eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
941 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دشمن ھر روز از یڪ رنگۍ میترسد👊🏻 ۱روز از لباس سبز سپاه •💚• ۱روز از لباس خاڪی بسیج •💖• ۱ روز سرخۍ خون شهید •🌷• ۱روز از جوھر آبـے انگشتمان •💠• ولـــ☝️ــــے از سیاهۍ چادر تو •🌹• هر روز به خود میلرزد •😰• 🍃♥️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔻زینب سلیمانی رئیس شد حجت الاسلام رستمی رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها در نامه‌ای انتصاب زینب سلیمانی به ریاست بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی را تبریک گفت. متن این نامه به شرح زیر است: سرکار خانم زینب سلیمانی (دامت برکاته) رئیس مکرم بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی(رضوان الله علیه) سلام‌ علیکم انتصاب سرکار عالی به عنوان یادگار سرور مجاهدان در مسئولیت بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی(رضوان الله علیه) به تشخیص زعیم حکیم امت حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای(دام ظله الوارف) در جهت تکوین و ترویج مکتب حاج قاسم (رحمه الله علیه) در جهان اسلام و نیز حفظ و نشر آثار این شهید اسوه، مظلوم و ظلم ستیز با هدف تحرک معنوی و انقلابی نهضت بیداری اسلامی براساس نظریه و الگوی مقاومت، مایه‌ی امتنان و موجب مسرت شد. بی‌شک به سرانگشت تدبیر، این فرصت مغتنم در جهت تحقق منویات منور رهبر معظم انقلاب اسلامی مبنی بر ادامه خط جهاد و مقاومت با انگیزه مضاعف، می‌تواند مجالی مبارک باشد و به سرکارعالی اطمینان می‌دهم در این مسیر، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها برای تحقق این هدف متعالی آماده هرگونه همکاری و مساهمت در جهت برقراری ارتباط موثر و عملیاتی میان آن بنیاد و جوانان مؤمن و انقلابی است. از بارگاه بلند باری برای سرکار عالی، دیگر اعضای محترم بیت شهید سلیمانی و همکارانتان در آن بنیاد دوام سلامت و توفیق روز‌افزون مسألت می‌نمایم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ دیروز دُنباݪِ گمنامی بودیم و امروز مواظِبیم نامِمان گُم نَشود جِبهه بویِ ایمان می‌داد و اینجا ایمانِمان بو مے‌دَهد.. ..♥️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 💚 بریم حرم شاه کربلا 💚 به نیابت از شهیـــد بزرگوار 🌹حاج محمودرضا بیضائی🌹 ✨دلم گرفته دوباره این شبا...😭✨
⚘﷽⚘ مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: رهایی انسان از حیات مادی و یک نو است شهادت مانند رهایی پرنده از است •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ روزه ام اما با لب روزه هر روز حسرت میخورم حسرت اخلاص حسرت پاکیت حسرت دل آسمانیت حسرت پریدنت حسرت شهادتت رفیق میبینے وجودم پر شده از هواےزمین و هنوز دست دلم ، امیدوار نگاه توست با دیدن هواے توست که هوایے آسمان میشوم گاهے دست دلم را بگیر که پایم از هواےزمین دل بکند. رفیق‌شهیدم محتاج‌ دعای توأم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞 ⚘﷽⚘ 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ آه از دوری •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و هشت صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم ب
⚘﷽⚘ قسمت نود و نه اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...  هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...  برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ...  هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...  از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...  ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ... لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...  نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...  ـ جایی می خواید برید؟ ...   سریع منظورم رو فهمید ...  ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...  حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...  ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ...  بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ... سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...  از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...  ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...  لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...  ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...  با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...  ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...  چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ...  هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...  چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...  بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...     •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و نه اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی
⚘﷽⚘ قسمت صد توی راه، مرتضی با من همراه شد ... ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ... ـ هیچی ...  با شنیدن جواب صریح و بی پرده من به شدت جا خورد ... شاید باور نمی کرد این همه اشتیاق برای همراه شدن، متعلق به کسی بود که هیچ چیز نمی دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها برای من موضوعیت چندانی نداشت ... من در جستجوی چیز دیگه ای اونقدر بی پروا به دل ماجرا زده بودم ... چند لحظه سکوت کرد ...  ـ این بانوی بزرگواری که ما الان داریم برای زیارت حرم شون میریم ... دختر امام هفتم شیعیان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که برای ملاقات برادرشون راهی ایران شده بودن ...  ـ یه خانم؟ ... ناخودآگاه پریدم توی حرفش ... تمام وجودم غرق حیرت شده بود ... با وجود اینکه تا اون مدت متوجه تفاوت هایی بین اونها و طالبان شده بودم ... اما چیزی که از اسلام در پس زمینه و بستر ذهنی من بود ... جز رفتارهای تبعیض آمیز و بدوی چیز دیگه ای نبود ... و حالا یه خانم؟ ... این همه راه و احترام برای یه خانم؟ ...  چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...   مرتضی کمی متحیر و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتی از این فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغای درون ذهن من خبر نداشت و همین باعث سکوت اون شده بود ... شاید نمی دونست چطور باید حرفش رو با من ادامه بده ...  دیگه فاصله ای تا حرم نبود ... فاصله ای که ارزش شروع یک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودی حرم ایستاده بودیم ...  چشم های دنیل و بئاتریس پشت پرده نازکی از اشک مخفی شده بود ... و من محو تصاویری ناشناخته ...  حس عجیبی درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که می گذشت قوی تر می شد ... جاذبه ای عمیق و قوی که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه ای که در میان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسیعی که نمی فهمیدم، کدوم یکی منبع این جاذبه است ... زمین؟ ... یا آسمان؟ ...  نگاهم برای چند لحظه رفت روی دنیل ... دست نورا توی دست چپش ... و دست دیگه اش روی قلبش ... ایستاده بود و محو حرم ... زیر لب زمزمه می کرد و قطرات اشک به آرامی از گوشه چشمش فرو می ریخت ... در میان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمی شنیدم ...   صدای مرتضی، من رو به خودم آورد ...  ـ این صحن به خاطر، آینه کاری های مقابل  ... به ایوان آینه محشوره ...  و نگاهش برگشت روی من ... نگاهی که مونده بود چطور به من بگه ... دیگه جلوتر از این نمی تونی بیای ...  مرتضی به آرامی دستش رو روی شانه من گذاشت ...  ـ بقیه رو که بردم داخل و جا پیدا کردیم ... برمی گردم پیش شما که تنها نباشی ...  تمام وجودم فریاد می کشید ... فریاد می کشید من رو هم با خودتون ببرید ... منم می خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همین اندازه بیشتر نبود ... من باید همون جا می ایستادم ... درست مقابل آینه ... و ورود اونها رو نگاه می کردم ...  اونها از من دور می شدن ... من، تکیه داده به دیوار صحن ... با نگاه های ملتمسی که به اون عظمت خیره شده بود ...  •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•