دوست شــ❤ـهـید من
#همرزم_شهید_بیضائی :
🌷روزی به ایشان گفتم : حسین آقا (محمود رضا)تو گوشیت چه فیلم و عکسهایی داری؟
فورا بدون واهمه گوشی را داد واقعیتی که الان جدا از مسایل خانوادگی از چک شدن گوشی واهمه داریم، گوشی پر بود از فیلم های کوتاه از سخنرانی های مقام معظم رهبری.!!
🌷| @dosteshahideman
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#کلام_شهید 😍
الهی بهشت را نشانم نده، چون میترسم بازرگان بمیرم، یعنی برای بهشت بمیرم.
الهی جهنمت را نشانم نده، چون میترسم ترسو بمیرم، یعنی از ترس آتش دوزخت بمیرم.
الهی نور ایمان بر قلبم ده تا در راه رضای تو و برای رضای تو شهید شوم...
#شهید_مهدی_هادیان
🕊| @dosteshahideman
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
💕 💕 💕 💕
🌸 رمان/بدون تو هرگز ۱
🌸 این، واقعی است از زندگی دختری که برای فرار از خانه پدری و قهر و خشونت پدر به ازدواجی ساده با یک طلبه تن داد اما خیلی زود دانست که این ازدواج کلید خوشبختی را به دست او داده است.
🌸 نویسنده: زینب حسینی در ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
🌸 مردهای عوضی
🌸 همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه … آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه … دو سال بعد هم عروسش کرد …
💜 اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد … می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم … مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم …
💜 چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت … یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …
💜 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند … دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد … اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره … مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد …
💜 این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن …
💜 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه.
🌸 ترک تحصیل
بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …
💜 تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم … وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود … به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …
💜 خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …
💜 – همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
💜 از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت … اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …
💜 از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه … مادرم دنبالم دوید توی خیابون …
💜 – هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه … برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …
💜 اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی.
🌸 آتش
🌸 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه … پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام … می رفتم و سریع برمی گشتم … مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد … تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …
💜 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد … بهم زل زده بود … همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …
💜 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم … حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه … به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم …
💜 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم … چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …
💜 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد … هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت … هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند … تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم …
💜 بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد … اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل … علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد … ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم … ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم …
💜 تا اینکه مادر علی زنگ زد …
ادامه دارد…
@dosteshahideman
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
دوست شــ❤ـهـید من
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊
🌹
صمیمیتِ #شهید_مسیب_زاده_و_شهید_بیضائی به روایت#شهید_رسول_خلیلی:
🌷 آموزش عمومی پاسداری که تمام شد ، برای مراسم افتتاحیه آماده شدیم؛ البته مراسم ما همزمان بود با مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل.
محمودرضابیضائی، مرتضی مسیب زاده،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودندکه با هم آشنا شدیم .
🌷محمودرضا و مرتضی بیشتر شبیه دوقلوهابودند، همه جا باهم بودندو اگر قرار بود حرفی بینشان رد و بدل شود، ترکی باهم صحبت می کردند. شیرینی لهجه آذری محمودرضا و مرتضی از آن طعم هایی بود که بر دل می نشست
📚کتاب رفیق مثل رسول(زندگینامه شهیدمدافع حرم رسول خلیلی) فصل پنجم ص۸۹
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🌷🕊🌷🕊🌷🍃
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
مپندار که تنها #عاشوراییان را بدان #بلا آزموده اند ولاغیر…
صحرای #بلا به وسعت همه #تاریخ است.
🌷| @dosteshahideman
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
دوست شــ❤ـهـید من
ای شــهـید دلمـــ💔 گرفته😞
روحـــم پـــژمـــرد
صــــبـــر و طــاقـــتــم بــه ســرآمــــد😔 ...
از گذشـتــــه ها #شـــرمنــده_ام و از آینـده ها بیمناکـــم...
تنها تســلی ام آب دیــده اســتــــ
اشـکـــی کـه تقـــدیم #تـــو میکنــم😭 ...
آبی کـــه با آن دل خــود را شستــشــو مــیدهــم 💖
و بـــا ایـــن وسیلــه #غمهــای درونی خـــود را تسـکـین میبخـشـــم 👌 ...
از آتش درونی خــود میکــاهــم و بـرای لحـظـه ای #ارامش ضـمیــر مــی یــابـم ...
#بـرایــم_دعـا_کـن😭 😭
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊