⚘﷽⚘
هر روز ...
دیده می شوی،
اما کسی تـ❤️ـو را
نشناخت ...
ای غریبه ترین،
آشِنـ❤️ـای شهر
سلام آشنـ❤️ـای غریب ...
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۷۱
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ امام على (ع) :
🔸علَيكَ بِالبَشاشَةِ فَإنَّها حِبالَةُ المَوَدَّةِ ؛
🔹امام على عليه السلام : بر تو باد به گشاده رويى كه گشاده رويى دام دوستى است. (غررالحكم و دررالكلم ، ح ۶۱۰۱)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین پیدا شد...
🔹پیکر شهید حسین شکراییان بعد از ۳۹سال چشم انتظاری مادرش پیدا شد؛ این خبر در حرم مطهر امام رضا علیهالسلام به وی داده شد.
شایدباورتنشههرازگاهۍ
ازشدتدلتنگۍراضۍبه
هرچۍبودنمیشم
بهجزخودم!
مثلاًهمینامروز
دوسسداشتمسنگمزارتباشم
همینقدرنزدیکبهت
وهمینقدربیچاره..💔
@dosteshahideman 🌸🍃
⚘﷽⚘
همسر شهید :
مسلم علاقه زیادی به قرآن داشت
و هر شب پس از نماز عشاء، سوره واقعه را تلاوت میکرد و پس از نماز صبح زیارت عاشورا و سوره حشر را میخواند همچنین پس از هر نماز، آیت الکرسی، تسبیحات حضرت زهرا، سه بار سوره توحید، صلوات و آیات دو و سه سوره طلاق را حتماً تلاوت میکرد
تاکید ویژهای به نماز شب داشت و اگر نماز شبش قضا میشد میگفت: شاید در روز گناهی مرتکب شدهام که برای نماز شب بیدار نشدم.
#شهید_مسلم_خیزاب🕊
🌹 شادی روحش صلوات🌹
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۲۹ #عاشقانه دومدافع چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟ خندید و گفت دروغ چرا ولی نه انقدر دقیق خ
قسمت ۳۱
#عاشقانه دومدافع
خب ببخشید
- نمیبخشم
إ علی
- إ اسماء
فاطمه اومد پیشمو دستشو گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر من
غیبت میکنید؟بسته دیگه بیاید سفره رو آماده کردم.
آخر هفته عقد اردلان بود. نمیدونم به زهرا چی گفته بود که همون جلسه
اول قبول کرده بود
با علی دنبال کارهای خودمون و مراسم اردالان بودیم
تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونن و همونجا هم
ثبتش کنیم
لحظه شماری میکردم برای اون روز
حلقه هامونو یه شکل سفارش دادیم. علی انگشتر عقیق خیلی دوست داشت
اما بخاطر من چیزی نگفت
مراسم اردالان تموم شد و از همون بعد عقد دنبال کارهای عروسی بود.
درس زهرا که تموم شده بود اردلان بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه
استخدام شد و مشکلی نداشتند.
اما من و علی بخاطر درسمون مجبور بودیم عروسیمونو عقب بندازیم
بلیط قطار واسه ۸صبح بود
مشغول آماده کردن ساک لباسامون بودم
علی یه گوشه نشسته بود با لبخند نگاهم میکرد
- علی جان چیه باز اونطوری نگاه میکنی باز چه نقشه ای تو سرته ها؟؟
از جاش بلند شد و همونطور که میومد سمتم با خنده گفت هیچی یاد این
شعره افتادم:
دوست دارم خنده ات را،چادرت
را بیشتر
هست زیبا سادگی از هرچه زیبا
بیشتر
ما دوتا_ماه عسل_مشهد-حرم،
صحن عتیق
عشق میچسبد همیشه،پیش آقا
بیشتر
_ خندیدم و گفتم حاالا بزار ما عقد کنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمی
کردم و گفتم: نکنه میخوای این سفرو ماه عسل و یکی کنی آره علی
خانومم. ماه عسل جای خود من از الان به اون روزها فکر میکنم.
- لبخندی از روی رضایت زدم و به کارم ادامه دادم
اسماء
- جانم علی
ینی فردا میشی مال خود خودم
_ من الانم مال خود خودتم. حالا هم برو استراحت کن از سرکار اومدی
خسته ای.
کمک نمیخوای؟؟
- دیگه تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم
کارهامو تموم کردم اما خوابم نبرد به فردا فکر میکردم،به روزهایی که
خیلی زود گذشت و روزهایی که قرار بود در کنار علی بگذره ولی ای کاش
نمیگذشت. وقتی پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشه و زمین از
حرکت بایسته
هیییییی...
تو حال هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت روشونم
برگشتم علی بود
إ بیدار شدی
- آره دیگه اذانه خانوم. تو نخوابیدی،داشتم فکر میکردم
_ به چی
به تو
علی همیشه پیشم میمونی؟؟
- معلومه که میمونم. دستشو گذاشت رو قلبش گفت تو صاحب قلب علی
هستی مگه میتونم بدون قلبم نفس بکشم
حالا هم پاشو نمازمون قضا میشه ها...
سجاده هامونو پهن کردم و چادر نمازم سرم کردم.
- آقا شما شروع کنم من به شما اقتدا کنم
با لبخند نگاهم کردو گفت:آخ چه حالی بده این نماز
الله اکبر...
_ واقعا هم چه نمازی شد اون نماز
انگار همه ی فرشته ها از آسمون برای تماشای ما اومده بود.
ُ السلام و علیکم و رحمه الله برکاته
بعد از تموم شدن نمازش دستشو آورد بالا و با صدای تقریبا بلندی دعا کرد
خدایا شکرت که یه فرشته ی مهربونو نصیبم کردی
قند تو دلم آب شد. صاحب قلب مردی بودم که قلبم رو به تسخیر درآورده
بود.
سوار قطار شدیم
پدر مادروها تو یه کوپه نشستن
من و علی و اردالان و زهرا هم تو یه کوپه، فاطمه هم بخاطر امتحاناتش!!!!...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت30 بعد از شستن ظرفهای شام دور هم نشسته بودیم
#پارت31
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
–آره دیگه، میگفت اگه عاملش رو خودمون بدونیم راحت میتونیم خودمون رو تغییر بدیم. ولی دیگران و محیط رو نمیتونیم تغییر بدیم. میگفت کسی که رضایت رو در تغییر شوهرش بدونه باید تا آخر عمرش صبر کنه، ولی کسی که ریشهی تغییرروخودش بدونه خیلی زود به نتیجه. میرسه. اون یکی از دلیل زیاد شدن طلاق رو همین فضای مجازی میدونست.
–چرا؟
–میگفت به خاطر همین دنیای مجازی رضایت از زندگی پایین امده. افسردگی زیاد شده.
–واقعا؟
–راست میگه اُسوه، همین رها دوستم میگفت افسردگی گرفته، از بس میبینه همه از مسافرتهای خارج و خونههای آنچنانی و رستورانای لاکچری عکس و فیلم میزارن تو مجازی، خب راست میگه، روی منم خیلی تاثیر میزاره.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–وا!من فکر میکردم شوهر دارا هیچ وقت افسردگی نمیگیرن. خب اصلا برنامش رو پاک کنید.
–آخه نمیشه، الان دیگه همه اونجان. هی سراغت رو میگیرن. اونجوری فکر میکنن چشم دیدن خوشیهاشون رو نداری.لبهایم را بیرون دادم.
–الان من ندارم اتفاقی برام افتاده؟ به نظر من شماها معتاد شدید خودتون خبر ندارید.
–توام اگه یه مدت نصب کنی به جرگهی ما میپیوندی. خندیدم.
–والا اونقدر امیرمحسن میگه یه درش به جهنم باز میشه که من اصلا بهش فکر نمیکنم. ولی کلا وقتش رو هم ندارم.
امینه یک ابرویش را بالا داد.
–اون که نصب نکرده از کجا میدونه درش به کجا باز میشه، اصلا درش رو کجا دید؟از جایم بلند شدم.
–اون رو دست کم نگیر همه چیز رو بهتر از من و تو میبینه. امینه به گلهای قالی خیره ماند.خمیازهایی کشیدم.
–من رفتم بخوابم.
–عه، جریان خواستگار رو نگفتی.
جلوی در اتاق ایستادم و آرام گفتم:
–تموم شد. به درد هم نمیخوردیم.
میخواست سوال پیچم کند که فوری وارد اتاق شدم و در را بستم. آریا خواب بود. روی زمین کنار تخت آریا پتویی انداختم و خوابیدم.
به محض ورودم به فروشگاه صدف پرسید:
–همه چی تموم شد نه؟
–آره.
–قیافت فریاد میزنه. چرا دیشب جواب تلفنم رو ندادی؟
–سایلنتش کرده بودم.
نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
–صارمی دوباره ظاهر نشه.بعد کنارگوشم ادامه داد:
–منم زنگ زدم به خونتون.
ابروهایم را بالا دادم.
–وای صدف، خدا کنه مامانم جواب نداده باشه.
–چرا اتفاقا. کلی هم زیرآبت رو زد. خیلی ازت شاکی بود.
–خب تو چی گفتی؟
بیتفاوت گفت:
–چی میگفتم حرفهاش رو تایید کردم و گفتم حاج خانم این اُسوه کلا لیاقت نداره شما خودتون رو ناراحت نکنید.
حرصی نگاهش کردم.لبخند زد.
–تا تو باشی که واسه من گوشی سایلنت نکنی. تازه با آقا امیرمحسنم حرف زدم.
با ذوق ادامه داد:
–بر عکس تو خیلی بچهی خوبیه.
با تعجب پرسیدم:
–مامانم گوشی رو بهش داد؟
–نه، اول امیر محسن برداشت با هم یهکم حرف زدیم بعد گوشی رو داد به مامانت.سرزنش بار نگاهش کردم.
–نترس بابا، داداشت از همون اول میخواست گوشی رو بده مامانت من مخش رو کار گرفتم. بعد دستش را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت. دستم را جلوی چشمهایش تکان دادم.
–چیزی شده؟ زل زد به چشمهایم.
–میگم اُسوه چرا واسه برادرت زن نمیگیرید؟چیه دختری که به دردش بخوره سراغ داری؟
–سراغ که دارم. خواستم ببینم قصد ازدواج داره.خب نمیدونم. اون به خاطر شرایطش نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه، اونم دخترای این دوره که همشون پرتوقع هستن.
–ولی دختر خوبم زیاده، کافیه دور و برت رو خوب نگاه کنی.با دیدن آقای صارمی درست مقابلمان هر دو لال شدیم.بعد از ساعت کاری به صدف گفتم:
–میای بریم خونهی ما؟
چشمهایش برق زد.
–واسه چی؟
واسه نجات دادن من، مامانم تو رو ببینه یادش میره من رو سوال جواب کنه.
–باشه فقط باید یه زنگی به خونه بزنم.
صدف زیاد به خانهی ما میآمد و رابطهی خوبی با مادرم داشت. مادر خیلی تحویلش میگرفت و این برای من عجیب بود. وارد خانه که شدیم مادر با دیدن صدف خوشحال شد و در آغوشش گرفت، من هم با حسرت به آن دو نگاه کردم.صدف روی مبل نشست و کنار گوشم گفت:
–وقتی مامانت من رو بغل کرد خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟
لبخند زدم.
–اونقدر به نظرم غیر ممکن میاد سعی میکنم بهش فکر نکنم. مادر با ظرف میوه وارد شد.
–خیلی خوش آمدی دخترم. منم از صبح تو خونه تنها بودم دنبال یه هم صحبت میگشتم.
–خوش به حالتون حاج خانم تو خونه راحت نشستید هر کاری هم دلتون بخواد میتونید انجام بدید. ما اونجا یه شمری مثل صارمی داریم که نتق نمیتونیم بکشیم. برای حرف زدنم باید ازش اجازه بگیریم. بعد چشمی در سالن چرخاند.
–راستی آقاامیرمحسن کجاست؟
– تو که امدی گفت برم تو اتاق شماراحت باشید. یه مدته تو رستوران کار کم شده، زودتر میاد خونه.
–چرا؟
– به خاطر این اوضاع اقتصادی دیگه.
صدف گفت:
–پس بد موقع امدم مزاحم استراحت آقا امیر حسینم شدم.
–نه بابا این حرفها چیه، الان صداش میکنم بیاد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃
دوست شــ❤ـهـید من
#پارت31 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور –آره دیگه، میگفت اگه عاملش رو خودمون بدون
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت32
چند دقیقهی بعد مادر همراه امیر محسن وارد شد. شور و اشتیاقی که با دیدن امیرمحسن در چشمان صدف به وجود آمد، نمیدانستم به چه تعبیر کنم. صدف با دیدن مادر و امیر محسن کلا مرا فراموش کرد. با سوالاتی که از برادرم میپرسید او را به حرف وادار میکرد.
بحثشان در مورد مسائل روانشناسی بود. صدف سر به زیر گوش میکرد و میوه اسلایس میکرد.بعد از این که پیش دستی پر شد. از روی میز برداشت و به طرف من گرفت.
با تعجب نگاهش کردم.
–نمیخورم صدف جان، واسه من پوست کندی؟لبخندی زد و گفت:
–توام بردار. به آقا امیر محسنم بده.
صندلی من مابین امیرمحسن و صدف بود.پشت چشمی برای صدف نازک کردم و پیش دستی را از دستش گرفتم و جلوی امیرمحسن گذاشتم.مادر گفت:
–دستت درد نکنه دخترم. الهی عاقبت بخیر بشی.نگاهی به مادر انداختم.
–مامانجان حالا یه خیار و یه سیب اونقدر دعا و ثنا نداشتها. من عین کوزِت اینجا کار میکنم یه بار اینجوری دعام نکردی.امیرمحسن هم از صدف تشکر کرد و بعد گفت:
–اُسوه جان، مامان همیشه دعات میکنم. فقط نه با صدای بلند. مادر گفت:
–اگر دعای من نبود که تا حالا به اینجا نمیرسیدی. بعد هم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
–برم شامم رو بزارم.سرم را نزدیک گوش صدف بردم و گفتم:
–من به کجا رسیدم؟ فکر کنم مامانم نفرینم کرده.صدف خندید.
–منظورشون دوستی با من بود، تو الان مقامت خیلی بالاست با من رفیقی الان داغی حالیت نیست. امیر محسن خندید و دوباره بحثشان را با صدف از سر گرفتن. حوصلهام از حرفهایشان سر رفت. به اتاقم رفتم و تعویض لباس کردم. بعد به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم.
–مامان کاری نداری؟
فکر کردم الان میگوید "نه دخترم تو برو پیش دوستت بشین"زهی خیال باطل.
–مگه میشه کار نباشه. بیا این پیازها رو پوست بکن و خرد کن و بعدشم تفت بده.
پیازها را که پوست کندم گفت:
–بعد از این که خورشت و بار گذاشتی یادت نره برنج رو خیس کنی.من برم پیش صدف تنها نباشه.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–مامان جان شما الان مطمئنی امده بودی شام درست کنی؟حق به جانب گفت:
–وا مگه من و تو داریم؟ تو توی این خونه غذا نمیخوری؟دیدم اگر یک کلمهی دیگر حرف بزنم بحث بالا میگیرد. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب گفتم:
–دیگه من روی کوزِت رو سفید کردم. هم بیرون کار کن هم خونه آخرشم...
–چیه غر میزنی، پس لابد من کوزتم که صبح تا شب باید بشورم بسابم.
–غر چیه، من با خودم دارم حرف میزنم مامان جان شما برید پیش مهمون. از درون حرص میخوردم."خب خودت پرسیدی کاری داری یا نه، مامان چیکار کنه، امدی مثلا بگی کار من خیلی درسته؟ حالا یه غذا درست کردن چیه که خودت رو با کوزِت مقایسه میکنی. بیچاره اون دختر تو اون سن کم، شب و نصف شب میرفت تو جنگل تاریک، سطل سطل آب میاورد." سرم را بالا آوردم که غر بزنم ولی در عوض گفتم:
–خدایا عاشقتم که اینقدر سورپرایزم میکنی. ای سورپرایز کننده. دوباره با خودم گفتم"نه سورپرایز خارجیه، شاید خدا انگلیسیش خوب نباشه، ای غافلگیرکنندهی عاشقتم. " موقع خیس کردن برنج صدف به آشپزخانه آمد و با لحن خنده داری گفت:
–خانم شما که همش تو آشپزخونهایی امدیم خودتون رو ببینیم. بعد در قابلمهی خورشت را برداشت.
–این چه خورشتیه؟
نمک برنج را ریختم.
–خورشت قارچ.
متفکر نگاهم کرد.
–تاحالا نشنیدم.
–این خورشت چند روزه تو خونهی ما متولد شده، دقیقا از وقتی که دولت تصمیم گرفت ملت نقرص نگیرن.
–من فکر میکردم شما رستوران دارید هر روز کباب و چنجه میخورید.
–اونحوری که باید هممون نقرص میگرفتیم. والله ما تو دورهی دولت خدمتگزارم اینجوری که تو میگی گوشت نمیخوردیم. چه برسه تو این دولت گرین کارتی.صدف چشمهایش گرد شد.
–واقعا؟ حالا من فکر میکردم فریزتون پر گوشته.در فریزر را باز کردم.
–اگه تو یه بسته گوشت پیدا کردی من صحبت میکنم جایزهی چند میلیون دلاری ناسا رو برای حل چالش قرن به تو تقدیم کنن. در فریزر را بست.
–الان رو نمیگم منظورم تو اون دوره بود. الان که آره واقعا سخت شده. فقط موندم چیزی که ما میبینیم، روز به روز گرونیه ولی چیزی که دولت میگه کاهش روز به روز تورم واسه راحتی مردمه.
–آخه مردمی که دولت تو نظرشه ما نیستیم. مردم اون همون کسایی هستن که تو خیابون فرشته و نیاوران و کوچه پشتی خونهی خودش زندگی میکنن. که وقتی میرن مغازه فقط جمع میکنن میارن، اصلا نمیفهمن چیزی گرون شده یانه، بعد دولتم که میگه کاهش تورم داشتیم میگن حتما داشتیم آفرین چه دولت با تدبیری داریم.صدف لبخند زد.
–اونا که مغازه نمیرن نوکراشون براشون خرید میکنن، اونایی هم که نوکر ندارن زنگ میزنن براشون میارن.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•