⚘﷽⚘
#تلنگر‼️
هیزم های بزرگ را با هیزم های
کوچک و ریز روشن میکنند.. گناهان
بزرگ هم با گناهان کوچک شروع میشوند؛
به همین خاطر است که قرآن کریم
روی گناهان ریز و کوچک حساسیت بیشتری
نشان داده است و میگوید:
اگر به سراغ شر و شرارت بروید هر چند
کم و ناچیز باشد، نتیجه آن را خواهید دید.
فرمود: {وَ مَن یَعمَل مِثقَالَ ذَرَّهِِ شَرَّا یَرَهُ}
📖سوره زلزال آیه ۸
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
اینقدرےکہتوفضاےمجازے
رو قمہکشےیہدخترنوجوون
مانور دادهمیشہ..
روچاقوخوردنیہپسرجوون
واسہنجاتدخترمردمدادهنشد..🚶🏻♂️
#شهیدعلیخلیلی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
ولادت با سعادت حضرت عبدالعظیم حسنی
علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان
تبریک و تهنیت باد
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه.... #قسمت_چهل_و_یکم نگاهم کردو گفت :کجا داشتی میرفتی اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالی مگه
#عاشقانه....
#قسمت_چهل_و_دوم
بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان
کو اردلان اردلان چی؟
منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه
نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون
اخبار تموم شده بود
بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد
برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردالن رو کجا دیدی؟
دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه
هارو نشون میدادن بچم اونجا بود
رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت
بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی
چرا با خودت اینطوری میکنی
_ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو
مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من
بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا
نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای
مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشه
_ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و
جلو چشماش داره سیاه میشه
با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم
رو سرم
به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو
قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم
اردلان سعادتی
دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
- زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد
اسماء؟؟
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش
اسمش نبود
- پس چرا تو اینطوری شدی؟
هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام
- اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم
- إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی
بود
زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه
گوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه
بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونه رو زد
آیفون رو برداشتم:کیه؟
کسی جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیه؟
ایندفعه جواب داد:
مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین
آیفون رو گذاشتم .
زهرا پرسید کی بود
شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت53 چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شماره
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت59
–زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا.شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم.
–سعی میکنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت.آریا گفت:
–عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد.بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند.مادر پرسید:
–سیمان واسه چی؟امیر محسن گفت:
–واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که میرفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هردفعه پام بهش گیر میکرد؟مادر ضربهایی روی دستش زد و گفت:
–نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟"یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت:
–بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه میگفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته.باید همون چندین سال پیش خودمون دستبه کار میشدیم. به دیگران امیدببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد.امیرمحسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همهی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم.
کمی فکر کرد و پرسید:
–صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟باتعجب گفتم:–آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره.نشست روی تخت.
–ردش کن.پوفی کردم و گفتم:–ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد.بلند شد و کلافه گفت:–اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین.اخم کردم.–آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟صدایش را کمی بالا برد.اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن.–چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم.اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده؟امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.از مخالفت خانوادهام خوشحال بودم.ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بوددیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گرهی کور به یک عقل نیرومند نیازداشتم. ولی عقلم دست به زیر چانهاش زده بود و فقط گره را نگاه میکرد.به سالن رفتم. امیر محسن در گوشهی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آوردودروازهایی تعیین کرد تا به داییاش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت:
–دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن.آریا هر چه توپ شوت میکرد امیرمحسن میگرفت. –دایی چطوری میگیری؟ آهان فهمیدم.بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند.آقاجان گفت:
–آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس.آریا گفت:–قبلنم که دایی میگرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شمادروازهبان.امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشیاش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست.بعد بدون این که حرفی درموردخواستگاری بگوید، بیمقدمه دستش راروی گوشیاش کشید.–راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. میگفت مرخصی گرفته. –اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده. امیر محسن لبخند زد.– بعد از برنامهی مدرسه رفتیم توی محوطهی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم باهم آشنا بشیم. –خب تو چی گفتی؟
–فکر میکردم با حرف زدن باهاش میتونم منصرفش کنم ولی برعکس شد.لبخند زدم.–اون تو رو راضی کرد؟
–راضی که نه، ولی قرار شداگرخانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج میکنیم.یعنی من خواهش کردم که اینطورباشه.اون میگفت زود عقد کنیم.باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد. به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم:
–دیگه ببین چه دلی ازش بردی.امیر محسن اعتراض آمیز گفت:
–من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم.بغضم گرفت زیر لب گفتم:–همتون همینجوری هستید. نمیفهمید با دل دیگران چیکار میکنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره.صدایم در هیاهوی آریا گم شد.امیرمحسن پرسید:–چی گفتی؟ صدف چی؟–هیچی.–ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم. –نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا.امیر محسن خندید.–الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت59 –زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته بای
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت60
به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آینه به دست در حال بررسی صورتش است.بالبخند جلو رفتم.سلام کرد و گفت:
–مهمون خارجی داریم.
نگاهی به در بستهی اتاق راستین انداختم وبا لبخند گفتم:
–نگو که خارجیهام میخوان ما بریم براشون دوربین نصب کنیم که باورم نمیشه. انگشت سبابهاش را روی بینیاش گذاشت.
–هیس، دوربین چیه؟ برادرش امده البته باخانمش. الانم تو اتاقن.
–واقعا؟ از کدوم کشور؟
–نمیدونم، فقط اگه تیپشون رو ببینی باورت نمیشه.
–مگه چطوری هستن؟خانم بلعمی تا دهانش را باز کرد که جواب مرا بدهد در اتاق باز شد.راستین به همراه یک روحانی و خانم چادری از اتاق بیرون امدند.با چشمهای گرد شده نگاهم را بین آن سه نفر و بلعمی چرخاندم.راستین خان جلو آمد و آنها را به من ومرا به آنها معرفی کرد. با این که خودش گفت برادرم هستن باورم نشد.مگرمیشود؟ فرقشان زمین تا آسمان بود.همسر برادرش که فهمیدم اسمش نوراست جلو آمد و با خوش رویی با من دست داد. خانم زیبا رو و متشخصی بود. در عین حال صورتش یک حالت رنگ پریده و بیمار گونه داشت. برادرش خیلی شبیهه راستین بود، فقط ریش و لباسی که داشت مظلومترش کرده بود.راستین رو به من گفت:
– خانم مزینی من با برادرم بیرون میریم، حواست به اوضاع شرکت باشه. نورا خانم میخوان از لبتاب من استفاده کنن میمونن که کارشون رو انجام بدن.پرواز کردن حس کوچکی بود برای بیان شادی که از واژه واژهی کلماتش در جانم مینشست. مگر میشد به چشمانش نگاه کنم.شک نداشتم قلبم تا چشمهایم بالاآمده و فقط یک نگاه کافی بود تاهمهچیز برملا شود. نگاهم به کفشهایش بند بود و فقط سرم را در تاییدحرفهایش تکان میدادم.بعد از رفتن آنها ولدی از آبدارخانه بیرون آمد و گفت:
–عه، کجا رفتن؟ چایی ریختم. نورا گفت:
–اشکال نداره خودمون میخوریم. بعد به طرف آبدارخانه رفت. به چند دقیقه نرسید که همه دور میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم. نورا خیلی خون گرم و راحت بود.بلعمی خیلی زود تخلیه اطلاعاتیاش کرد و فهمیدیم که نورا و شوهرش مُبلغ هستند و مدام در کشورهای مختلف در سفرند. نورا خانم از بچگی در خارج از کشور زندگی کرده است.بلعمی قندی داخل دهانش گذاشت وپرسید:
–نورا خانم آخه این چه کاریه، خب اونا خودشون دلشون بخواد دین اسلام رو قبول میکنن دیگه چه کاریه بدبختشون کنید و به زور به بهشت ببریدشون.بعد جرعهایی از چاییاش خورد.نورا خانم خندید.
–ما فقط میخواهیم نزاریم اونا رو به زور جهنم ببرن. باید آگاه بشن بعد بهشت یاجهنم رفتن رو خودشون انتخاب کنن.بلعمی گفت:
–آگاهی دادن نمیخواد، یه گشت بزنن تواینترنت همهچی دستشون میاد.نورا سرش را تکان داد.
–نه دیگه، اونا حتی به قول شمااینترنتشونم سانسوره، اونا هر چیزی رودردسترس شهرونداشون قرار نمیدن.
–وا؟ اونجا که آزادیه؟نورا آهی کشید و گفت:
–آزادی یه دروغ بزرگه، بعضی از اونها خیلی محدودیت دارن، البته تو ایرانم الان متاسفانه شاهد این محدودیتهاهستیم. من صبح که امدم اینجا و شمارو دیدم خیلی متاثر شدم.
–وا؟ چرا؟نورا اشارهایی به آرایش بلعمی کردوگفت:
–به خاطراینا، تو شرکتهای خصوصی واقعا خیلی به منشیها ظلم میشه.بلعمی فنجانش را روی میز گذاشت.
–منظورتون آرایشمه؟
– و نوع لباستون.بلعمی خندید و گفت:
–محدودیت چیه بابا، من خودم دوست دارم اینطور آرایش کنم، کسی کاری با من نداره، تازه نوع پوششم هم به میل خودمه.انگار نورا حرفش را باور نکرد.
–آخه من با چندتا منشی که صحبت کردم برعکس حرف شمارو گفتن.
–اونارو نمیدونم ولی اینجا اجباری نیست.نورا گفت:
–پس اگر ساده هم باشید راستین خان توبیختون نمیکنه؟من فوری گفتم:
–ربطی به مدیر نداره بلعمی خودش اینجوری دوست داره. تو این مدتی که من اینجا کار میکنم این همیینجوریه، انگار کلا با آرایش میخوابه و صبحم بلند میشه میاد. نورا ابروهایش را بالا داد و به فکر رفت.
همان لحظه آقای طراوت وارد آبدارخانه شد و با خوشرویی احوالپرسی کرد. بعد با اشاره مرا صدا کرد.پشت میزم که نشستم پرسید:
–شما کم و کاستیهای حسابهارودرآوردی؟ آه از نهادم بلند شد. یادم رفته بود روی سیستمم رمز بگذارم.ازحرفش شوکه شدم و با تردید پرسیدم –چطور؟صندلی آورد و جلوی میزم نشست.
–نمیدونستم اینقدر به حسابداری مسلط هستید.
–حالا مگه فرقی میکنه.بالبخند گفت:
–حالا که اینقدر مهارت دارید. من یه پیشنهاد عالی براتون دارم."پس بالاخره اینم غیرتی شد، میتونم خواستگاری پسر بیتا خانم روردکنم.حداقل این خیلی از اون بهتره."پرسیدم.
–چه پیشنهادی؟بلند شد در را بست.
–مطمئنم اگر بشنوید خوشحال میشید.تازه میتونید از راستین هم انتقام بگیرید.
–انتقام؟
–آره دیگه امده خواستگاریتون ولی...هینی کشیدم.
–خودش بهتون گفت؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
▫️طریقهی خواندن نمازشب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
برآردستدعـایـے؛کـہدستمهرخدا
حجابغیبازآنروۍماهبردارد!(:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
animation.gif
993.7K
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۰ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 11 November 2021
قمری: الخميس، 5 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️5 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️29 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️37 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️57 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•