eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۹۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۹۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #پارت87 به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در صورتش تلفیقی از
🕰 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم. فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید: –ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبرندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه.با دستهایم حصاری دورفنجان درست کردم و گفتم: –بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست. هین بلندی کشید و گفت؛ –خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟ صاف نشستم. –چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد.ولی او تا اسم بیمارستان وتشخیص دکتررانپرسیدوجواب درست نگرفت نرفت.یادم آمد که پری‌ناز دیروز گفت خودش با من تماس می‌گیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شماره‌اش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشی‌اش آنقدرزنگ خورد که صدای بوق ممتد درگوشم ضرب زد.با خودم گفتم شایدهنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند.انتظارداشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نوراافتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شماره‌ی خانه را گرفتم. مادرگوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر می‌کرد.سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبربدی را دارد. شاید اگر بیمارستان می‌رفتم حالم بدتر میشد.به خانه رفتم.مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید: –چیزی شده زود امدی؟ –نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت: –با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره. –نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره. لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. روبه‌مادر گفتم: –مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت: –بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم. با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد. –اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟ مادر دست از سبزی‌پاک کردن کشید و گفت: –خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال می‌پرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟ دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم. –ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدی‌ها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم. بعد لبخند موزیانه‌ایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم. "این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان." قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتی‌اش را به دست آورد به او برگردانم. پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم. "پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم." تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر می‌شود. از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم. نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم. چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد. با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچی‌ام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجه‌ی گذشت زمان نشده بودم. به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود. از خانه بیرون زدم. نمی‌دانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پری‌ناز زنگ زدم. خاموش بود. شماره‌ی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که می‌آید دنبالم تا یک جای خوب برویم. طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم. لبخند گرمش دلم را گرم کرد. –نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم: –فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره. انشا‌الله که می‌گذره، حالا چی شده؟ –یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم. –ای‌بابا، حالا کدومشون هست؟ به روبرو خیره شدم و گفتم: –یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربون‌تر بود. پقی زد زیر خنده. –داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟ ضربه‌ایی به سرش زدم. –دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟ خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار. کمی فکر کردم. –خب خیلی بامعرف بود. جدی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت88 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و
🕰 –معرفت به چی داشت؟ به خودش یا... ریشش را کشیدم و لبخند زدم. –شما فکر کن معرفت به همه‌چیز داشت. اگه منظورت خداست که می‌دونم آخرش میخوای به اونجا برسونی آره داشت. اگه نداشت که اونم میشد لنگه‌ی اون یکی‌ها، تازه چقدرم زمینه برای مثل اونا شدن براش فراهم بود. –اوم. خدارو شکر یه آدم به این دنیااضافه شد. اصلا نگرانش نباش، هر اتفاقی براش بیفته، حتما به صلاحشه،بهتره دعا کنیم عاقبت بخیر بشه.شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و ادامه داد: –راستی یه مشتری توپ واسه ماشینت پیدا شده. البته من نمی‌شناسمش، یکی از بچه‌ها گفت که از همسایه‌هاشونه. مطمئنم ماشین رو معامله کنی و پول کامران رو بدی حالت بهتر میشه. –عه، دستت درد نکنه، آره بهش گفتم تاآخر هفته پولش رو جور می‌کنم. دیگه یه خط درمیون میاد شرکت. امروزم نیومده بود. کلا یه جوری داره باهام بدتامی‌کنه.رضا گفت: –اینجور آدمها رو نباید باهاشون مدارا کرد، باید از همون روز اول که فهمیدی زیرآبی رفته، حقش رو میزاشتی کف دستش. اون الان طلبکارتم میشه‌ها، حالا ببین کی گفتم.دستی به صورتم کشیدم. –نمی‌تونم رضا، میدونی ما چند ساله با هم رفیقیم. رسمش نیست.رضا پوزخند زد. –نامردی که اون در حقت کرد رسمش بود؟ –نه، ولی خب معرفت اون در اون حده دیگه، رضا زیر چشمی نگاهم کرد.فوری گفتم: –البته معرفت به دوستش، که قبلاداشت ولی حالا نداره.رضا سرش را تکان داد. –وقتی نداره یعنی یه آدم از روی زمین کم شد.صدای رادیو توجهم را جلب کرد. گفتم: –زیادش کن ببینیم رادیو چی میگه.همانطور که صدای پخش را زیاد می‌کرد گفت: –رادیو نیست. صوت از گوشیمه بلوتوثش کردم. –حالا چی میگن؟ چقدر کشتی نوح،کشتی نوح می‌کنن. –دارن در مورد استادیوم المپیک لندن حرف میزنن که چند سال پیش ساخته شد. میگن چرا به شکل کشتی نوح ساخته شده. دارن تحلیل میکنن.شانه‌ایی بالا انداختم. –خب اشکالش چیه؟ قشنگه که. رضا گفت: –اونا که واسه قشنگی این کارارو نمیکنن. کشتی تایتانیک که قشنگتر بود، خوب چرا مثل اون نساختن؟خندیدم. –خب شاید چون اون غرق شده، ولی این یکی همه رو نجات داد.رضا انگشت سبابه‌اش را بالا برد و گفت: –آفرین، اونوقت چه جور آدمهایی رونجات داد و کدوما غرق شدن؟ –آدم مثبت ها رو نجات داد دیگه. خب حالا اینا چی میگن؟ –اینا رو نزاشتی گوش کنم. ولی به نظرمن اونا میخوان بگن فوتبال برای آدمها مثل کشتی حضرت نوحه که همه رونجات میده. –عجب تحلیلی کردیا. چه ربطی داره. قیافه‌ی فیلسوفانه‌ایی به خودش گرفت. –حالا ببین، کاری که الان فوتبال با مردم تمام دنیا کرده رو دقت کن. من مخالف تفریح و سرگرمی نیستما، آخه اونا یه جوری حرفه‌ایی همه چیز رو خوب کنارهم چیدن حرفی هم بزنی به واپس گرایی متهم میشی. بعضیها خداشون فوتباله، باور می‌کنی؟ –تو خودتم که فوتبال نگاه میکنی. –آره، ولی من نمی‌پرستمش، تضمین حال خوب و بدم فوتبال نیست. –خب رضا جان، عشقشونه دیگه،جزوعلایقشونه.سرش را تکان داد و زیر لب گفت: –یه عشق برنامه ریزی شده. جالبه که تعیین کننده‌ی این عشق و علاقه به چیزی متهم نمیشه. ولی...حرفش را بریدم. –ول کن رضا، الان این حرفها پیش هرعشق فوتبالی بزنی ترورت میکنه. دیگه همه دنبال فوتبالن حتی خانمها، تیم فوتبال خانمها خیلی پیشرفت کرده. –خب این که بد نیست. ورزش دیگه، حالا خانمها هم بهش علاقه پیدا کردن دوست دارن بازی کنن. من اصلا با این چیزا مخالف نیستم. من با ارزش شدن چیزهایی مخالفم که ارزش نیستن ولی چون کسای دیگه این رو واسه ما دیکته میکنن ما هم قبول می کنیم.مثل فوتبالیستی که وقتی بازی شروع میشه آدامس خاصی رو میندازه تودهنش بعد از تموم شدن بازی آدامس رو ازش میگیرن بسته بندی میکنن تومزایده میزارنش و ملت هم میرن میخرن.تو هر بازیش این کار رو انجام میده.اینها شدن بت‌ های زمانه‌ی ما.چراچون بزرگترین تقدس در زمانه‌ی ما جذابیت و سرگرمیه، الان این اشخاص شدن پیامبران مجازی مردم.مثلا میخوان سبک زندگیها رو عوض کنن فقط کافیه اون فوتبالیست معروف یه عکس با سگ بزاره تو فضای مجازی،تموم شد، دیگه از فردا همه دنبال سگ خریدن هستن.مردم دنبال سرگرمی و جذابیت هستن و اونا به وسیله‌ی همین موضوع همه رومی‌تونن رو یه انگشتشون بچرخونن،خیلی راحت. رضا با اخم پوفی کرد و به روبرو خیره شد. گفتم: –خب حالا چرا اینقدر حرص می‌خوری؟ صدای پخش را قطع کرد و گفت: –حرص نمی‌خورم فقط دلم براشون می‌سوزه، از این ساده لوحیشون ناراحت میشم.من هم به روبرو خیره شدم و دیگر حرفی نزدم.رضا از دوستش آدرس شخصی که قرار بود ماشین را ببیند گرفت و زنگ زد. اسمش دانیال بود. آدرس مغازه‌اش را به رضا داد و قرار شد به آنجا برویم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ▫️طریقه‌ی خواندن نمازشب •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ برآر‌دست‌دعـایـے؛‌کـہ‌دست‌مهر‌خدا حجاب‌غیب‌از‌آن‌روۍماه‌بردارد!(: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۲ آذر ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 03 December 2021 قمری: الجمعة، 27 ربيع ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️15 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️35 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️45 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️52 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه‌هاۍ‌‌ دلتنگی بیا ڪه بی‌تو؛ قنوتــ شاخه‌ها؛ اجابتی جز غروب تلخِ خزان ندارد ... 💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 😔 ایهاالعزیز🌱 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
صبح امید من ای شمس جهانتاب حـســـین و سـلام لـک مـنّـی و لاصـحـاب حـســـین هـمـه‌ ی دار و نـدارم شـده بـیـن‌ الحـرمـیـن به اَبــی أنـت و اُمّــی ، لـک اربـاب حـســـین •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
غبارِ صبح تماشاست! هرچه باداباد تو هم بخند🌿 جهانِ خراب می‌خندد...😍☝️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا