eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
954 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ تو حُسنت را مخفی کن..! آشکار میکند حاج اسماعیل دولابی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ هیچ وقت از خودمون پرسیدیم قیمت یه روز زندگى چنده؟ ما که قیمت همه چیزو با پول می سنجیم تا حالا شده از خدا بپرسیم: قیمت یه دست سالم چنده؟ یه چشم بى عیب چقدر مى ارزه؟ چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم؟ قیمت یه سلامتى فابریک چقدره؟ و خیلى سوال ها مثل این.... چیه...؟ خنده داره نه؟ اگه یه روزى فهمیدیم قیمت یه لیتر بارون چنده؟قیمت یه ساعت روشنایى خورشید چنده؟ چقدر باید بابت مکالمه رایگان با خدا پول پرداخت کنیم؟ یا اینکه چقدر بدیم تا بى منت نفسمون رو، با طراوت طبیعت پر کنیم... تموم قشنگى هاى دنیا مال ما، مجانى مجانیه خدایا با تمام وجود •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و ششم (بخش اول)✨ شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و ششم(بخش دوم)✨ _پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍 بهار و شهرام متوجه شدن من دارم غیرعادی صحبت میکنم.عصبانی شدن و شهرام اسلحه شو کنار سر فاطمه سادات گذاشت😡👶🏻 که منو تهدید کنه.ترسیدم.😰اون آدمی که من میدیدم آدم نبود، کشتن بقیه براش مثل آب خوردن بود.ولی سعی میکردم به ظاهر آروم باشم. گفتم: _وحیدم.منتظرتم.زودتر بیا. وحید هم خوشحال شد و خداحافظی کرد.بهار تلفن رو قطع کرد.محکم و قاطع به بهار نگاه کردم.با کنجکاوی به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین و به وحید فکر میکردم.الان وحید بیاد خونه و من و بچه ها رو تو این وضع ببینه... تو دلم با خدا حرف میزدم... یاد حضرت فاطمه(س) افتادم،یاد امام علی(ع) که جلو چشمش زهراشو میزدن.گریه م گرفت.همیشه روضه ی✨ حضرت فاطمه(س) و امام علی(ع) جزو سخت ترین روضه ها بود برام.😣😭 شهرام با تمسخر گفت: _الان وحیدت میاد.نگران نباش. صورتم خیس اشک بود ولی با اخم و عصبانیت نگاهش کردم.جاخورد.😠فکر کرد گریه من از ضعف و درماندگیه وقتی قاطع و محکم نگاهش کردم،دچار تضاد شد.دیگه چیزی نگفت. دوباره تو حال و هوای خودم بودم.از حضرت زهرا(س) و امام علی(ع) میخواستم. وحید مرد باغیرت و مهربان و مسئولی هست. میترسیدم بخاطر من کاری که اونا ازش میخوان انجام بده... انگار ثانیه ها به سرعت میگذشت.کلید🔑 توی قفل چرخید و در باز شد.🚪وحید اومد داخل... اول چشمش به شهرام افتاد که روی مبل لم داده بود و گوشیش تو دستش بود. من وحید رو میدیدم.خیلی جاخورد.دسته گل خوشگلی💐❤️ تو دستش بود.از اینکه برام گل خریده بود خوشحال شدم.🙂😥 شهرام خودشو جمع کرد.بهار کنارش نشسته بود.وحید به بهار نگاه کرد و بیشتر به فاطمه سادات که بغلش بود، بعد به زینب سادات و خانمی که زینب سادات بغلش بود. بالبخند گفتم: _سلام.😊 وحید به من نگاه کرد.نگاهش روی من موند. دسته گلش از دستش افتاد.😳😥میخواست بیاد سمت من،شهرام اسلحه شو سمت وحید گرفت و گفت: _تکان نخور. وحید به شهرام نگاه کرد،بعد دوباره به من نگاه کرد.گفتم: _وحید جان.ما حالمون خوبه.نگران ما نباش.هرکاری ازت خواستن انجام نده حتی اگه مارو بکشن هم..😊 شهرام عصبانی داد زد: _دهنتو ببند.😠 بهار،فاطمه سادات رو گذاشت روی مبل و باعصبانیت اومد سمت من و به دهان من چسب زد.ولی من قاطع به بهار نگاه میکردم.😠وحید یه کم فکر کرد بعد به شهرام نگاه کرد. با خونسردی گفت: _چه عجب!خودتو نشان دادی،ناپرهیزی کردی. با دست به بهار اشاره کرد بدون اینکه به بهار نگاه کنه گفت: _این مأموریت رو نوچه هات نمیتونستن انجام بدن که خودت دست به کار شدی.😏 من از اینکه وحید خونسرد بود خوشحال شدم.😍💪با خودم گفتم... بهترین نیروی حاجی بودن که الکی نیست.تو دلم تحسینش میکردم.😎👏 شهرام همونجوری که اسلحه ش سمت وحید بود گفت: _بهار ارادت خاصی به زنت داره.گفتم شاید نتونه کارشو درست انجام بده،خودم اومدم.راستش منم وقتی زنت رو دیدم به بهار حق دادم.زنت خیلی خاصه.😏😈 با شیطنت حرف میزد.میخواست وحید عصبی بشه.وحید فقط با اخم نگاهش میکرد.😠 شهرام به بهار گفت: _بیا ببین اسلحه داره. بهار رفت سمت وحید و تفتیشش کرد.وحید به بهار نگاه نمیکرد،چشمش به فرش بود.بهار وقتی مطمئن شد اسلحه نداره رفت عقب و به وحید گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی،ما هنوز محرمیم. من میدونستم... چون وحید آدمی نیست که به نامحرم حتی نگاه کنه ولی تو فیلم داشت نگاهش میکرد و الان هم اجازه داد تفتیشش کنه. بهار و شهرام به من نگاه کردن.من با خونسردی و محبت به وحید نگاه میکردم.😊هر دو شون از این عکس العمل من تعجب کردن.😳😳وحید شرمنده شد.به شهرام نگاه کرد و گفت: _چی میخوای؟😐 شهرام گفت: _تو خوب میدونی من چی میخوام.😏 وحید گفت:.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و ششم(بخش دوم)✨ _پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍 بهار و شهر
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و هفتم ✨ وحید گفت: _اون پرونده دیگه دست من نیست.تحویل دادم. شهرام اخمی کرد و گفت: _که اینطور..خب دوباره بگیر.😈 وحید گفت: _نمیشه،دیگه بهم نمیدن.😠 شهرام عصبانی اسلحه شو نشان داد و گفت: _جناب سرگرد ما مهمانی نیومدیم.😡 بعد به من و بچه ها اشاره کرد.وحید به بچه ها بعد به من نگاه کرد.من با نگاه بهش میگفتم به حرفشون گوش نده.😥بهار هم متوجه نگاه من شد.عصبانی اومد سمت من و اسلحه شو کنار سرم گذاشت بعد به وحید گفت: _چطوره اول از عزیزت شروع کنیم.😡 عزیزت رو با تمسخر گفت. وحید یه کم فکر کرد.... بعد بدون اینکه به بهار نگاه کنه با خونسردی به شهرام گفت: _بهش بگو اسلحه شو بیاره پایین.😠😐 شهرام به بهار اشاره کرد و بهار هم اسلحه شو برد پایین ولی کنار من ایستاده بود.وحید گوشیش📱 رو از جیبش درآورد و به شهرام گفت: _باید تماس بگیرم.😏 شهرام با سر اشاره کرد که زنگ بزن.📲وحید شماره گرفت.شهرام گفت: _بذار رو بلندگو. خیلی بوق خورد.جواب نمیداد.دیگه داشت قطع میشد که یکی گفت: _تو جلسه هستم.یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم. حاجی بود... وحید به شهرام نگاهی کرد.شهرام به وحید گفت بشینه روی صندلی.به بهار هم گفت دستهای وحید رو ببنده.😒وحید به من نگاه نمیکرد.سعی میکردم دستمو باز کنم.صندلی وحید به فاصله سه متر با زاویه ی قائمه به من بود... سرم پایین بود و تو دلم از خدا✨ کمک میخواستم. وحید با ناراحتی صدام کرد: _زهرا😒 سرمو آوردم بالا.بهار و شهرام و اون خانمه هم به ما نگاه کردن.به وحید نگاه کردم.گفت: _نگران نباش.نمیذارم بلایی سر تو و بچه ها بیارن.😒 با نگرانی نگاهش کردم.متوجه منظورم شد.گفت: _به من اعتماد کن.😒🙏 خیالم راحت شد که کاری رو که میخوان نمیکنه. با اطمینان نگاهش کردم.لبخند غمگینی زد. مدتی گذشت... دستم باز شد.چسب به دهانم بود.زینب سادات گریه کرد بعد فاطمه سادات شروع کرد. بهار به من نگاه کرد.اومد چسب دهانم رو باز کرد.گفتم: _گرسنه شونه.غذاشون رو گازه. گفت: _اینا که پنج ماهشونه.😳 لبخند زدم.گفتم: _دکتر اجازه داده بهشون غذا بدم.😊 رفت تو آشپزخونه و با دو تا کاسه اومد بیرون. خودش و خانمه به بچه ها غذا میدادن.شهرام هم سرش تو گوشی بود... آروم وحید رو صدا کردم.طوری که اونا نفهمن بهش فهموندم دستم بازه.بهم اشاره کرد که فعلا کاری نکنم.متوجه شدم وحید خیلی وقته دستشو باز کرده.😎💪 شهرام رفت دستشویی،اسلحه ش هم با خودش برد.بهار و خانمه اسلحه هاشون کنارشون بود. وحید اشاره کرد وقتشه.به بهار گفتم: _میشه به منم آب بدی. بهار فاطمه سادات روی مبل گذاشت.اسلحه ش هم برداشت و بلند شد که بره تو آشپزخونه.برای رفتن به آشپزخونه باید از جلوی وحید رد میشد. داشت میرفت که وحید سریع بلند شد و با یه ضربه بیهوشش کرد.😠👊بهار هم جلوی من نقش زمین شد... وحید اسلحه شو گرفت و به من گفت: _به صندلی ببندش،محکم.😠 خانومه ایستاد و شهرام رو صدا کرد.دستهای بهار رو بستم.به وحید نگاه کردم... اسلحه ش رو سمت خانمه گرفته بود.خانمه هم اسلحشو رو سر زینب سادات گرفته بود.😥سریع فاطمه سادات رو گرفتم و رفتم تو اتاق. شهرام از دستشویی اومد... فاطمه سادات رو تو گهواره گذاشتم و رفتم بیرون.وحید اسلحه شو سمت شهرام گرفته بود، شهرام سمت وحید.خانمه هم رو سر زینب.😨 شهرام پشتش به من بود... با پام به کمرش ضربه زدم،افتاد رو زمین.وحید بالا سرش نشست و مدام به سر و صورتش مشت میزد.😡👊👊 اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت: _برو اونور.😠 رفتم سمت دیگه هال،پشت وحید.زینب سادات گریه میکرد.خانمه مدام به من و وحید و شهرام نگاه میکرد.بهش گفتم: _بچه رو بده.😠 خانمه ترسیده بود.اسلحه شو محکم تر به سر بچه چسبوند و گفت: _برو عقب وگرنه میزنمش. اسلحه رو آوردم بالا.محکم گفتم: _بچه رو بده وگرنه من میزنم.😠 وحید شهرام رو هم بیهوش کرد بعد بلند شد. اسلحه رو گرفت.یه نگاهی به من کرد،یه نگاهی به خانمه،یه نگاهی به شهرام،یه نگاهی هم به بهار. من و وحید اسلحه هامون سمت خانمه بود.زینب سادات داشت گریه میکرد.👶🏻😭خانمه دقیقا رو به روی من بود.به وحید گفتم: _بزنمش؟بچه مو نمیده.زینبم داره گریه میکنه.😥😠 وحید به خانمه خیره شده بود.خانمه هم با خونسردی به وحید نگاه میکرد... سعی کردم خونسرد باشم تا وحید بتونه با آرامش فکر کنه.وحید با خونسردی به خانمه گفت: _تو؟ اینجا؟😟😠 خانمه گفت... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صدم ✨ برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم: _سلام بفرمایید -سلام دخت
🌹باعرض سلام وپوزش قسمت جامونده داستانمون ارائه میشه🌹 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و یکم ✨ خنده ای کرد و گفت: _آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜 مثلا اخم کردم: _درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠 هلش دادم سمت در و گفتم: _برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄 -آها!! داداش خوب!!😁 قبل از اینکه درو باز کنه گفت: _زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒 -بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉 -باشه.خودت خواستی.😎 رفت تو هال.... من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم. چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال. حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم: _تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟ -بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊 وحید خواب بود... کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی لبخند بزنه اخم برام مهم نیست. داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم. تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت: _بگیر بخواب خانم جان.😴 فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت: _زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴 میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت: _چرا میزنی؟!!😁 -بیداری؟!!😳 بالبخند گفت: _نخیر خواب بودم.بیدارم کردی. -داشتی میخندیدی!☹️ -اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍 -شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳 -إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁 لبخند زدم.گفتم: _جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️ -آره واقعا.باور کن. بالبخند نگاهم میکرد.گفتم: _وحید خیلی دوست دارم...خیلی خندید و گفت: _اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌 -کی گفتم؟!!😳 -با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉 باهم خندیدیم... 😂😁 صبح داشت میرفت بهم گفت: _به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️ -چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃 لبخند زد و گفت: _آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁 داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم: _برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅 جدی گفت: _یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁 -باشه. ساعت شش🕕 بود وحید رفت... ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت: _سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا. -چرا؟ -چون نباید تنها بمونی. -کی گفته تنهام؟😳 -آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐 خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم: _چشم..... 😁 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 💔‌بغض در گلوها رسوب گرفته 🥀حال شهر خراب است 🍁صورتک‌ها خنده را از یاد برده‌اند... 🍂زنده به گور عادت‌ها شده ایم... ☀️سلام امید دلها زندگی را نشانمان بده... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۷ دی ۱۳۹۹ میلادی: Wednesday - 06 January 2021 قمری: الأربعاء، 22 جماد أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت قاسم پسر امام کاظم علیهما السلام 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️21 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️28 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️37 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️38 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸پیامبر اکرم (ص): 🔹 دلى كه در آن حكمت نيست، مانند خانه ويران است، پس بياموزيد و تعليم دهيد، بفهميد و نادان نميريد. براستى كه خداوند، بهانه اى را براى نادانى نمى پذيرد.(نهج الفصاحه ص ۶۰۰ ) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ در گــلو بغض غریبے ‌ست نمیدانم چیست ... دل بریـدن ز تـــو جانا بخدا آسان نیست... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه 604 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا