاه مندیپ اینجاست ...
چند دقیقه بعد ... همه مون توی اتاق نشیمن بودیم ... و من همون فایل رو دوباره پخش کردم ...
چشم های پدرش پر از اشک شد ... و تمام صورت مادرش لرزید ... آقای تادئو محکم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب می داد ...
- من که چیزی نمی دونم ...
و نگاهش برگشت سمت مارتا ...
- خانم تادئو شما چطور؟ ... اینها روی گوشی پسرتون بود ...
هنوز چشم ها و صورتش می لرزید ...
- این اواخر دائم هندزفری توی گوشش بود و به چیزی گوش می کرد ... یکی دو بار که صداش بلندتر بود شبیه همین بود... اما هیچ وقت ازش نپرسیدم چیه ...
سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک، خیلی آروم از کنار چشمش جاری شد ...
- ای کاش پرسیده بودم ...
آقای تادئو دستش رو گذاشت روی شانه های همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمی که خودش تحمل می کرد ... سعی در آرام کردن اون داشت ... و دیدن این صحنه برای من بی نهایت دردناک بود ...
چون تنها کسی بودم که توی اون جمع می دونست ... شاید این سوال هرگز به جواب نرسه ... که چه کسی و با چه انگیزه ای ... کریس تادئو رو به قتل رسونده ...
بدون خداحافظی رفتم سمت در خروجی ... تحمل جو سنگین اون فضا برام سخت بود ... که یهو خانم تادئو از پشت سر صدام کرد ...
- کارآگاه ... واقعا اون فایل می تونه به شما در پیدا کردن حقیقت کمک کنه؟ ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ سی و دو پدرش در رو باز کرد ... چقدر توی این دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش
⚘﷽⚘
سی و سه
برگشتم سمت در ...
- هیچ چیز مشخص نیست خانم تادئو ...
نگاه امیدوارش مایوس شد ...
- فکر می کنم اونها رو از آقای ساندرز گرفته باشه ... دقیق چیزی یادم نمیاد ولی شاید جواب سوال تون رو پیش اون پیدا کنید ...
چشم هاش مصمم تر از آدمی بود که از روی حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شاید نمی دونست اون فایل چیه ... اما شک نداشتم که مطمئن بود جواب سوالم پیش دنیل ساندرزه ...
در ماشین رو بستم اما قبل از اینکه فرصت استارت زدن پیدا کنم ... یه نفر چند ضربه به شیشه زد ... آقای تادئو بود ... شیشه رو که کشیدن پایین، موبایلش رو از جیبش در آورد ...
- کارآگاه ... میشه اون فایل ها رو برای منم بریزید؟ ... می خوام چیزهایی که پسرم بهشون گوش می کرده رو، منم داشته باشم ...
دستش رو گذاشت روی در ماشین ... حس کردم پاهاش به سختی نگهش داشته ...
- سوار شید آقای تادئو ... هوا یکم سرد شده ...
نشست توی ماشین ... کمی هم از پسرش حرف زد ... وقتی از تغییراتش می گفت ... چشم هاش برق می زد ... چقدر امید و آرزو توی چهره خسته اون بود ...
هنوز دیروقت نبود ... هنوز برای اینکه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بیارم دیر نشده بود ... اما حالم خیلی بد بود ... وقتی به پدر و مادرش فکر می کردم و چهره و حالت اونها جلوی چشمم می اومد ... با همه وجود دلم می خواست جوابی پیدا کنم ... جوابی که توی اون مجبور نباشم به اونها، چیز دردناک تر و وحشتاک تری رو بگم ... جوابی که درد اونها رو چند برابر نکنه ...
به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از کنار خیابون جمع کنه ... به جای بار ... جلوی یه سوپرمارکت ایستادم ...
توی خونه خوردن شاید حس تنهایی رو چند برابر می کرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توی جوب یا کنار سطل های آشغال باز نمی کنم ...یه بطری برداشتم ... گذاشتم روی پیشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت کیفم تا کارتم رو در بیارم ...
سنگین شده بود ... انگشت هام قدرت بیرون کشیدن اون کارت سبک رو نداشت ... چند لحظه به کارت و بطری اسکاچ خیره شدم ...
- حالتون خوبه آقا؟ ...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بله خوبم ... از خرید منصرف شدم ...
و از در مغازه زدم بیرون ...
کنار ماشین ایستادم و به انگشت هام خیره شدم ...
- چه بلایی سر شماها اومده؟ ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
★من #هر_شب
قرص مـ🌙ـاه را خواب می بینم
❣و کور شوم اگر دروغ بگویم🙊
★انعکاس #چشم_تو
در ذهنـ💭 آیینه ها
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 06 April 2020
قمری: الإثنين، 12 شعبان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
#روزتون_منور_به_یاد_شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم❣
تا ابد #منتظرم منتظر دولت تو
تا نمایان شود آن روشنی✨ طلعت تو
تا ابد منتظرم تا برسد وقت #ظهور
تا ببینم به جهان موهبت وشوکت تو😍
مترصد شده ام لحظه به لحظه همه جا
بشنوم تا که مگر یک خبر از نهضت #تو
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
و هر #صبح از راه می رسد
با نگاه خورشیـ☀️ـد
روی چشم هایت پلک بگشا
زیبایی💖
آن چنان که آفتاب هر صبح،
به #تو حسادت می کند!
تو #زودتر از او، بیدار می شوی
و به من #سلام می دهی😍
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حاج_قاسم
🌷با غسل شهادت🌷
💠معارفه ایشان بیست سال
قبل در تهران انجام شد.
در آن جلسه آخرین سخنران،
سردار سلیمانی بودند که کلام
خود را، با بسم الله و قرائت
بند هایی از دعای ابوحزه ثمالی
و مکارم اخلاق شروع کردند،
در ادامه، در حال گریه و اشک
گفتند:
امروز داخل کوله پشتی ام را
نگاه کردم خالی خالی بود، لذا
غسل شهادت کردم و با توکل
و امید به خدا اینجا آمدم.
🔹راوی:سردار حسنی سعدی همرزم شهید سلیمانی و همینطور رییس بنیاد شهید استان کرمان.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•