﷽
#حدیـــــث_روز ⇧⇧
#جمعـــــہ
☀️ ۲۱ تیـــــــــر ۱۳۹۸
🌙 ۹ ذیالقعده ۱۴۴۰
🌲12 ژوئیــــــه 2019
ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #اَللَّهُـمَّصَلِّعَلیمُحَمَّـدٍﷺوَآلِمُحَمـَّدﷺ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️حضرت بقیةالله الاعظم (عجلالله تعالی فرجه الشریف)
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
@dosteshahideman
روے دیوار قلبم
#عڪس ڪسے است
ڪ هرگاه دلم
تنگ #بهشت میشود
به #چشمان او خیره میشوم...
#محمود_رضا
@dosteshahideman
مـادرجان♥️
هروقت دلم برای "دفاع از حرم" زینبتان پر میکشد، #چادرم را محکمتر میگیرم، تا تیرها بر چادرم بنشیند نه بر دل #زینب...💔
#حجاب
🌹🍃 @dosteshahideman🍃🌹
✏ #خط_سرخ
من همـان دیوانــه ی پَــر سوخته هستم ڪـه
در #ره دیوانگی خود دَر به دَر نـور بودم...
رو به افق خیره شدم...
اما نـه
افق دیگـر شما بودید...
مثل یــک نور برای رسیدن به #سرچشمه ی نــور
یا همــان #حجت_خدا
#تولدت_مبارک_حجت_خدا
🔻برای شادی روح شهدا #صلوات🔻
♦️کپی فقط با #ذکر_صلوات مجاز است:
🌹 @dosteshahideman
🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
زنان امت پیامبر (ص) اینگونه هلاک میشوند
🔻نبی مکرم اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم:
هَلاَكُ نِسَاءِ أُمَّتِي فِي اَلْأَحْمَرَيْنِ اَلذَّهَبِ وَ اَلثِّيَابِ اَلرِّقَاقِ
➖نابودشدن زنان امت من در دو چيز است:
يكى طلا و ديگرى لباسهاى نازك و بدن نما.
📚 إرشاد القلوب، جلد 1، صفحه 183
@dosteshahideman❤️
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دم_غروب_حرم_شاه_ایران
#شاه_سلام
#بطلب_سلطان
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
🔥🔥🔥🔥 📕 #فرار_از_جهنم ✍ #قسمت_سیزدهم باور نمیکنم😭 اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چش
🔥🔥🔥🔥
📕 #فرار_از_جهنم
✍ #قسمت_چهاردهم
انتخاب ↩️
برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بالافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ..
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم ... .
.
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
.
.
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
.
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
.
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
.
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم ....
.
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
.
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم .
ادامه دارد....
#داستان_واقعی
🍀| @dosteshahideman