eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
941 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ •┈┈••✾•💚•✾••┈┈• بِسوزَد‌قَلب‌مَن😞 آن‌زَمانی‌که‌‌به‌واسطه‌گناهِ‌مَن🌱 آه‌میکِشی‌اَز‌دِل💔 :( @dosteshahideman
⚘﷽⚘ حاج حسین یکتا: بچه‌ها! از آقا معرفت بگیرید؛ معرفت به مأموریت. مأموریتی که یه روز امام حسین(ع) گفت جوانان بنی هاشم بیایید، نعش علی اکبر به خیمه رسانید، یه روز امام خمینی(ره) گفت دزدی آمده است و سنگی انداخته، جوانها! بریم جبهه و امروز آقا میگه جوانها بلند شید آماده شید میخوایم پرچم رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی(عج). 🌷🌷🌷••🌴• @dosteshahideman💐🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ✾ ✾ ✾ ══════💝══ قیامتےاسٺ گمانم قیامٺ جهان‌محیط وسیع مهدےاسٺ زمان، زمانِ شروع مهدےاسٺ غدیر دوم شیعہ، مهدےاسٺ 💝 💝 ❤️ | @dosteshahideman
1_34794823.mp3
3.05M
🌸 (عج) بی کس وبی قرار و بی تاب من بی قرار و یاب 🎤🎤 👏 🌷| @dosteshahideman
1_118611536.mp3
5.74M
🌸 (عج) 💐دل و دلدارم 💐یار وفا دارم 🎤 ♥️♥️♥️♥️✨✨✨♥️♥️♥️♥️ ❤️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ آیت الله بهجت 🌹 🔸گوشمالی 🔺هر روز می رفتیم در خانه آقای بهجت منتظر می ماندیم که بیایند و تا مسجد همراهی شان کنیم. یک روز همین که در را باز کردند با دلخوری به دوستم گفتند: مثل اینکه خوشی زده زیر دلتان! دوستم سرش را پایین انداخت و من حیران نگاهش کردم. روز بعد ازش ماجرای دیروز را پرسیدم گفت: مهمان داشتیم خانومم گفت بیا این پرده هایی را که شستم آویزان کن! گفتم: می‌خواهم بروم دنبالِ آقای بهجت و با عجله از پله ها پایین آمدم خانم گفته بود خدایا به دل این آقای بهجت بینداز که به شوهرم یک گوشمالی بدهد !!🌷 @dosteshahideman🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 🔸 ببینید | «حضرت آیت الله خامنه‌ای» رهبر انقلاب اسلامی: 🔹 بعضی‌ها به نام شاد کردن دل حضرت زهرا (س)، این روزها کاری می‌کنند که انقلاب را در دنیا لَنگ کنند. 🔹 آن کسی که امروز کاری کند که آن دشمن انقلاب، آن مامور CIA و... دلیلی پیدا کند، نواری پُر کند و ببرد اینجا و آنجا و نشان بدهد و بگوید آن که می‌خواهید انقلابش را قبول کنید، این است! می‌دانید چه فاجعه‌ای اتفاق می‌افتد؟ @dosteshahideman🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل و هشتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: صرف ساده . تابستان سال 90 از راه رسید ..
⚘﷽⚘ قسمت چهل و نهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من نفوذی  . به شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ... . . اون شب اصلا خوابم نبرد ... نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ... رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ... سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد ... می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست ... اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ... پشت سر هم نماز می خوند ... من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ... حالت عجیبی داشت ... نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود ... و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ... . . من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ... اما مسلمانی من فقط اسمی بود ... هرگز نماز نخونده بودم... توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم ... و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم ... . . اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ... نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ... اون حالت، حس عجیبی داشت ... حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ... . . از اون شب ... ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود ... هر طرف که می رفت ... یا هر رفتاری که می کرد ... به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ... . . از پله ها می اومدم پایین ... می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ... داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ... برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟... . . همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ... طوری که من رو نبینن ... و گوش هام رو تیز کردم ... . . - اصلا معلوم نیست این آدم کیه ... نه اهل نماز و روزه است... نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ... حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست ... باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ... می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ... هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ... . . هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن ... و هادی فقط با چهره ای گرفته ... سرش رو پایین انداخته بود ... 🍁| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهل و نهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من نفوذی  . به شدت جا خوردم ... من برای یه دع
⚘﷽⚘ قسمت پنجاه داستان دنباله دار سرزمین زیبای من جاسوس استرالیا . حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ... - این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ... . - غیبت چیه؟ ... اگر نفوذی باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟ ... کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ ... . . سرش رو بالا آورد ... اگر نفوذی باشه غیبت نیست ... اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ... خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ... اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ... مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ... کوین چنین آدمی نیست... . . چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ... هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه... اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن ... و امت واحد بودنشون برام سخت بود ... . . - در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ... این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنبد ... شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید... من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ... بقیه اش با خداست ... . . حرف های هادی برام عجیب بود ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ ... این حرف ها همه اش شعار بود ... اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده ... در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ... . . هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ... اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم ... اون سعی داشت من رو درک کنه ... و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... . . چند روز گذشت ... من دوباره داشتم عربی می خوندم ... حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم ... به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ... بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم ... برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم ... . . داشت سمت خودش اصول می خوند ... منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... . 🍁| @dosteshahideman
❁﷽❁. 🌹دلتنگتم... اےن روزا بسیار دلتنگ مےشوم ولے این حال خوشم را با دنیایے عوض نمےڪنم 🌹دلتنگتم... دلم تنگ شهیدا ی است ڪه مرا با تمام بدےهایم مےخواهد. 🌹دلم تنگ شهیدی است ڪه مرا با رسم خویش مےخواهد. 🌹دلم تنگ همان محمود است ڪه با پاے خود رفت و زاران نفر زیر تابوتش قرار گرفتند.😭 #شهید_محمود_رضا_بیضائی❣ #شبتون_شهدایی🕊 @dosteshahideman❤️