دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت151 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم ا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت152
–اون برگشته ایران.
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
–چی؟
–آره امده، حالا چطوری نمیدونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی...
–شما از کجا میدونید؟
–از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه.
–یعنی با هم حرف زدید؟
–آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور.
بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد میکنه.
پوفی کرد و ادامه داد:
–زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته.
–نه، ممنون، من خودم میرم.
نوچی کرد و گفت:
–پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم.
خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟
با ذوق گفتم:
–خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران.
با نگرانی گفت:
–به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری.
با استرس پرسیدم:
–یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟
–نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب میکنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه.
البته جای نگرانی نیست جمعشون میکنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری میکنیم.
دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پریناز فکر کرده بودم که بیخوابی به سرم زده بود. میگفت آمدهام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور میبرمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگیام نشود، وگرنه بد میبیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود.
پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عدهایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین میانداختند. نشانه میگرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست میرفتند یا دنده عقب میگرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چارهایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشهی پشت ماشین اصابت کرد. شیشهی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد.
ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشیام را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
با هر بوقی که به انتظار میماندم کلمهی منتظر را هجی میکردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد.
شمارهی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده.درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شمارهاش را گرفتم.ولی فایدهایی نداشت.دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت.به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد.خودش بود. زود جواب دادم.
–کجایی؟از سوالم جا خورد.
–ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت...نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–میگم کجایی؟دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را میخواستم یکجا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند.
–ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود.
–منم سر چهار راهم. پس چرا نمیبینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم:
–خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت. به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمیدانم در چهرهام چه دید که قیافهی مظلومی به خودش گرفت وپرسید:
–اتفاقی افتاده؟دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم.
–اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی.
–من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم.
به طرف شرکت راه افتادیم.
–نه، خودم میبرمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه.سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت میکرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانهاش دلنشین بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•