6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
سیـدابراهیـمتورابهچهارشنبههـاۍ
اباالفضلـےاتدستمـانرابگیر؛
زمینگیرهگناهیمولےدلمانشهادتمےخواهد
ششمینسالگردشهادتتمبـارڪ🕊✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
▫️وعده عجیب خدا به پیامبرش در شب معراج...
#نماوا تصویری "وعده ی قُدسی" به مناسبت میلاد حضرت خاتم الانبیا صلوات الله علیه و آله.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا
سالروز شهادت شهید مدافع حرم
مصطفی صدر زاده گرامی باد
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱
توکل واقعی یعنی همین که بدانیم
در هر شرایطی خدا مواظب ما هست
شهادتت مبارک آقا سید ابراهیم
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_مصطفی_صدر_زاده
#سید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸͜͡🥳
هَرآیہےِقُرآنڪهبہمَعنابِشِڪافَند
وَصفےستڪهاَزاَحمَدواولادِیَلَشبود
🎞¦⇠#استورے
🌸¦⇠#محمدرسولاللهﷺ
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
مداحی آنلاین - لبیک یا رسول الله - میثم مطیعی.mp3
7.32M
🎧 #مولودۍتایـم
『دلبرودلداریارسولالله...』
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
# قسمت ۲۶ #عاشقانه دو مدافع .....خواستگاریت با دست زد پشتمو گفت: اسماء قسمت هر چی باشه همون میشه،
#قسمت ۲۷
#عاشقانه...
سرشو آورد باالا و با هیجان گفت جدی میگید خانم محمدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- بله کاملا
پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خانواده؟
- اینو دیگه باید از خانوادم بپرسید با اجازتون
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادی نیومد
مریم زد به شونم و گفت:إ اسماء سجادی کو پس
نمیدونم واالا پشت سرم بود
چی بهش گفتی مگه
هیچی جواب خواستگاریشو دادم.
_ حتما جواب منفی دادی به جوون مردم رفته یه بلایی سر خودش بیاره
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس
إ خرشدی باالخره پس فکر کنم ذوق مرگ شده.
اسماء شیرینی یادت نره ها
باشه بابا کشتی تو منو بعدشم هنوز خبری نیست که
وارد خونه شدم که مامان صدام کرد
اسماااااء
سلام جانم
بیا کارت دارم
باشه مامان بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشه
_ همین الان بیا..
بله مامان
مادر سجادی زنگ زده بود. تو ازجوابی که به سجادی دادی مطمئنی
مگه برای شما مهمه مامان
چپ چپ نگاهم کرد و گفت این حرفت یعنی چی
_ خب راست میگم دیگه مامان همش فکرت پیش اردلانه تو این یه هفته
۴ بار رفتی با مادر زهرا حرف زدی تا باالخره راضیشون کنی اما یه بار از
من پرسیدی میخوای چیکار کنی نظرت چیه
_ اسماء من منتظر بودم خودت بیای باهام حرف بزنی و ازم کمک بخوای
ترسیدم اگه چیزی بگم مثل دفعه ی قبل...
حرفشو قطع کردم و گفتم مامان خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو
_ باشه دخترم. مگه میشه تو برام مهم نباشی
- مگه میشه حاالا که قراره مهم ترین تصمیم زندگیتو بگیری به فکرت
نباشم بعدشم تو عاقل تر از این حرفایی مطمئن بودم تصمیم درستی
میگیری
باشه مامان من خستم میرم بخوابم
وایسااا. من بهشون گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشون خبر میدم الان
هم بابا و اردالان رفتن واسه تحقیق
تو دلم گفتم چه عجب و رفتم تو اتاقم
اردلان و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضی بودن و قرار شده بود
سجادی خانوادش آخر هفته بیان برای گذاشتن قرار مدار عقد.
یک شب قبل از بله برون اردلان اومد تو اتاقمو گفت...
- اسماء پاشو بریم بیرون
با بی حوصلگی گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو با زور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیرون
_ صداشو کلفت کردو گفت وقتی داداش بزرگترت یه چیزی میگه باید بگی
چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
- باشه تو ماشین منتظرم زودباش
سرمو تکیه داده بودم به پنجره و با چشم ماشین هایی رو که با سرعت
ازمون رد میشدن رو دنبال میکردم
با صدای اردالان به خودم اومدم.
- اسماء تو چته مثلا فردا بله برونته باید خوشحال باشی چرا انقد پکری؟
نکنه از تصمیمت پشیمونی هنوز دیر نشده ها
آهی کشیدم و گفتم: چیزی نیست
نمیخوای حرف بزنی
کجا داری میری اردلان برگرد خونه حوصله ندارم.
_ داشتم میرفتم کهف الشهدا باشه حالا که دوست نداری برمیگردم الان
صاف نشستم و گفتم: نه نه برو
کهف و دوست داشتم آرامش خاصی داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلی آروم شدم تو این یه هفته همش استرس و نگرانی داشتم هم بخاطر
جوابی که به سجادی دادم هم بی خیالی مامان
- اردالان اومد کنارم نشست: اسماء میدونم استرس داری واسه فردا
آهی کشیدم و گفتم. نمیدونی اردلان من تو وضعیت بدیم یکم میترسم به
کمک مامان احتیاج دارم اما...
- اینطوری نگو اسماء باور کن مامان به فکرته..
بیخیال به هر حال ممنون بابت امشب واقعا احتیاج داشتم..
یک ساعت به اومدن سجادی مونده بود...
_ خونه شلوغ بود مامان بزرگترهای فامیلو دعوت کرده بود
همه مشغول حرف زدن باهم بودن...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت20 آن روز تا آخر ساعت کاری نشد با صدف حرف بزن
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت21
گرهایی به ابروهایش انداخت و بلند شد و کنار پنجره ایستاد.
–حتما،
فقط برای قانع کردن مادر من فکراتون رو کردید؟از حرفش حرصم گرفت.
–من وظیفهایی ندارم کسی رو قانع کنم. شما خودتون از طرف من هر چی دلتون خواست به مادرتون بگید. از حرفم خوشش نیامد ولی سعی کرد خوددار باشد.
–قرارمون که یادتون نرفته؟جوابی ندادم و او شروع به توضیح دادن در مورد کار کرد.
–کار ما اینجا نصب دوربینهای مدار بسته هست.
برای خونهها، مغازهها، شرکتها، یا هرجایی که ازمون درخواست کنن.
دونفر نصاب داریم. که اینجا مدام در رفت و آمد هستن. یه مسئول خریدم داریم که درصدی از شرکت رو هم شریکه. اسمش کامرانه. چند ماهی هست که کار حسابداری رو هم به عهده گرفته.
–چرا؟
–چون حسابدارمون رو اخراج کردم.
–ببخشید میشه بپرسم چرا؟لبهایش را روی هم فشار داد و نگاهم کرد.
–فقط برای این پرسیدم که اگر اشتباهی کرده من تکرارش نکنم.دوباره برگشت و روبرویم نشست.
–خیالتون راحت، من مطمئنم که شماتکرارش نمیکنید. با صدای تقهایی که به در خورد هر دو نگاهمان به طرف درکشیده شد.
–بفرمایید.
منشی سینی به دست وارد شد. راستین تشکر کرد و گفت:
–ایشونم خانم بلعمی هستن.
که منشی اینجان.
خانم بلعمی که معلوم بود زبون تند و تیزی دارد گفت:
–البته من به اسم منشیام، در اصل همه کارهام، چایی میارم، تی میکشم و...
راستین خیلی جدی حرفش را برید.
–خیلی خب. تا چند روز آینده خانم ولدی از مرخصی میان. کار تو هم سبکتر میشه. شلوغش نکن.
خانم بلعمی که انگار حساب کار دستش آمد چایی ها را روی میز گذاشت و رفت.
–اینجا که مشغول کارشدیدبایدحواستون به همه چی باشه. کی میاد، کی میره چه حرفهایی رد و بدل میشه و خلاصه همه چی.
–ولی من اصلا تخصصی تو این کار ندارم.
–یه جوری میگید تخصص، که انگار میخواهید جراحی مغز انجام بدید. مگه چی ازتون خواستم.
–همین دخالت کردن تو کارای دیگران دیگه، خودش تخصص میخواد.
پوزخند زد.
–اتفاقا خانوما که خیلی...
حرفش را خورد و ادامه داد:
–به خاطر خودتون گفتم. کلا هر جا که کار میکنید حواستون به آدمای اطرافتون باشه بهتره.
–حرفهاتون کمکم داره ترسناک میشه.
جرعهایی از چاییاش خورد و گفت:
–نه دیگه اونجوری هم فکر نکنید. کلی گفتم. کاری که میخواهید انجام بدید حقوقش خوبه. فقط یه مسئلهایی هست که کمکم بهتون میگم.
–میشه الان بگید، من دیگه حوصلهی معما ندارم. فنجانش را روی میز گذاشت.
– فکر کنم شما کلا عجول تشریف دارید نه؟
–گاهی هستم.
–یه مدت که اینجا مشغول به کار شدید بهتون میگم. فقط یه مواردی رو از الان بهتون اطلاع بدم بهتره. این که ممکنه کامران از خودش عکسالعمل نشون بده و حرفی بزنه که خوشایند شما نباشه. چون بالاخره من بدون این که اون رو در جریان بزارم شما رو وارد این کار کردم.
–خب چرا بهش نمیگید؟
–چون میخوام چیزی دستکاری نشه، تو وارد کار سیستم شو و حسابها رو بررسی کن ببین اشکال کار کجاست.
–من حسابرس نیستم. واسه این کار باید حسابرس بیاد.فکر نکنم بتونم. اصلا شما از کجا به خود من اعتماد دارید؟
–اون روز که امدیم خونتون با حرفهایی که مادرتون در مورد پدرتون و شغلشون زد شناختمشون. من چند بار برای خوردن غذا به رستورانشون رفتم. دوربین رستورانشون رو هم از شرکت ما خریدن.
ایشونم من رو میشناسن. وقتی برای قرارداد دوربین اینجا امدن و آدرسشون رو نوشتن فهمیدیم که هم محلی هستیم. وقتی مادرتون در مورد ایشون حرف میزدن شناختمشون. برای مطمئن شدن اسم رستوران رو پرسیدم. اسمش رو که گفتن مطمئن شدم خودشون هستن. خجالت کشیدم. کدام رستوران؟ اصلا میشه به اونجای تنگ و کوچیک اسم رستوران گذاشت؟ بیشتر شبیه کبابی بود تا رستوران. نمیدانم پدرم چه اصراری داشت که روی تابلوئش نوشته بود "رستوران مزینی" این با این دک و پُز اونجا غذا میخوره؟"
پرسیدم:
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–پدرتون مرد شریفی هستن. مطمئنم دخترش هم مثل خودشه.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
" آشنا درامدیم که، حالا دیگه باید کوتا بیام و ملاحظش رو بکنم. یهو تعریف میکنه آدم رو شرمنده میکنه."
–من نمیدونستم پدرم دوربین نصب کردن.
–البته وقتی نصابها رفتن برای نصب منصرف شده بودن و دوربین رو پس فرستادن. بعد پدرتونم امد و توضیح داد که پسرشون موافق نبودن و میگفتن هزینهی اضافس.
–یعنی نصب نکردن؟
–نه،
نگاهش را به میز دوخت و ادامه داد:
–اینجا یه کم همه چی بهم ریخته، چند وقته یه چیزایی با هم نمیخونه. مدام کم میاریم. نمیدونم زیر سر کیه. فکر میکنم همه چی زیر سر این کامران باشه. تازگی با هم به اختلاف خوردیم. اگه سهمش رو بخرم. دیگه کسی نمیتونه تو کارها دخالت کنه.
–قبلا هم اینطور بود؟ قبل اخراج حسابدارتون؟
–قبلا اکثر مسائل به عهدهی کامران بود من زیاد تو مسائل ریز نمیشدم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت21 گرهایی به ابروهایش انداخت و بلند شد و کنا
#پارت23
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
لبخند زد.
–پس شب میبینمتون.
از حرفش غصه دار شدم. سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم."آخه چه دیدنی اینجور دیدنها نباشه خیلی بهتره. خواستگاری که برای فرو ریختن تمام آرزوهای یه دختره." وارد باشگاه که شدم صدای بلندموسیقی سرسام آور بود. سراغ ستاره را گرفتم.خانمی مرا راهنمایی کرد. از داخل راه رو باریکی گذشتیم تا وارد اتاق بزرگی شدیم. اینجا پر از سکوت بود و عطرخاصی فضا را پر کرده بود. خانم همراهم دری را باز کرد و سرش را داخل اتاق کرد و پرسید:
–ستاره خانم بیمار داری؟
صدای ستاره شنیده شد که گفت:
–الان تموم میشه. اُسوه جون امده؟
خانم سرش را به طرفم چرخاند.
–اسمتون اُسوه هست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–بله، بیاد داخل؟
–آره بگو بیاد.
خانم رو به من کرد و با لبخند دندان نمایی گفت:
–میتونید برید داخل.
من مات چیزهایی بودم که از خودش آویزان کرده بود. حتی به دندانش هم رحم نکرده بود.تقریبا از همه جایش چیزی آویزان کرده بود. دلم برای گوشهایش سوخت، یاد ویترینهای طلا فروشی افتادم. انواع و اقسام گوشوارهها از گوشش آویزان بود. حلقهایی، آبشاری، میخی و...حتی به دماغش را هم جا نینداخته بود. احساس درد در بینیام کردم و ناخداگاه دستی به بینیام کشیدم. ستاره دستکش یکبار مصرفش را از دستش خارج کرد و به سطل زباله انداخت و با لبخند به طرفم آمد و خوشآمد گویی کرد. تا به حال بیحجاب ندیده بودمش. خیلی زیباتر بود. بلوز و شلوار قشنگی تنش بود و روپوش سفیدی رویش پوشیده بود که دگمههایش باز بودند. موهایش را گیس بافت بافته بود. اشاره کرد روی صندلی بنشینم.
–دقیقا کجای گردنت درد میکنه؟
من که کلا یادم رفته بود که قبلا گفته بودم برای درد گردنم میخواهم ماساژ انجام دهم. پرسیدم:
–گردنم؟
مبهوت نگاهم کرد.
–خودت دیروز گفتی.
–با مِن ومِن گفتم:
–حتما باید جاییمون درد داشته باشه تا ماساژ انجام بدیم؟
خندید.
–نه، پرسیدم چون قبل از ماساژ باید خانم دکتر معاینه کنه، بعد ببینیم چیکار میشه کرد. اصلا شاید با ماساژ دردت بیشتر بشه. همینجوری که نمیشه.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–دکتر؟ اینجا مگه باشگاه نیست؟
–چرا، مگه باشگاهها دکتر ندارن؟ اینجا یه مجتمع هستش که همه چی داره.
–چه جالب.
خانمی که پشت پرده روی تخت بود لباس پوشیده بیرون آمد و خداحافظی کرد. روی دیوار تابلوی بزرگی توجهم را جلب کرد. یک حدیث از امام رضا (ع) در مورد ماساژ نوشته شده بود.نگاهم را از تابلو به ستاره دوختم.
وقتی دیدم منتظر نگاهم میکند کمی دستپاچه شدم.
–راستش ستاره جون من میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم، اصلا نمیدونم چرا سر از اینجا درآوردم. کنارم روی صندلی نشست.
–چه موضوعی؟
دستهایم را در هم قلاب کردم. کمی صدایم لرزش پیدا کرد.
–بابت اون روز که شما من رو با اون پسره دیدید. ترسیدم فکر بد کنید، اون پسره خواستگارمه فقط یه مشکلی...
حرفم را برید.
–اینقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم. نیازی به توضیح نیست. اینقدر استرس برای چیه؟ خیالت از بابت من راحت باشه، بعد دستم را گرفت و به طرف تخت برد.
–کفشهات رو دربیار تا یه ماساژ کف پا برات انجام بدم، تمام استرست از بین بره.ابروهایم را بالا دادم و فقط نگاهش کردم.روی تخت نشاندم و گفت:
–چرا فکر کردی من هر چی میبینم میرم به این و اون میگم؟ این چند روز با این فکرها چقدر به خودت استرس وارد کردی. به فکر خودت نیستی به این پوست بدبختت فکر کن. زدی خرابش کردی که...بعد خندید و همانطور که اسپری روغن را برمیداشت به کفشم اشاره کرد.
–زود باش دیگه، میخوام حق همسایه گری رو در حقت تموم کنم.با خجالت گفتم:
–ببخشید مزاحم شدم، نه دیگه زحمت نکشید من...اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا الان وقتم خالیه بیمار ندارم. آخر وقته، مزاحم نیستی.
–بیمار؟
–آره دیگه، ما به مراجعه کنندهها میگیم بیمار، البته درست نیستا...بالاخره کفشها و جورابهایم را درآوردم و دراز کشیدم.ستاره زیر لب دعایی خواند و شروع به ماساژ دادن کف پایم کرد. شنیده بودم ماساژ معجزه میکند ولی نه در این حد.
–تا حالا ماساژ انجام ندادی؟
–نه، واقعا عالیه.
–حالا یه بار برای کل بدنت بیا تا اثرش رو ببینی.
–واقعا درست میگید خیلی آرام بخشه.
–اصلا ماساژ معجزس، اون تابلو رو ببین چی نوشته، همین امام رضا(ع) فرمودند:
"اگر مرده ای در اثر ماساژ دادن زنده شده ، من انکار نمیکنم."اصلامیدونستی خوندن این حدیث باعث شد من برم ماساژ یاد بگیرم؟
–واقعا؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌸 اعمالروزهفدهممـاهربیعالاول
🔅 ولادتپیـامبر(ص)وامامصادق(ع)
عیدتونمبارڪ،التماسدعا🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🤔 میدونستےصلواتچنین
معناۍقشنگےداره؟!
🎙 #استـٰادپناهیان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•