⚘﷽⚘
زینب، دختری که بخاطر #حجابش، منافقین با #چادر_خودش خفه اش کرده و به شهادت رسوندنش😔
مادر این شهیده 14 ساله درباره دفتر #خودسازی زینب📖 این گونه روایت میکند:
📒زینب در #دفترخودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن #نمازشب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)♥️ ورزش صبحگاهی، #قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن🤲 در صبح و ظهر و شب، کمتر #گناه کردن تا کمخوردن صبحانه، ناهار و شام.
📒دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از #محاسبه کارهایش جدول را علامت میزد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی #زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و #نهیفش که چند تکه استخوان بود افتادم.
📒به یاد آن روزههای مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شبهای طولانی و #بیصدایش، به یاد گریههای او😭 در سجدههایش و دعاهایی که در حق #امام_خمینی(ره) داشت.
🔰زینب در عمل، تکتک موارد آن جدولِ #خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود❌ را رعایت میکرد.
#شهیده_زینب_کمایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔸تو اتاق نشسته بودیم که #محمود جستی زد و گفت: آقا بیاید میخوام یه کار باحال کنم. و رفت سمت اتاقش. چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید میخوام #پیشگویی کنم. میخوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه😟 حتی میتونم بگم بچه های پدر و مادراتون به ترتیب چه #جنسیتی داشتن.
🔹سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض〰 دستش. #سوزن چرخ میزد و محمود میگفت که بچه اول پدر و مادرت پسرِ، دومی هم پسرِ، سومی دخترِ!!!!
🔸درست حدس زده بود✔️ بعد #مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری😉 سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن. خنده ای کرد😄 و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت #دخترِ!!!
🔹صدای خنده مون بلند شد. محمود پرسید مرتضی اسمش رو چی میذاری⁉️ مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد #زینب. این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم. سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن.
🔸چشمای محمود برقی زد😍 و با خوشحالی گفت بیااااع برای منم دخترِ.
پرسیدیم اسمش رو چی میذاری؟ بی معطلی گفت:
#کوثر ...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_مدافع_حرم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
از دستنوشتههای شهید محمودرضا بیضائی
در #سوریه
بسم الله الرحمن الرحیم
شنبه ۹۲/۷/۱۳
🍃🌸امروز برای آمادگی عملیات در غ غ [غوطه غربی] چند نوبت جهت شناسایی منطقه رفتیم تو دل غ غ [غوطه غربی].
تردد مسلحین خیلی عادیه تو این منطقه، اصلا انتظار و توقع عملیات تو این منطقه رو ندارن.
عملیات بدلیل وسعت منطقه بسیار پیچیده و سخته ولی عجیب مزهای داره.
این #عملیات هدفش تأمین امنیت
#حرم_وخیمه خانوم #زینب سلام الله علیها ست و چه سعادتی بالاتر از این که تو این مهم شرکت بکنی و فدا بشی.
شب هم در جلسه فرماندهی عملیات شرکت کردیم جهت هماهنگی.
فرماندهی حزب ا... در غ غ [غوطه غربی] به همراه عملیات حزب [حزب الله] و اط حزب [اطلاعات حزب الله] و
مسوول مربع علی اکبر (علیه السلام)
[اسم منطقه است] خود فرماندهی قرارگاه،
آقا مجتبی عملیات، ابومحمد مسوول اط [اطلاعات] و من و سید مهدی و علی به عنوان مسوولین محور.
🌹پینوشت: برخی کلمات را بخاطر سرعت در نگارش به صورت اختصاری نوشته. توضیحات داخل کروشه [ ] از من(برادرِ شهید بیضائی) است.
#کلنا_عباسك_یا_زینب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠از دستنوشتههای شهید محمودرضا بیضائی
در #سوریه
بسم الله الرحمن الرحیم
شنبه ۹۲/۷/۱۳
🌷امروز برای آمادگی عملیات در غ غ [غوطه غربی] چند نوبت جهت شناسایی منطقه رفتیم تو دل غ غ [غوطه غربی].
تردد مسلحین خیلی عادیه تو این منطقه، اصلا انتظار و توقع عملیات تو این منطقه رو ندارن.
عملیات بدلیل وسعت منطقه بسیار پیچیده و سخته ولی عجیب مزهای داره.
این #عملیات هدفش تأمین امنیت
#حرم_وخیمه خانوم #زینب سلام الله علیها ست و چه سعادتی بالاتر از این که تو این مهم شرکت بکنی و فدا بشی.
شب هم در جلسه فرماندهی عملیات شرکت کردیم جهت هماهنگی.
فرماندهی حزب ا... در غ غ [غوطه غربی] به همراه عملیات حزب [حزب الله] و اط حزب [اطلاعات حزب الله] و
مسوول مربع علی اکبر (علیه السلام)
[اسم منطقه است] خود فرماندهی قرارگاه،
آقا مجتبی عملیات، ابومحمد مسوول اط [اطلاعات] و من و سید مهدی و علی به عنوان مسوولین محور.
🌹پینوشت: برخی کلمات را بخاطر سرعت در نگارش به صورت اختصاری نوشته. توضیحات داخل کروشه [ ] از من(برادرِ شهید بیضائی) است.
#کلنا_عباسك_یا_زینب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و هفتم✨ بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😳😣 مریم
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈بیست و هشتم✨
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.😃👏
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟😢
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊
هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝
خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم😊
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد...
پ.ن:اینم قسمت اضافه تقدیم شما بخاطر لایکهای زیباتون😇❤
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
خوشا آنان ڪہ #زینب یارشان شد
صداقت در عمل گفتارشان شد..
بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند
علمدار #حسین ســــردارشان شد
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
خوشا آنان ڪہ #زینب یارشان شد
صداقت در عمل گفتارشان شد..
بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند
علمدار #حسین ســــردارشان شد
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
به کجا می نگری ..
جانا حرم امن و امان است
این چه رازیست که در چشمِ سیه ات
پنهان است
حَرَم حَضرٺ #زینب
عَجَــبــ|💕
حال و هوایے دارد•••
سوریہ فِیِض شَهادٺ
چہ صفایے دارد♥️
بنویسید🖊
بہ روے
ڪفن این شهدا
"" چقدر عمہ ے 😍
سادات فدایے دارد ""
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
به کجا می نگری ..
جانا حرم امن و امان است
این چه رازیست که در چشمِ سیه ات
پنهان است
حَرَم حَضرٺ #زینب
عَجَــبــ|💕
حال و هوایے دارد•••
سوریہ فِیِض شَهادٺ
چہ صفایے دارد♥️
بنویسید🖊
بہ روے
ڪفن این شهدا
"" چقدر عمہ ے 😍
سادات فدایے دارد ""
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
به کجا می نگری ..
جانا حرم امن و امان است
این چه رازیست که در چشمِ سیه ات
پنهان است
حَرَم حَضرٺ #زینب
عَجَــبــ|💕
حال و هوایے دارد•••
سوریہ فِیِض شَهادٺ
چہ صفایے دارد♥️
بنویسید🖊
بہ روے
ڪفن این شهدا
"" چقدر عمہ ے 😍
سادات فدایے دارد ""
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایے
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
همین هست که میگویم آسمان در چشمهای شما خلاصه میشود ...
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند#شهید_مصطفی_صدرزاده#شهدا#شهدایی#شهدا_شرمنده_ایم#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_و_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند#شهادت#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین#مدافعان_حرم#زینب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
🍃مدافعان حرم که راهشان #صراط_المستقیم است و در آن شکی نیست، اما حرفم با مردمی است که #طعنه را ذکر لب کرده اند و خودشان تماشاچی میدان شده اند.
🍃خوابِ غفلت #عقل و منطقمان را بیخیال کرده است. برای حسین سینه می زنیم اما نمیدانم پاسخ به اینکه آیا حسین وار زندگی می کنیم یا نه چیست؟
🍃شب #عاشورا اگر کربلا بودیم و در تاریکی شب، امام می فرمود هرکس میخواهد می تواند برگردد. نمیدانم چه می کردیم!!
🍃مدافعان حرم، یارانی هستند که به پای #حسین_بن_علی ماندند و حال برای دفاع از حرم خواهرش #لبیک گویان راهی می شوند. محمود رادمهر از جمله محبّانی است که پرستوی دلش در هیئت حسین بال و پر گرفت. وقتی روضه #اسارت و بازار را شنید، کوچ کرد سوی حرم #عمه_سادات و بال هایش را نذر دفاع از حرم بی بی کرد.
🍃 دلی که با ارباب خو بگیرد، نمی تواند #زینب را تنها بگذارد. از محمود فقط مژده شهادتش آمد و پناهگاهِ پیکرِشهدا، جسمش را در آغوش گرفت. خانطومان نمی توانست از محمود دل بکند که سالها پیکرش را میزبان بود.
🍃 بعد از ۵ سال به حرمت بیقراری های مادرش، برای چشم های منتظر همسرش و #دلتنگی فرزندانش، برای هوشیاری دلهای به خواب رفته و به قول خودش برای #رضای_خدا برگشت.
🍃 با آمدنش، دل ها زیر و رو شد. بغض ها شکست و اشک ها، روح خسته از گناه را شست. #حرها توبه کردند و #حبیب ها، تشنه تر شدند برای #شهادت اما آن ها که خود را به خوابِ غفلت زده و قصد بیداری ندارند تیر طعنه هایشان بر قلب داغدار خانواده شهدا می نشیند. کاش اگر مرهم نیستیم، نمک روی زخم نباشیم.
✍️نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🌺به مناسبت سالروز #تولد #شهید_محمود_رادمهر
📅تاریخ تولد : ۳ آذر ۱۳۵۹
📅تاریخ شهادت : ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
📅تاریخ انتشار : ۲ آذر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : مازندران، ساری، آرامگاه مجدالدین
🕊محل شهادت : خانطومان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•